لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

رسوب

چند روز خیلی دویدم.اینو بزار اونجا،اونو بیار اینجا،اینو بخر ،اونو...نه اینکه خونه تکونی کرده باشم.نه .در مسیر سرویس دهی بودم.بعد ،امروز تقریبا آروم شده،همه خوابیده بودند .من اومدم تو آشپزخونه و از پشت پنجره کوچه را تماشا کردم.سکوت محض.نه ماشینی رفت و آمد می کرد.نه آدمی تو کوچه بود .تمام دوستام برای تعطیلات رفته بودند سفر.یکی دبی،یکی بلغارستان،یکی افریقای جنوبی،ومن توی خونه ته نشین شده بودم و رسوب کرده بودم.رسوب من به تعطیلات ربطی نداشت.مدت ها بود که حس می کردم در حال در جا زدن هستم.کلاغی وسط پیاده رو داشت چیزی را می کشید.دست بردار هم نبود یکبار کج کج منو نگاه کرد.گفتم ای بابا من با تو کاری ندارم کارت را بکن.اگر مقصد را بگی خودم برات میارم.مجله ای که چند شب پیش مشتاقانه خریده بودمش افتاده بود روی میز،رغبتی برای خوندنش نداشتم.اصلا به من چه .علیزاده بیست ساعت تمرین می کرده در شبانه روز.تا شده این!!!شاید هیچوقت پرستاری نکرده،یا برای کسی دارو نخریده یا پولش تموم نشده،یا،اصلا به من چه.کلاغه داشت موفق می شد که ماشینی با سرعت رد شد.و کلاغه پرید رفت روی درخت و داشت بر وبر به آن یک تکه چیز نگاه می کرد.فکر کردم اگر بال داشتم پنجره را باز می کردم می رفتم تو آسمون یه دوری می زدم بر می گشتم.خوش به حال پرنده ها.یکشنبه خواهرم که برای دیدار بیمارم اومده ایران گفت بیا بریم امام زاده صالح گندم بریزیم برای کبوتر ها.تجریش مثل یک کابوس بود.و من از اینهمه ازدحام گریه ام گرفته بود.رفتیم گندم خریدیم خواستیم بریم تو گفتند چادر سرتان کنید.کردیم هیچ کبوتری نبود ولی ما ریختیم گفتم زود باش بیا بریم گفت نه من سال هاست نیومدم اینجا می خوام برم زیارت.من بیرون نشستم او رفت ومن تو فکر بودم چرا کبوتر اینجا نیست.او خیلی زود بر  گشت و گفت پاشو بریم.گفتم چی شد گفت راهم ندادند گفتند لاک زدی.خیلی ناراحت بود.گفتم بریم بپرسیم چرا کبوتر نیست؟گفت بابا مثل اینکه خل شدی من می گم رام ندادن تو می گی کبوترا کجا هستند؟چرا راه نمی دن؟گفتم من چه میدونم..من خیلی چیزا رو نمی دونم.داشت بحث بالا می گرفت زده بودیم بیرون.واو مبهوت مانده بود که در تمام اماکن مقدس جهان به هر شکلی که باشی مهم نیست.راه می دهند.ومن امروز پیش خودم فکر کردم اگر یک کرکس ویا یک عقاب و یا هر پرنده دیگری بودم می توانستم پر بزنم برم روی صحن.وهیچکس نمی توانست بگوید خانوم کرکس شما نمی توانید داخل شوید!فقط کبوتر ها می توانند بیایند داخل.بعد هم تلنباری از چادر های کثیف بو گندو را نشانتان می دهند و می گویند خانوم کبوتر شما باید سرتان کنید.

نظرات 14 + ارسال نظر
فرخ پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 00:55 http://chakhan-2.blogsky.com

میبینی چقدر خوشبختیم؟؟ عده زیادی مواظبند تا پای ایمان ما نلرزد و در چاه ویل نیفتیم و جهنمی نشویم .. کبوترها هم شاید خطایی کرده اند که از صحن و سرای امامزاده تبعید شده اند!
دریغ که خلوتی دلخواه پیدا نمیکنیم در این روزها ... همان به که بایستیم پشت پنجره و کلاغی تنها را ببینیم و به اندوهی که در کوچه های تنهایی جاریست دل ببندیم . چادرهای چند بار مصرف را دریابیم که ما را از نامحرم و اغیار دور میدارد و تطهیرمان میکنند...
چه خوب؟!!

می بینی؟از کرخه تا راین را مطمئنم دیدی.وقتی رفت یه گوشه نشست تا زار بزنه هیچکی نگفت برو اونطرفتر .یا اصلا تو کی هستی؟خدا میگه :بازآ،هرآنچه هستی بازآ.آغوش خدا برای همه بازه.ولی وای به متولیان!!!!!!!!!!!اونروز خواهرم گریه کرد خیلی زیاد گریه کرد.ومن نگاهش کردم.چون من درون آتش زندگی کردم و برای او باورش سخت بود.ومن همیشه ناظر این رفتارها بودم.

