لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

خدا

 

 

اومدم پارک لویزان،بالای تپه،شهر در مهی خاکستری فرو رفته و کلاغان انزوا تک و توک ،روی زمین دنبال چیزی می گردند.ازدحام سکوت است.باران قطره ای نیست انگار خدا بارانش را الک می کندوپودرش را می ریزد روی زمین و درختان و سروصورتم.همیشه وقتی بارون میاد به خدا می گم،این قدر عشوه نیا می دونی که نازت خریدار داره.به بارون عشوه های خدا می گم.کی می تونه تو دنیا اینطور عشوه بیاد؟خدا طناز ترین طنازهاست.لطیف و مهربان،رحمان و رحیم.هر کاری می کنم بازم دست از سرم بر نمی داره.هوامو داره.تنها کسیه که واقعا دوستم داره ودوستش دارم.می خوام بگم ،تو کجایی تا شوم من چاکرت،چارقت دوزم کنم شانه سرت،می بینم ای وای معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا،ومن در آغوشش هستم.او همین جاست.در همین نزدیکی.لای این شب بو ها،پای آن کاج بلند،کنار دستم.احساساتم می جوشد و می خواهم ببوسمش.من به آغاز زمین نزدیکم،نبض گل ها را می گیرم،آشنا هستم با سرنوشت تر آب،عادت سبز درخت،روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است،روح من کم سال است،روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد،روح من بیکار است،قطره های باران را،درز آجرها را،می شمارد.

نظرات 13 + ارسال نظر
نون چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:23 http://www.inky.blogsky.com

خوشم میاد از روح های این مدلی ...

آفتاب پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 http://aftab54.blogfa.com

خداوند بین انسان و قلبش حائل هستش
بارون عشوه های بی منت خداوند است .

باور من هم همین است.

پاییزطلایی پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 http://paieze89.blogfa.com

بارون ُ دوست دارم همیشه
چون خدا رو یادم میاره!
فکر میکنم پیش منه
وقتی که بارون میباره!!!
(روح شاعر رو لرزوندیم با این سرقت ادبی!)
.
.
سلام
ممنونم از حضور سرشار شما...

خوشحال میشم که به من سر می زنی.دوستم.

فرخ پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:45 http://chakhan.blogsky.com

ترکیب زیبایی بود از احساس درونی خودت و شعرهایی که از مولوی و سهراب وام گرفته بودی!!
آفرین ... خداوند خیرخواه ماست . در حدیث اومده که مهر خدا نسبت به بندگان هزاران بار ازمهر مادر بیشتره ... اونقدر بیشتر که نمیشه توصیفش کرد ...برای همین من گاهی وقتها جفتک میندازم و برای خدا خودمو لوس میکنم

دوست خوبم ،من مولانا وسهراب را آنقدر خوندم که انگار با افکارم عجین شده،وهروقت می خوام حرف بزنم با چیزی بنویسم در من جاری میشه.دوستشون دارم.باعث دلگرمی منه که شما به من سر می زنید.

آلفا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:00 http://blackpupil.blogsky.com/

وقتی خوندم (پارک لویزان، بالای تپه) یک دفعه دلم هورررری ریخت..
توی چند ثانیه تمام خاطراتی که توی این قسمت عجیب تهران داشتم برام زنده شدن..
از خیلی خیلی وقت پیش که خانواده، ما رو میبردن اونجا سیزده به در.. تا بعدها که بزرگ شدیم و خودمون میرفتیم اونجا و فیلسوف میشدیم و با طبیعت یکی میشدیم و با بارون، خیس از روح طبیعت میشدیم و چلک و چلک عکس میگرفتیم و چتر می‌بستیم و بوی هیزم سوخته استشمام میکردیم و ...
ما خونمون لویزان بود و پارک بغل خونمون بود.. اما تا تپه با ماشین میرفتیم.. بعدها از اونجا رفتیم ولی با دوستای قدیمی باز هم به تپه سر میزدیم.. الان دیگه نه اون خانواده هست.. نه اون دوستا..
تنها چیزی که مونده برام، خاطراتمه...

واقعا منم مدتی بود نرفته بودم.کامنت فرخ که رفته بود جنگل حسابی حسودم کرد.شال و کلاه کردم رفتم .یاد چه خاطراتی که نیفتادم اونروز،خدا.

دزیره پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:17

خداوند بارونو افرید که بگه ای زمینی ها من می بارم شما هم قلباتونو از سیاهی ها پاک کنید. زلال شوید. بارون بشینو بی منت ببارین.

خیلی قشنگ گفتی.آره ما باید همجنس خدا بشیم.

فتح باغ جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:50 http://fathebagh.blogsky.com

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل...
خوب است!
مثل همین باران بی سوال
که هی می بارد


توی تمام خاطرات خوبم اونی که بارونیه انگار قشنگترینشه
نمی دونم چرا ؟!


هوای بارونی ،گاهی خیلی دونفره است.

برزین جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:05 http://naiestan.blogsky.com

سلام
هر چه واسطه ها را کنار بنهی خدا را بیشتر حس می کنی ، خدا را باید در تنهاییهات جستجو کنی .

سعی می کنم همیشه حضورش را در همه حال حس کنم.

مریم دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:57 http://www.2377.blogfa.com

همیشه در آغوشش باشی الهی !
روحت هم همیشه از شوق سرفه اش بگیرد الهی !

آذرخش دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 http://azymusic.persianblog.ir/

امیدوارم خدا همیشه باهات باشه

الهی آمین.

ستاره سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:46 http://ghame-man.blogfa.com/

روح من اینجاست خدا
بر من ببار

پاییزطلایی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:39

و خدا بود که از کنارم گذشت و چیزی گفت...

تو دلم یه چیزی ناگهان لرزید.خیلی جمله ات تکونم داد.

پاییزطلایی پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:51

خدا بود که از کنارم گذشت و چیزی گفت!
من زدم روی شانه اش
سوال کردم: چی؟
برگشت و نگاه کرد و کسی را ندید
کسی هم نبود
دانه های خیس روی شانه هاش چکیده بود
با این حال گفت:
باران
چیزی نگفتم من به کسی
در دلم فقط زمزمه ی اندوهگین ابرها بود...

و برگشت و رفت...

من نگاه کردم به رد پاهاش و
فرو ریختم در چاله هاش
یا به قول شما گریستم
گریستم
گریستم...

خیلی دوست دارم متنی را که نوشتی.سریع حفظش کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد