لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

صید وصیاد

ما حکایت های تکرار شده ی هم هستیم.وقتی یکدیگر را می خوانیم انگار باز خوانی ی مطلبی تکراری است.یک جریان هستیم،نه یک فرد.غیر قابل جدا شدن.نه الان،که هزاران سال است.حرکتی دورانی،وباز گشت وباز گشت،من از دریچه ی تو خودم را می بینم و تو در من خودت را.من ویسم ،لیلی ام،شیرینم،همایم و...وتو رامینی ،مجنونی،فرهادی،همایونی و...ما همان نیمه های سر گردان زمینیم که پیوسته در جستجوی هم هستیم بی آنکه بدانیم که در خودمانیم.من همان رابعه ام که می گویم:عشق او باز اندر آوردم به بند/کوشش بسیار نامد سودمند//عشق دریایی کرانه ناپدید/کی توان کردن شنا ،ای هوشمند -وتو می گویی:مرا نصیب غم آمد،به شادی همه عالم/چرا که از همه عالم،محبت تو گزیدم -ومن در این گذر پیوسته یاد آور می شوم که:او را خود التفات نبودی به صید من/من خویشتن اسیر کمند نظر شدم-در این مسیر ما هم صید هستیم و هم صیاد.اینجا گذرگهی است که صید به دنبال صیاد است.

یک زن فرهیخته

پیچیدیم تو یکی از کوچه های خیابون سپه.کوچه ای تنگ با دیوارهای آجری بسیار کثیف وکهنه.وسط های کوچه ،جلوی  خانه ای بادر فلزی رنگ رفته ایستادیم.تو این کوچه محال بود دو نفر به راحتی از کنار هم رد بشوند.بن بست بود.وهیچکس نبود.قرار بود دوستم مقداری پول که از طرف نوه ی این خانوم از فرنگستان یا نمی دانم کدام خراب شده ای فرستاده شده بود به دست این زن برساند در آخرین لحظه از من هم خواست که با او باشم.در زدیم.زنگ در آویزان بود.هی در زدیم.زنی از پنجره ی خانه ی بغلی گفت که او کمی گوشش سنگین است.بلندتر ،با پولی ،کلیدی.اگر از ابتدا کمی توجه کرده بودیم آثار این در زدن ها را دیده بودیم.باکلید محکم در زدیم ودر باز شد.برای خودم تصویر سازی کرده بودم که زنی بسیار پیر در را باز می کند با چادری سفید و تسبیحی به دست وخانه ای که سرووضع کوچه اش این باشد معلوم است که داخل خانه چه خبر است.ودوستم قول داده بود که فورا پول را می دهیم ومیریم کافه نادری شاتو بریان می خوریم.در که باز شد انگار برق ضعیفی به من وصل شد.حالی شبیه به ضعف.پیرزنی با موهای مرتب شده ی سفید که پشت سرش بسته شده بود.بلوز دامنی در نهایت تمیزی وسادگی.عینکی مرتب وعصایی قهوه ای.من غرق در تماشا بودم که با تلنگری از دوستم،یادم آمد سلامی بکنم.با مهربانی به داخل دعوت شدیم.حیاط خیلی کوچکی بود که پر از شمعدانی بود.وتازه وسر حال.از حوض خبری نبود نمی دانم چرا اینقدر دنبال حوضم.اما به  درازای دیوار ،باغچه ی باریکی بود که شمعدانی کاشته شده بود.وارد راهرویی شدیم که با فرش پوشانده شده بود.کنار آن مبز کوچکی با دوتا صندلی لهستانی و عینکی که روی مبز بود وکتابی که از کاغذ مانده بین صفحاتش معلوم بود که در حال خوانده شدنه ومن که معتاد کتاب هستم خودم را کشتم ببینم چه کتابیست؟نشد.دست راست رفتیم توی یک اتاق در واقع دو تا اتاق که بینشان دری باز بود وبه هم وصل شده بودند.تمام دیوارها پوشیده شده در کتاب وقفسه.بهت زده شده بودم .یادم رفت مهمانم و باید بنشینم وناخودآگاه داشتم به کتاب ها نگاه می کردم:شرح مثنوی شریف/سر نی/از صبا تا نیما/شرح سودی/ادبیات معاصرو...کنار یکی از قفسه ها چند تاعکس فامیلی بود ولی یکی از عکس ها خیلی برایم آشنا بود چند دختر با انیفورم کنار هم.انگار مدرسه ای بود .آن زن با سینی ی چای وارد شد.ودید من هنوز ایستاده ام.پرسید به کتاب علاقه داری،معلوم است.گفتم بله.نشستم ولی حواسم به عکسه بود.یه دفعه بدون هیچ مقدمه ای پرسیدم این عکس کجاست؟او می گفت و ما محو سخنانش شده بودیم .همکلاس فروغ فرخزاد بوده و با او دوستی ی پنهانی داشته مخصوصا در ماجرای عشقی ی فروغ با گلستان.دنیایی بود این زن.وحاضر نبود لحظه ای از خانه اش دور شود.فهمیدیم که اصلا ازدواج نکرده و دختری که برایش پول می فرستد جراح اطفال در هلند است وروزگارانی پیش شاگردش بوده.او با شاملو و اخوان دوست بوده و جالب ترین قسمت این شد که وقتی مارا مشتاق دید به اتاق خودش که بسیار دیدنی بود ودر سمت چپ همان راهرو بود برد و برایمان سه تار زد.بعد ساز را داد به من وگفت بزن. گفتم از کجا می دانستی؟گفت من به نقد جان خریده ام دختر جان این موی سپید را.اجازه گرفتم که به او سر بزنم.اومدیم بیرون مبهوت وگیج بودیم.خانه در نظرمان قصری شده بود و کوچه زیبا ترین کوچه .به رفیقم گفتم چرا به من نگفته بودی؟او هم اظهار بی اطلاعی کرد و گفت اولین بار است.همیشه مادرم این کار را می کرده است.چهار سال بعد از این دیدار منزل موعودم شده بود .در هفته با اجازه اش ،گاهی سه بار به او سر می زدم والبته بهتر است بگویم او به من سر می زدم وافکارم را ویراستاری می کرد.تمام کارهای بعد از رفتن را انجام داده بود وخاطراتی از فروغ که بسیار دوستش دارم به من گفت که با قولی که به او دادم باز گو نمی شود.روزی که او رفت.تکه ای از من را هم با خود برد .چقدر دوستش داشتم واو حتی مرگ را بزرگوارانه پذیرفت.ومن دیدم که او در آن اندام کوچک چقدر بزرگ بود.شش سال است که او رفته گاهی به آن کوچه سر می زنم و یاد گرفتم که جغرافیای هیچ جا بیان گر هیچ چیز نیست.وانگار در پارادکسی جاودان زندگی خواهیم کرد.زیر این آسمان چه انسان های بزرگی در گمنامی زندگی می کنند که ما نمی شناسیمشان.برای تمام درس هایی که به من داد ،ممنونم

