لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

دلجویی

نشسته بودم و گوش می کردم غوغا بود.ظاهرا همه آمده بودند که دور هم زمانی را بگذرانیم.واز من احوالی بپرسند چون مدتها بود که بیماردارم.دود سیگار و گرمای چای و بحث های داغ.که بله،مبارک با کودتا اومد،دیدین چطور مردم پایداری کردند،این شلوغی مثل انقلاب ما نبود و...چند سالی است که روی خودم کار کردم و به علت مجبور بودن در حضور اجباری در جاهایی،می توانم ذهنم را از محیط خارج کنم حتی تا حدی که اصلا نشنوم.خیلی کسالت بار شده.یا شاید برای من اینطور است.یکدفعه فقط آدما را می دیدم که صدا ندارند،تو دلم کمی تفریح کردم.حالا دوتا مریض دارم.اونا تو اتاقشون خوابند و من به دوستانی که آمدند مرا دلداری بدهند نگاه می کنم.دوستشان دارم فراوان.بعد از چند ساعتی که حسابی از من دلجویی شد!!!!!!!!!!!رفتند من ماندم و خانه ای ریخت و پاش.که به کارهای دیگرم اضافه شده بود.فکر کردم چه حضور نا مبارکی داشت این مبارک در خانه من.هیچکس از من نپرسید دل خوش سیری چند؟حالا نشستم جلوی این پنجره.روزی که این صفحه را باز کردم دوست داشتم هر چه دل تنگم می خواهد بنویسم.ولی الان می بینم اینجا هم نمی شود.ومن همیشه باید در استتار باشم.صفحه ام را می بندم و می روم توی همان کوچه باغی که در پست پرت و پلا نوشتم.

سالمرگ فروغ

کم کم به ۲۴بهمن نزدیک میشیم.سالمرگ فروغ.ظهیرالدوله منتظر عاشقان اوست.از ساعت یک و دو همه بدون تبلیغات،بدون دعوت می آیند.دور سنگ مزارش جمع می شوند.شعرش را می خوانند.جمع خوبی است.بی تکلف.اونجا،رهی معیری،ملک الشعرا بهار ،ملوک ضرابی ،وبسیار کسان خفته اند.پارسال بچه ها ،خود جوش بر مزار بهار ،مرغ سحر را خواندند.و بعد به آنها تذکر دادند که ساکت شوید.حالا ..،خوب هیچی ولش کن.داشتم می گفتم ،اصلا ما که قفس نداریم که بلبلی در آن زندانی باشد و بنالد و...روی سنگ قبرش پر از شمع و گل است.اما شعر او:خیلی خلاصه به خصوصیت شعری او می پردازم.برخی از عواملی که باعث علو شعر او شده از این قرار است۱-خلق مضامین جدید،او با صمیمیتی عجیب از عواطف و احساساتش می گوید.۲-مقام او در مقایسه با شاعران زن دیگر ،برجسته است.نگاه زنانه او به جهان و مسائل ،عمدتا در شعر زنان دیگر سابقه نداشته است.۳-او از تمام زندگیش،خانواده اش،همسرش،فرزندش،و..می گویدوطرح این مطالب به حدی تازگی داشته که او را متهم به جریحه دار کردن عفت عمومی کردند.۴-فروغ به زبان عادی مردم امروز از مسایل ایران و ایرانی دوران جدید سخن گفت.نه به زبان فاخر و فاضلانه و متکلفانه یی که در ادبیات کهن مرسوم بود.۵-فروغ در زمینه های متعددی،تجربیات خصوصی خود را در عشق،شکست،در زندگی ...به صورت تجربه های عمومی بیان کردو برای همین نه تنها در زمان ما بلکه تا صد ها سال دیگر هم همواره کسانی با شعر او زندگی خواهند کرد.او سخنگوی بسیاری از ماست که چون او می بینیم و می اندیشیم اما چون او گفتن نمی توانیم.۶-زبان او هرچند از لحاظ ساختاری ساده است ،امابه جهت ماهیت ادبیش از تشبیهات و استعارات و سمبل های ارزشمند لطیف خالی نیست.و به این اعتبار او به حیثیت زبان ادبی دوره ما افزوده است.۷-هر چند شعر فروغ در اساس غنایی است و همه چیز در هاله ای از عواطف واحساسات مرور می شود اما به لحاظی یکی از مورخان ادبی تاریخ و اجتماع عصر خود است.//خودش می گوید:شعر برای من مثل پنجره ای است که هر وقت به طرفش می روم خود به خود باز می شود.من آن جا می نشینم ،نگاه می کنم،آواز می خوانم،داد می زنم ،گریه می کنم،با عکس درخت ها قاطی می شوم و می دانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر می شنود.یک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشدو یا ۳۰۰سال قبل وجود داشته.//می سراید:عشق؟تنهاست واز پنجره یی کوتاه به بیابان های بی مجنون می نگرد.//حرفی به من بزن،من در پناه پنجره ام،با آفتاب رابطه دارم//تنم از حس دست های تو داغ،گیسویم در تنفس تو رها،می شکفتم ز عشق و می گفتم//و...خیلی کلامم به اطناب دچار شد می توانستم تا فرداها بنویسم.از خودش از شعرش از زندگیش که صادقانه و زنانه بود.از عشق تبدارش.او که در تمام من جاریست.صدایش صدای من است.امسال هم مثل هر سال به ظهیرالدوله می روم و در دلم با او هم آوا می شوم:این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد.

