لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

باز آمدم،باز آمدم

هوررررررررررررررررررررررررررا من برگشتم.وای که اصلا فکر نمی کردم اینقدر همتونو دوست دارم.و بهتون وابسته ام.کی میگه اینجا مجازیه؟برای من خیلی هم حقیقیه.دوستم به من گفت واقعا داری خل می شی ویا نه اصلا خل شدی .کلید ویلاشو داد به من و من هم رفتم.جای همه خالی.این روزا فقط کنار ساحل راه رفتم.اونقدر راه رفتم که پاهام درد می کنه.خیلی سبک شدم.دریا آروم بود و هوا آفتابی.ولی زیاد گرم نبود.هی راه رفتم و خوابیدم.خیلی دوستتون دارم میام به همتون سر می زنم.از تمام مهربونی هاتون ممنون.

رفتن

دور باید شد از این خاک غریب.در من صدای رفتن هر روز بلند تر و بلند تر میشد.می خواستم از خودم خداحافظی گرمی بکنم و بگویم مرا رها کن.وبعد دلم را بردارم و به نا کجایی بروم.ولی این ؛من؛دست بردار نیست.هر جا بروم هست.قول داده اذیت نکنه ،لحظاتی از روز را دست از سرم برداره.اگر برگشتم،که خوب دوباره از نو.

شمعدانی

رفته بودم تو حیاط .وای یک شبه همه بیدار شده بودند.حتی اون تنبلترین گیاه که خواب مونده بود با رعد و برق  دیشب از خواب بلند شده بود .هیاهوی شادی گل و برگ و درخت را میشنیدم.ما سمعییم و بصیریم و هشیم/با شما نا محرمان ما خامشیم..سبز و جوان.جوانه های خندان.شبنم و باران روی گلبرگ ها ،خجالت کشیدم وقتی پاییز شده بود وبعدش زمستان امده بود آنها تسلیم شدند،اعتراضی نکردند.آرام و معصومانه خشک شدن را قبول کردند و اکنون در یک خیزش برای حیات دوباره دعوت شدند.واین هدیه برای آن تسلیم بود.ومن این روزها خیلی بیقراری کردم.خیلی دست وپا زدم.شاکی شدم.رنج کشیدم.دوستی سال ها پیش به من گفت:ببین وقتی گلدان گلی را دور از پنجره می گذاری،بعد از چند روز برای زندگی ،خودش را به سمت نور می کشد.خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند.وچطور انسان در سیاهی نا امیدی می ماند و خودش را به سمت امید نمی کشاند؟نشستم روبروی شمعدانی کوچکی که پراز غنچه بود.بر و بر به هم نگاه کردیم.بلندشدم بوسیدمش .خندید باور کنید توهم نیست خندید.ومن دیدم روی خط زمان از او کمترم.او به من زیبایی می بخشد ومن غر می زنم.او می میرد و زنده میشود ومن با نا امیدی در یک مردن دائمی هستم.تاثیر او بر حیات از من که قرار بوده بار امانت را بر دوش بکشم بیشتر است.و مدام به خودم گفتم:کارساز ما به فکر کار ماست/فکر ما در کار ما ،آزار ماست

دیوار

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود/وین راز سر به مهر به عالم سمر شود..دیگه هرچی بلدم و روش کار می کنم هم کار ساز نیست،فقط دو روزه اشکام می ریزه.انگار ظرف وجودم پرشده.خیلی اهل گریه نیستم.تکنوازی شهنازی باشه تا بتونه گریه ام را دربیاره،تمام دیشب تا شش صبح بیدار بودم.دوساعت خوابیدم و دوباره.خوب یعنی چی.لبریزم.خسته ام.نگرانم.حس از دست دادن دارم.هر چی بلدم را مرور می کنم گاهی کارسازه ولی دوباره .چیکار کنم؟کار عملی برداشتم.جمله های معنوی روی یخچال زدم.ولی کوله باری روی دوشم است که بسیار سنگینه.بدبختی اینه که همه چیزهایی که به من گفته میشه را ،شنیدم و دوست دارم.ولی در عمل تا حدود بسیار کمی تونستم به کار بگیرم.ریخت وپاشم.حوصله ندارم.نه حوصله کتابام،نه حوصله تفریح ونه...الان گریه ام تموم شده ولی چشمام باد کرده.خوبیش این بود که روز شنبه همه یکدیگر را دیدند ودیروز و امروز کسی نیامد وگرنه بیاو درستش کن.که:عزیزم تحمل کن .بزرگان هم بیمار می شدند و فوت می کردند./ارغوانم،من نمیدانم چرا هر سال بهار باعزای دل ما می آید/آسمانی بر سرم نیست.آنچه می بینم دیوار است،آه این سخت سیاه آنچنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس ،نفسم را به من بر می گرداند.