عاشقی

این بار من یکبارگی ،درعاشقی پیچیده ام/این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام/ای مردمان ،ای مردمان،از من نیاید مردمی/دیوانه هم نندیشد آن،کاندر دل اندیشیده ام/امروز عقل من زمن،یکبارگی بیزار شد/خواهد که ترساند مرا،پنداشت من نادیده ام/یه روزایی خط سوم بالش خوابم بود.وشمس وای شمس که شوریدگی اش دیوانه ام می کند.سخنانش،حرکاتش و...که هر کدام تمثیلی از اندیشه ای است.اندیشه ای پیچیده در طومار عشقی فرا تر از آسمان نهم.وقتی می گوید:هزار نوحه گر نه بس مرا وقتی بی تو سر بر زانوی اندوه گذارم.وهزار مطرب نه تمام مرا وقتی با تو نشینم.بیانگر تمام حرف های طولانی و خسته کننده ی ما در هر حادثه ی خوش یا نا خوش است.می گوید:خوشم،خوشم،چنان خوشم...نمی خواهم تذکره نویسی کنم می خوام بگم اوقات خوشی همراه با جنون عاشقی دارم با شمس.شمس تبریزی بر آمد بر افق چون آفتاب/شمع های اختران را بی محابا می کشد.این پیرمرد لاغر یه لا قبا،که تمام طبقات افلاک در روح و جانش لایه لایه قرار گرفته بود.که حتی خودش نام خط سوم را برای نامیدنش انتخاب کرده بود،که بود؟که فقط خاص ها او را آنچنان که باید می دیدند بازهم نه کامل.و خودش می گوید من با خاص الخاص ها کار دارم.که مولانا یکی از آن خاص الخاص هاست.بهتر است تمامش کنم که طومار ها در باره ی آن ها نوشته شده است.من فقط حال خودم را آن هم اندکی نوشتم،که اگر نه ،مثنوی هفتاد من کاغذ شود.