پرت و پلا

می خوام خودمو رها کنم روی امواج خروشان افکارم.می خوام منو اینجا جدی نگیرید.مثل مستی که توی کوچه ها آواز مستانه می خواند.من مست و تو دیوانه ،ما را که برد خانه/من چند تو را گفتم ،کم خور دو سه پیمانه//در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم/هریک بتر از دیگر ،شوریده و دیوانه//سر جام محکم نشستم ولی بد جوری تلو تلو می خورم.هر صدایی که میشنوم مثل موج برداشتن آب حوض،موج بر می دارم.نمی دونم خوشم؟یا نا خوشم؟گیجم.میرم تو اتاقم.درو می بندم.ولو میشم کف اتاق و شروع می کنم به خواندن کتاب.ورق ورق مرا می برد تا افق های سبز بشارت.سیر و سلوکی است.همیشه تصویر ناکجا آبادی من ،یک کوچه باغ است.با دیوارهای کاهگلی.زمین خاکی و جوی باریکی که آب در آن روان است.تمام گشت و گذار ذهنی من در این کوچه است.شاید در زندگی های قبلی ام اینجا بودم.وسط اتاق خودم در این کوچه می گردم.ونسیم خوشبویش را استشمام می کنم.وتجسم سایه ای که همیشه دور می شود.گفتی زناز بیش مرنجان مرا،برو/آن گفتنت،که بیش مرنجانم،آرزوست.ومن رفتم.تا دشت پر ملال آرزو.دستم را که دراز کردم،عطر خوش عاشقی پیچید در تمام وجودم.وخواستم که سماع کنم.حنانه شو حنانه شو.کمتر از چوبی شده بودم که کر و کور مانده بودم در این جهان پر آوا.ونجوای نوازشگرش را شنیدم که می گفت باز آی و در من گریز.