سیم سیم پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:38

سلام ویس عزیز .نمی دونم اینکه می گن دو نفر با هم تلپاتی دارن تا چه حد درسته ! ولی می خوام بگم حرف دل ما رو زدی از وقتی که فهمیدم امام رضا من رو بدون چادر نمی پذیره دیگه امام زاده و زیارت نرفتم

سلام سیم سیم عزیزم.شاید نشه اسمشو تلپاتی گذاشت.این اسمش درد مشترکه.چی کشیدیم ما؟مهم نیست من و تو به چی فکر می کنیم مهم اینه که موهامون بیرون نباشه.باور کن چند سال پیش رفته بودم پیش خواهرم.یه روز داشتم تو خیابون می رفتم یه ماشین شاسی بلند از کنارم رد شد ومن چنان پریدم کنار که حالم به هم خورد و همراهانم گفتند که این همه ترس برای چی بود؟گفتم فکر کردم می خواد بگیره منو.گاهی تو خیابونا هی بر می گشتم پشتم را نگاه می کردم.فکر می کردم الان می گیرنم.اینا مارو دیوونه کردند.

آفتاب پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:12 http://aftab54.blogfa.com/

سلام
عزیزم همین قدر که دل سپردی به آن مکان مقدس مطمئنا تو و خواهرت مقرب تر بودید ...
اونی که باید ببینه خداست که کاملا نظاره می کرده و همین کافیست .

سلام مهربونم.آره خدا رو شکر که خدارو داریم.

شمع خاموش پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:29

سلام نازنین

نبینم اول سالی دمق باشی. اگه از دیگران توقع داشته باشی بدون که همیشه یه سوژه برای غصه خوردن داری .تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار . بی خیال مردم. تو نه کبوتر باش نه کرکس . همون گل خوبه . بوت از وبلاگت هم به مشام ما میرسه و مستمون میکنه . گل همیشه بهار . امیدوارم تا ابد خزان به دل بهشتیت راه پیدا نکنه . از دور میبوسمت . همین الان یه فال از حافظ برات گرفتم . این غزل اومد.
چه مستی است ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسیم گره گشا آورد
رسیدن گل و نسرین بخیر و خوبی باد
بنفشه شادو کش آمد سمن صفا آور
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون بطوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
ع ا ن ک

من جنبه ندارما،گفته باشم.ممنون از لطف شما.واقعا باید کارمان را با خدا اندازیم.به به چه غزل بجا و زیبایی.سال نو هم مبارک.

علی پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 13:30

سلام
راستش از این قبیل چیزها من هم دیدم . خیلی زیاد . انواع و اقسامشو . خیلیها میان ابرو درست کنن میزنن چشمو کور میکنن . من با نسیم خانم موافق نیستم . کی امام رضا ع گفته بدون چادر راهت نمیدم حرم؟ باید بین این دو فرق گذاشت . باید کار متولی حرم رو به حساب خودش گذاشت . من هم مثل آفتاب مطمئنم اونی که باید قبول کنه قبول کرده .
اما یک طرفه هم نباید به قاضی رفت . چند ماه پیش مشهد بودم . همه خانمها توی حرم چادر سرشون بود . اما چشمت روز بد نبینه . نمیدونم اومده بودن زیارت یا عروسی . زن نگو عروسک. من هم که عادت دارم بیشتر از حیاط حرم زیارت کنم هر وقت میخواستم دعا کنم یکی از این لعبتها میومد جلوم سبز میشد . به قول حافظ :در نمازم خم ابروی تو ام یاد آمد . خلاصه زیارت کوقتم شد. لامثب بعضیهاشون با چادر خوشگل تر هم میشن . تازه چادرشون هم هی باز می کنن و میبندن و.... همین اینها هستند که باعث میشن یه عده خشک مقدس بیان و برای خودشون قانون بزارن و حال بقیه رو تو قوطی کنن .

شما چشماتو درویش کن.ببخشیدا.می دونی خیلی از ما بلد نیستیم چادر سرمون کنیم.من اگر چادر سرم کنم خنده دار میشم.هی می کشم جلو هی از سرم میوفته.بدتر جلب توجه میکنم.

دانیال پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 19:33 http://www.danyal.ir

چه تلخ خاطره شد ...
حجاب که منحصر در چادر نیست و پوشش گرم و خشک حجاز آن روز ، چادر را به لباسی خنک برای زن ، قابل بود ولیکن در نظر داشته باشیم این پوشش نسخه عمومی نبوده و نیست و آنچه در شرع مقدس نهی شده ، حفظ واجبات و رک محرمات است ، نمیدانم این اجبار را از کجا استنباط کرده اند ؟! که فرقی بین حجاب یک زن در سرمای سیبری و گرمای حجاز قائل نیستند ...