بنایی

اتاقم روبروی زمینی است که در حال ساخته شدن وتبدیل به چند تا آپارتمان است.اول زمین نبود یه خونه ی شمالی بود با یک حیاط قشنگ پر از درخت و گل و دوتا درخت خرمالو.چند سال پیش پیرمردی بسیار شیک آن جا زندگی می کرد و خانمی که هراز چند گاهی می آمد و می رفت.هر وقت می دیدمش با اشتیاق بهش سلام می کردم وجوابی می شنیدم.بدون اغراق همیشه بوی ادکلن می داد.بعد، چند روز ،یعنی چند ماه نبود و کاشف به عمل آمد که از ایران رفته بود.خانه مدتی خالی ماند شاید دو سالی،یاس های امین الدوله روی دیوار نفس های آخر را می کشیدند.ولی همچنان خرمالوها بودند.غباری روی ساختمان را گرفته بود که خیلی غم انگیز بود.یک روز هم اتفاقی آن خانم را دیدم که دم در ایستاده بود .خوشحال شدم فکر کردم ،آمدند.فکر کردم چکار کنم آخر رومو زیاد کردم وجلو رفتم وپرسیدم که همسایه ی ما کجاست و کی بر می گردد؟با اندوهی مرا نگاه کرد وگفت ایشان وقتی فهمیدند که منزلشان را گرفتند،فوت شدند.والان آمدم که...دیگه اهمیتی نداشت که بعدش چه خواهند کرد.چند ماه بعد هم چند تا ماشین هی اومدند و رفتند وعملیات ساختمانی شروع شد.بعد از آن مرد ،قربانیان این ساخت وساز درختان حیاط بودند وسر در گمی کلاغانی که رویشان لانه ساخته بودند.هرشب تریلی های بزرگ می آیند و می روند وبه زودی آدم هایی که غریبه اند می آیند بدون آنکه بدانند در این خانه ،یه روزایی ،چه خبر ها که نبوده.زندگی این روزا توی مکعب هایی به شکل گور است.مکعب های سیمانی،من از سطح سیمانی ی قرن می ترسم.این مکعب ها که پراست از مبل و چوب ،گاهی ،حتی بالکن ندارد.یعنی آسمان نداری که بری نفس بکشی.پرواز پرنده هارا ببینی.هر چه نگاه می کنی دیوار است.یاد شعر ارغوان ابتهاج افتادم.نهاد من با خاک و آب وسبزه پیوند خورده است،نه با آسفالت.

دلمشغولی

درسته که حفظ الصحه یک سفارش الهی است ولی تحمل این همه درد ورنج برای یک لقمه زندگی ارزش داره؟کاش آدم در جا بمیره.دیگه رنج نکشه.هر وقت لازمه فوری بره.معمولا حسرت چیزی را نمی خورم الا کسانی که یه دفه می میرند.تو مطب نشستم تمام اتاق پر از مریضه.اکثرا سن بالا بغیر از چند تا.حس ماندنه،حس دوست داشتن زندگیه،میل به سلامتیه،راستی چیه؟من چرا اینجا هستم؟قلبم درد می کنه ویا...یه جا خوندم درد نعمت الهی است!!!!چرا؟فکر کنم چون مارا به چاره جویی و مداوا دعوت می کنه .فکر کن درد نبود.همه ی بدنت را عفونت می گرفت و تو نمی فهمیدی.دیدم خیلی باید بشینم چون هنوز دکتر نیامده بود که اتاق پر شده بود.شروع کردم به تماشای مردم .عاشق این کار هستم.یه خانمی جلوم نشسته ،تسبیح می اندازه و ذکر می گه.لب خونی کردم داشت صلوات می فرستاد.تا ۵ساعت بعد هم ادامه داد.چرا تو دلش نمی گه لجم در میاد.چرا بدون تکان دادن لبش ذکر نمی گه.می گن افکار انسان مثل عطر تو فضا پخش می شه.چون انگار افکار زشت مرا دریافت کرد وچپ چپ منو نگاه کرد.تو دلم ازش حلالی خواستم.نمی دونم چرا امروز با همه چی لجم.ویا بهتر بگم حتی نفس کشیدن خودم ،عصبانیم می کنه.بغلیش یه پیرمرد آرومی داشت چرت می زد کنار خودم مرد قشنگی نشسته بود با صورتی متورم.آب نبات تعارف می کرد ومن که داشتم از گرسنگی می مردم دعا کردم به منم بده که تعارف کرد  برداشتم مثل اینکه به هر کسی تعارف کرده بود کسی بر نداشته بود و خیلی خوشش اومد که من برداشتم.گفت آدم رد احسان نباید بکنه از حرف زدنش فیلم های فردین یادم اومد.سر صحبت را با من باز کرد بچه ی مولوی بود وکاسب.سه تا از رگ های قلبش گرفته بود و الا ن بهتر بود .گفت شعر می گم هر چی به ذهنم می رسه می گم بعد با خط خودش تو دفترم شعر نوشت وگفت نمی دونم خودم گفتم یا توذهنم است:شعرش:زندگی بافتن یک قالیست/نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی/نقشه را اوست که تعیین کرده/تو در این بین فقط می بافی/نقشه را خوب ببین/نکند آخر کار/قالی ی زندگیت را نخرند/دلم می خواست با خط خودش می گذاشتم.وقتی منشی صداش کرد بلند شد و گفت یا مولا  تمام رگ های وجودم از صدای بمش لرزید.بعدش بیمار دیگری بود ونشست تا ۱۱ شب اونجا بودم تمام یادداشت هارو همونجا نوشتم خیلی زیاده دیگه حوصله نیست.شاید وقتی دیگر.