پرستار

نشستم حساب دو دو تا کردم. دیدم هر طور فکر می کنم نه توان جسمی ونه توان روحی دارم که خودم دست تنها از پس پرستاری عزیزم بر بیام.کارم و مشغله های زندگی و خلوتم و هزار تو در توی دیگر.هی فکر کردم تا سراغ شرکتی راکه پرستار می فرستادند ،گرفتم و زنگ زدم.اولین نفر را که فرستادند دختری ۲۳ ساله بود که آمد قرار شد از ۷ تا ۶ بعد از ظهر بیاید.گفت :من عادت دارم تمام وقت تو گوشم صدای آهنگ باشه.فکر کردم لابد گوشی دارد.دیدم نه خیر.صدا را بلند می کند و همیشه هم باید از ماهواره باشد.بیمارم ابراز ناراحتی کرد.وتازه گفتم شبانه روز پرستار می خواهم وایشان هم گفت من نمی توانم.نفر بعدی زنگ زدم.آمد.با تسبیحی در دست و ذکر اورادی زیر لب.نزدیک ۴۰ساله.اولین چیزی که نگاه کرد ناخن های لاک زده ی من بود .حدود ۱۰ روز ماند و بعد گفت نمیتونم بمونم چون پدر شما خونه است ونامحرمه.ای بابا می خواهید اورا بیرون کنم شما بمانید گفت نه بفرستد مسافرت.گفتم خانوم شما با او چکار داریدو...نفر سوم را اگر در خیابان می دیدید حتما فکر می کردید که مدل فروشگاهیست.شب دوم گفت بیمار شما شب تا صبح نگذاشته من بخوابم .امروز نمی تونم نقاشی کنم.گفتم عزیزم می خواهید اتاقی را برای شما کارگاه درست  کنم وخودم هم در خدمتتان باشم.البته تمامشان تا یکقران آخر مزدشان را گرفتند.که حقشان هم بود.اما نفر فعلی.صبح به صبح لیستی از اقلام شوینده و خوردنی و پوشیدنی و...به من می دهد.وگفته که من خیلی حساس هستم ناراحتم نکنید تا از بیمارتان خوب نگه داری کنم.ما هم گفتیم باشه.تو به دم،بمیر و به دم.خلاصه در بحر مکاشفه اسرار پرستاری و اینهمه رمز وراز روزگار می گذرانم و حیران اطوار خودم،درمانده ی کار خودم/هر لحظه دارم نیتی چون قرعه رمال ها{بیت از صائب تبریزی}

یک مرد

تمام مدت تو مترو فکر کرد.همه چی تو سرش دور می زد.خسته بود.از بلندگو اعلام شد:هفت تیر،واو دوباره غرق افکارش شده بود.همیشه سعی داشت همه را راضی نگه دارد.وانگار که خودش را سال ها پیش جایی گذاشته بود و الان شده بود بانک خونه وتازه هیچکس هم از او راضی نبود.بچه ها هر روز خواسته های جدید داشتند.وهمسرش ،خیلی برای همه جز او ،زحمت می کشید.وانگار که با او پدر کشتگی داشت.حتی دیگه این روزا تقاضاهایش را هم طلبکارانه از او می خواست.خودش بارها شنیده بود که به دوستانش می گفت که حیف شده.وزندگیش را باخته.واوهر چه مرور می کرد می دید که تا توانسته بوده سعی کرده حداقل بخش بزرگی از خواسته های انان را برآورده کنه.دیده که اینروز ها وقتی بر می گرده از این همه بی مهری یخ می زنه.امشب داشت تصمیم می گرفت که از مترو که بیرون آمد کمی یللی بزنه ودیرتر بره خونه.موبایلش زنگ زد وچهره ی شیرین دخترش روی صفحه دیده می شد نمی خواست جواب بدهد.گوشی را خاموش کرد و باز هم فکر کرد.وفکر کرد وچرخ زیرین آسیا بودن تا کی؟دیده نشدن تا کی؟او هنوز هم بعد از این همه سال نیاز به دوست داشته شدن دارد.بلندگو اعلام ایستگاه قیطریه را که کرد آه از نهادش بلند شد ،چند ایستگاه رد شده بود او ماشینش را در حقانی پارک می کرد.پیاده شد و دو باره مسیر برگشت را تا حقانی آمد.از ساختمان که بیرون زد هوا خیلی سرد بود.سوار ماشینش شد و راه افتاد.با خودش گفت حالا کجا برم؟اصلا چرا گوشی را خاموش کردم.خوب عیبی ندارد آنها هم مرا دوست دارند.من اشتباه می کنم.بازهم باید سعی کرد.همه همینطور زندگی می کنند.ای بابا گل می خرم می رم خونه .من امشب چمه؟گوشی را روشن کرد.پشت سر هم زنگ خورد:میایی خونه سر راه ماست بخر،بابا میایی خونه سر راه چیپس بخر،میایی خونه...واو دید که ماشین انجام وظیفه شده و سال ها پیش خودشو یه جایی جا گذاشته.