یه لقمه زندگی

از وقتی خودمو شناخته بودم اسمشون تو دهن ریز و درشت فامیل ما بود.گروهی آه های حسرت می کشیدند.گروهی به آ نها بد و بیراه می گفتند.گروهی تقبیحشان می کردند .و گروهی دلشان می خواست مثل آنها باشند.ومن تا امروز هرگز ندیده بودمشان وایکاش که ندیده باقی می ماندم.این خانواده کذایی از اقوام پدری من هستند .وهیچ کجا نمی روند یعنی هیچ کس را آدم حساب نمی کنند که بروند.یادمه که هر سال پدر و مادرم سر رفتن عید به خانه آن ها دعوا می کردند.و مادرم ناراحت بود.وپدرم می گفت که بزرگ فامیل است و باید برویم.امسال که هر دو به سختی بیمار هستند وخواهرم برایشان آمده ایران با پا فشاری پدرم که باید به جای من بروی و سلام ما را برسانی.خواهرم ابتدا امتناع کرد و گفت من نمی روم.نمی شناسمشان.ولی پدر دست بردار نبود و خواهرم تسلیم شد و گفت به شرطی که با او برم.و طبق معمول که من حکم گوسفند را دارم ودر عزا و عروسی کشته می شوم،یکه خوردم و گفتم من بیچاره چرا؟آژانس بگیر.خلاصه کار به در گیری دو خواهر و واسطه گری پدر و راه افتادیم.تو ماشین هر چی دلم خواست بهش گفتم واو که خودش را فاتح می دانست می خندید.شنیده بودم که مولتی میلیاردر هستند وچند تا سگ و نوکر و کلفت و سفر های فصلی به اقصا نقاط دنیا و غیره..با سفارش پدر رفتیم یک دسته گل گران خریدیم.خیلی قشنگ بود .پولش هم قشنگ بود.خواهرم گفت چون با من اومدی پول گل را خودم می دهم.ومن از شما چه پنهان خیلی مسرور شدم.پیچیدم تو آصف.گفتم من تو ماشین می مونم.تو برو باز بحث و گفتگو.بالاخره راضی شدم . رسیدیم پشت در خونه.در بسیار بزرگ فلزی سبز کم رنگ.دم و دستگاه و زنگ زدیم .صدای کلفتی از پشت در گفت کیه و ما نام فامیل خودمون را گفتیم.گفتند منتظر بمانید.صدای پارس ترسناکی از پشت در میومد.بعد از چند دقیقه آقایی که ظاهرا خدمتکار بود در را باز کرد.ما همینجوری بر وبر از لای در توی حیاط را نگاه می کردیم.بهشت جلوش کم میاورد.مادرم یکبار به ما گفته بود که این ها هر ده سال پوست می اندازند و عوض می شوند.نون به نرخ روز بخور هستند.ولی انصافا چه حیاطی فقط حوری کم داشت.توسط ایشان از پله هایی بالا رفتیم.در زیبایی باز شد وارد نمیدونم کجا شدیم.چون از نظر من اونجا مهمانخونه بود ولی نگو که اونجا هال کوچکی برای انتظار است.نفر بعدی ما را تحویل گرفت و برد به نشیمنگاه مهمان های معمولی و بی پست و مقام.چون شنیده بودیم که برای هر مهمانی ،جایگاه خاصی در نظر گرفته می شود.کلفتی که بسیار شیک بود در یک سینی سه جور نوشیدنی آورد .که من نمی تونستم هیچکدام را بردارم چون دلم درد گرفته بود و بیخودی رنج می کشیدم.و خواهرم هی می گفت وای عجب دم ودستگاهی.بالاخره فامیل پدرمان آمدند.پیرمردی حدود نود ساله همراه زن جوانی که گویا نوه شان بودند.همانطور ایستاده به پدرمان سلام رساند و از لای دفتری که دست ان دختر بود چند تا چک پول در اورد و گفت عیدی شماست.ومن و خواهرم گفتیم نمی خواهیم.ومن مادر مرده همش پدر شاه قهوه تلخ میومد تو ذهنم و داشتم از خنده می مردم وبه سختی جلوی خودمو گرفته بودم.ایشان،بمیرم ،مکدر شدند.وبا یک نخوت نمرودی از خواهرم پرسیدند که شما آنجا چه می کنید؟و خواهرم از ترس گفت هیچی.گفت یعنی شما برای هیچی رفتید فرنگ.و ما داشتیم خفه میشدیم.آخه این چه قراردادیه که پدر ما باید خانواده را تحت فشار بگذاره برای چنین کاری.سرمو که انداختم پایین فرشارو دیدم این دیگه چه جور فرشیه؟مبلمان ها ،تابلو فرش ها،تابلو ها،دیوارها.واقعا توی این شهر چند جور آدم هست؟یکی کلیه اش را می فروشد.یکی با سیلی صورتش را سرخ نگه می دارد.ویکی مثل اینا.ایشون با نخوت و تکبر خداحافظی فرمودند و رفتند و ما به بیرون از خانه هدایت شدیم.بیرون که رسیدیم مثل آدمی که زیر آب مونده و داره غرق میشه تند تند نفس می کشیدیم.مرده شور این نوع دید وبازدید را ببرند.مطمئنم تو دلمون از بابامون هم ناراحت شدیم ولی حرفی نزدیم.برای یه لقمه زندگی چقدر خرج کرده بودند .از زندگی تجملی بیزارم.نفسم می گیره.خواهرم گفت این دیگه چه جورشه؟پریدیم تو ماشین رفتیم کافی شاپ قهوه خوردیم و فکر کردیم حتی یک لحظه حاضر نیستیم چنین زندگیی داشته باشیم و بین اونهمه اجناس گرانبها مدفون شویم وتمام عمر در خدمت مبل و فرش و...باشیم زنده باد قهوه.زنده باد دوستی های ساده وزنده باد دونگی قهوه خوردن.زنده بادگوشه اتاق نشستن حرفای صد تا یه غاز زدن و تا حد مرگ خندیدن.زنده باد دوستام .دوستای مهربونم که اگر چایی ریخت روی فرششون براشون مهم نباشه چون اثاثیه در خدمت ماست نه ما در خدمت اثاثیه.زنده باد زندگیی که بلند آواز بخونی و چشمی برای دیدن اینهمه زیبایی داشته باشی.زنده باد آدمایی که فکر نمی کنند می تونند بقیه را با پولشون بخرند.