شما که در یک جایگاهی هستید،کاری کنید.راستی سال نو مبارک.

پرنیان جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:47

سلام عزیزم
متاسفانه خواسته یا ناخواسته مردم را دین گریز کرده اند . جلوی در امام زاده ها فکر فکر می کنی چه کسی می ایستد و ورود و خروج مردم را کنترل می کند؟ یک آدم عامی و بیسواد که فقط از ایمان به خدا به جز چند چیز در حد تعداد انگشتانش نمی داند ... شاید هم خیلی کمتر.
اما این فقط محدود به امام زاده ها و مکانهای زیارتی نمی شود.
صد سال دیگر هم این خرابکاری هائی که کردند درست نخواهد شد. ایمان مردم را تخریب کردند خیلی زمان می برد تا درست شود.

واقعا درست می گی.در تمام مکان های مقدس ادیان دیگر با چنان گرمایی با آدمایی که وارد آنجا می شوند برخورد میکنند که نوعی تبلیغ هم باشد.و اینجا همانطور که گفتی کاری می کنند که بری و پشت سرت را نگاه نکنی.برخوردها خیلی غلطه.تا کی؟چرا؟آغوش دین باید با عطوفت باشد نه با خشونت.

آفتاب جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 13:42 http://aftab54.blogfa.com/


سلامممم

سلاممممممممممممممممممآفتاب گرم بهاری.

فرخ جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 14:53 http://chakhan-2.blogsky.com

ویس عزیز حالا که توفیق زیارت از خواهرت گرفته شده او را به ارتفاعات اطراف تهران ببر . بگذار حس کند که به خدا نزدیکتر شده .. خوبی ارتفاعات این است که همیشه نسیمی و بادی صورت آدم را نوازش میدهد . حس میکنی که خدا نوازشت میکند .. میتوانی فریاد بزنی و اعتراض کنی و هر چه خواستی بگویی .

درست می گی.اونروز که داشتیم بر می گشتیم بردمش پارک لویزان.وتوی راه وقتی تو ماشین بودیم هی جیغ زدیم.خواهرم دوشنبه بر می گرده.ومن از الان غمگینم.

آرمان. شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 http://abdozdak.blogsky.com/

البته شما کلاغ و کرکس و از این قبیل نیستید مطمئنا
ولی حرف دل شما حرف دل همه ماهاست
واقعا چرا
دلی که تطهیر باشد نیازی به رفتن به انجا را ندارد
انجا دلها برای تطهیر میروند چرا اینهمه مانع تراشی

کلید خانه دوست را بدست بد نگهبانانی داده اند

خانه دوست کجاست؟راستی چقدر خوبه که خدا همه جاییه.توی خونه من.خونه تو.هر جا، هروقت،لازم نیست وقت ملاقات بگیریم.منشی نداره.دم در بیرونمون نمی کنه.فقط با پارتی دارا نیست.اینکه سوار چه ماشینی هستیم.ویا بابامون چکار است کاری نداره.به قیافه و جنسیت ما کاری نداره.چه دینی داریم؟به هیچی کار نداره فقط دوستمان داره و ما دوستش داریم.وقتی گریه می کنیم کنارمون نشسته.وقتی تنها هستیم اونه که یارمونه.هیچکس نمی تونه اونو از ما بگیره.چقدر خوبه که خدا هست.خانه او در دل های ماست.

بی یار شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:12

خدای مصادره شده...

بهترین ها رو در سال جدید برات آرزو دارم ویس عزیز.

پیروز باشی

خدای مصادره شده.خیلی ترکیب به جا و گویایی است.کسی نمی تونه به من بگه چگونه خدا را پرستش کن.خدا مال تمام مخلوقاته.اعم از جنس بشر و غیره.

معلمی از جنس پاییز شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 21:12 http://teacher-gio.persianblog.ir/

در پشت هیچ در بسته ای ننشینید به امید اینکه روزی باز شود، [ بلکه ] در دیگری را جستجو کنید و اگر نیافتید، همان در را بشکنید.((اُرد بزرگ))


نشسته ام در انتظار ....خوب دیگه!!!

معلمی از جنس پاییز شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 21:14 http://teacher-gio.persianblog.ir/

سلام ویس عزیز و مهربان
شبت بخیر
خوندمت وفقط میتونم سرم را بعلامت تاسفی تکان بدهم
چیزی نمی تونم بگم برای واژه های درد تو

سلام دوست خوبم.باور کن این ها فقط واژه نیستند بلکه آمیخته با تمام لحظات عمر ما شدند.

کوروش جمعه 12 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:44 http://korosh7042.blogsky.com

سلام ویس عزیز
سفری درور بودم و کلی از دست داده ام
بفرصت خدمت خواهم رسید

سلام به امید بازگشتتون با دست پر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد