لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

من

داشتم می گفتم،کجاش بود،آهان ،دور زدم رسیدم اول خودم.دلمشغولی ها لحظه ای است.هر جا می رم عجیبه خودم را هم با خودم می برم.گاهی یواشکی می خوام جاش بذارم و در برم،وقتی می رسم اون جلوتر از من رسیده،درست مثل زن اثیری در بوف کور.درمن بامن.نه گریزی،نه گزیری.یاد یه لطیفه افتادم برای خودم تعریف کردم ولی به جای خنده گریه ام گرفت ،چون این جوک را حتما یه کسی برای من ساخته،اما جوک:یه پسر مشدی به دوست تهرانیش می گه:نمی دونم چرا هر جا می رم خواستگاری جواب رد می شنوم.دوستش می گه خب وقتی در می زنی می پرسند کیه؟چی می گی؟می گه خب میگم مویوم.دوستش میگه نه دیگه باید بگی منم.چون دخترای تهرونی از شهرستانی ها خوششون نمیاد.پسره می گه خب اگر بگم منم در را که باز کنند می بینند مویوم،اونوخ چی؟

پاییز

امشب پاییز یواشکی سرک کشید.چند روزی آستین برچهره ،گاهی ،لحظه ای رو نشان می داد.ولی بوی خاک خیس دستش را رو کرد و لو رفت.م،امید گفت:پادشاه فصل ها پاییز است.رقص رنگ روی برگ ها،باد،بارانکی خرد خرد،نفسی تا اعماق بعد از فصل آتشین امسال.چقدر ذوق می کنم.عاشق این فصلم.پاییز دمدمی مزاج است.آفتاب،یکدفعه باد و خاک،گاهی باران،کمی چاشنی ی سرما.بوته های گل رز خوشحالند،باور کن.ابتدای آمدن این فصل،دوباره برگ جدید و گل.باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟خنده اش خونی است در رگ ها،می چمد در آن /پادشاه فصل ها پاییز.در برگ ریز خزان ،راه رفتن در خیابانی طویل را با خش خش برگ ها دوست دارم.۱شنبه۲۸شهریور

موسیقی

هنر مظلوم این مملکت ،موسیقی ست.انسان نخستین در همهمه ی کوچ پرندگان،در جاری شدن رودخانه هاورودها،در وزیدن نسیم ازلابلای درختان و...صداهایی را می شنید که بدون هیچ تعریف مشخصی از آن لذت می برد.فهمید که:آن جا که کلام باز می ماند موسیقی آغاز می شود.وبسیار سخن ها در این باره که گر شرح دهم مثنوی هفتادمن کاغذ شود.امشب {جمعه ۱۹ شهریور}  در تالار برج میلادگروه کامکارهاکنسرت داشتند.شاید باور کردنی نباشد اگر بگویم که طوفانی از هیجان وشور به پا کردند.با وجود همه ی فشارهای محسوس وغیر محسوس،فضا از کنترل خارج شده بود.آیا دیدن این صحنه ها برای دوستان مخالف موسیقی تلنگری نیست؟تا کی سرپوش می گذارند و نا دیده می گیرند.استاد بیژن کامکار که بعداز مدتی بیماری و دور ماندن از اجرا،انگار پهلوانی بود که بعد از به خاک رساندن پشت دشمن {بیماری}دو باره در صحنه حاضر شده بود.وخواهر عزیزش،خانم قشنگ،وبرادران دیگر هم همچون او اقیانوسی از شور وهیجان را بوجود آوردند.سالن مثل کلاس درس خیلی مبصر داشت که با کوچکترین حرکتی تذکر داده می شد.ولی به هر حال همه می دانیم که برای اجرای یک کنسرت چقدر باید زحمت کشید.این بزرگواران تمام این بلایا را به جان می خرند تا برای ما اجرایی داشته باشند.می دانید چرا؟من فکر می کنم ،چون عاشقند.عاشق این مرز و بوم،عاشق هنرشان،عاشق مردم،مردمی که عجبا شدیدا هنرمندانشان را دوست دارند.چه بخواهند چه نخواهند.//غیر از هنر که تاج سر آفرینش است/دوران هیچ سلطنتی پایدار نیست//دعا می کنم این خانواده ی محترم و هنرمند همیشه سربلند وسلامت باشند.

موج

هیاهوی سکوت چنان گیجم کرده که راهی برای گریز از آن ندارم.گفته بود همیشه از هر آنچه خسته می شوی به کتاب پناه ببر ،آخ که امروز ،توی این غروب لعنتی از دست این کتاب ها به کجا پناه ببرم./باید بلند شد،باید کتاب را بست،باید به ملتقای درخت و خدا رسید/گاهی چشمه ی گریز از مرکز در من می جوشد،سرازیر می شود،وسیلی مهیب می شود که مرا می برد تا افق های سبز بشارت.دستم را به سمت تمام دلایل بودنم که دراز می کنم تا باز هم بمانم،دست رد به سینه ام می خورد.ومن دستخوش امواج این چشمه ی جوشان می شوم.می دانم جایی ،وقتی ،دوباره می نشینم و کتاب می خوانم.

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

جوان بود خیلی،شلواری کوتاه تر از قد رشیدش پایش بود که او را لاغر تر وبلند تر از آنچه بود به نظر می آورد.کوچه برایم به امتداد تمام زندگیم شد ناگهان،جلوتر از من می رفت.دیدم که به دنبالش ناخوداگاه راه افتادم.کفش هایی که پوشیده بود از پشت پاها لخ لخ می کرد و صدایش در تمام ذهنم می پیچید.گونی ی خالی در نسیم ملایمی که می وزید پشت سرش تاب می خورد.موهایش چنان در هم گره خورده بود که گویی یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند.نمی دانم چرا خودم را متهم این همه نداری می دانستم.خم شد و در سطلی به دنبال چیزی گشت.رد شدم و برگشتم نگاهش کردم چشمان درشت بی فروغ.بی فروغ از مهری،رفاهی،عشقی،مات و بی انگیزه.ناگهان توجهش به من جلب شد.شاید لحظه ای،ورد شد.انگار خجالت کشیدم.انگار از خودم واندک چیز هایی که دارم شرمنده شدم.چرا او کودکیش و جوانیش را گم می کند.چرا؟شاید دلم خواست دستی به وسعت جهان داشتم تا بتوانم ببخشم .یا مثل فروغ می توانستم بسرایم که:من خواب دیده ام که کسی می آید/کسی از باران،از صدای شرشر باران،از میان پچ پچ گل های اطلسی،می آید/وسفره را می اندازد/ونان راقسمت می کند/وسهم ما را هم می دهد/من خواب دیده ام