لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

افسانه جنون

امروز سعی کردم با خودم تنها نمونم.طوفانی در راه بود.خیال رهایم نمی کرد.افکارم خودشونو به در و دیوار می کوبیدند.رفتم که دور باشم از ذهنم.با هر کسی که جلوم سبز شد حرف زدم ،یکی در درونم فریاد می کشید.توهم نبود.حالش بد بود.زده بود تو جاده خاکی.هر لحظه فراق،هر لحظه بیا،هر لحظه برو. 

 

می آیم 

خسته 

از این و آن گسسته 

 

از دشت های غمزده 

از پیش پونه ی وحشی 

بر جو کنار ها 

 

و از کنارزمزمه ی چشمه سار ها 

از پیش بید های پریشان 

از خشم بادها 

 

می آیم 

از پیش کوه های ساکت 

و دره های مغموم 

 

در های و هوی باد 

و گرد باد زمین کن 

و گرد باد ویران کن 

 

می آیم و به یاد تو می آرم 

افسانه ی جنون 

آمیزه های آتش و خون

نظرات 22 + ارسال نظر
آرمان. پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:29 http://abdozdak.blogsky.com/

این افسانه جنون یه چیزی مثل افسانه جومونگ نیست؟

چقدر جلوی تلویزیون می شینی تازه فیلم کره ای؟نه من با دشمنی سروکار ندارم ..من نه منم ،نه من منم

آذرخش پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:15 http://azymusic.persianblog.ir/


چی بگم والا!!!!!
شاید توهم بود

نکند غفلت پاکی برسد از سر کوه.نکند.نکند که متوهم هستم.نکند خل شدم.نکند...بود آیا؟/////////

پرنیان پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:47 http://fathebagh.blogsky.com

بایدسرکوبش کرد . همین من های سرکش و بی قرار رو اگر بهش اجازه بدی همه چیز رو می زنه داغون می کنه .
گاهی فکر میکنم چه بازی هائی که نمی کنیم در این صحنه ی تاتر زندگی ... فقط برای اینکه پشت هزار تا نقاب پنهان شده باشیم . برای اینکه اون من سرکش ، من بی قرار ، من خسته ، من دلتنگ فرصتی نداشته باشه برای طغیان...
یک شعری داره فریدون مشیری که من خیلی دوستش دارم .

پشت این نقاب خنده ،
پشت این نگاه شاد
چهره خموش مرد دیگری است!
مرد دیگری که سالهای سال
در سکوت و انزوای محض
بی امید بی امید بی امید،
زیسته
مرد دیگری که -پشت این نقاب خنده-
هر زمان،به هر بهانه،
با تمام قلب خود گریسته!
مرد دیگری نشسته،پشت این نگاه شاد
مرد دیگری که روی شانه های خسته اش
کوهی از شکنجه های نارواست
مرد خسته ای که دیدگان او
قصه گوی غصه های بی صداست.
پشت این نقاب خنده،
بانگ تازیانه میرسد به گوش:
-صبر!
صبر!
صبر!
وز شیار های سرخ
خون تازه میچکد همیشه
روی گونه های این تکیده خموش!
مرد دیگری نشسته ، پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطه ور میان اشک،
با دل فشرده در میان مشت،
خنجری شکسته در میان سینه!
خنجری نشسته در پشت!
کاش میشد، این نگاه غوطه ور میان اشک را
بر جهان دیگری نثار کرد.
کاش میشد ، این دل فشرده
- بی بهاتر از تمام سکه های قلب را-
زیر آسمان دیگری قمار کرد!
کاش میشد از میان ستاره های کور
سوی کهکشان دیگری فرار کرد!
با که بگویم این سخن ، که درد دیگری است
از مصاف خود گریختن!
وینهمه شرنگ گونه گون را
مثل آب جوش، به کام خویش ریختن
ای کرانه های جاودانه ناپدید!
این شکسته صبور را
در کجا پناه می دهید؟
ای شما ! که دل به گفته های من سپرده اید؟
مرد دیگری است،
این که با شما به گفتگوست !
مرد دیگری که شعرهای من
بازتاب ناله های نارسای اوست!

اما من می دانم که با امید زندگی خواهم کرد. نمی دانم امید به چه چیزی ... حتی این را هم نمی دانم . اما می دانم که باید اینگونه باشد . گاهی وقتها حتی یک سلام و علیک ساده با یک رهگذر آشنا در خیابان خوشحالم می کند . چون اون لحظه است که رهگذر به فریادم می رسد که بتوانم از این «من» فرار کنم ... در لحظاتی که درونم در حال قلیان شدید است ....

چه پستی گذاشتی امروز ... وصف حال این دقایقم بود . گاهی روحم در جسمم نمی گنجه و نمی دانم اشکال از کجاست !!!

حس آوارگی و شوریدگی در من نهفته است.سر بر می دارد.چونان اژدهایی دمان.ومن در آن می پیچم.وبعد در کشاکشی فطری و سرشتی عقب می نشینم یا او پس می رود.می آیم و می روم و به ناگاه دوباره...سازی و رفیقی تسکین من است در چنین حال ها.ممنونم از همیشگی بودنت دوست بسیار خوبم.

میلاد پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:25 http://chashmanekhamush.blogsky.com

وس عزیز
این اولین بار بود که وقتی می خوندمت ، نتونستم" تو" بشم و از دریچه احساسی "تو" ببینم و ارتباط بر قرار کنم...

خوشحالم.چون حال خوشی نیست و دوست ندارم که با دوستانم در ناخوشیم شریک باشم.

دانیال پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:17 http://www.danyal.ir

آنچه که گاه بردار نیست نیاز هماره ما به جنون است !
زیبا بنگاشتی !

شوری در درون که گاه گاهی سر بر می دارد.سر به دیواری می طلبد و اندکی آرام می گیرد.و تکرار مکررات.تا به انتها برسد این دیوان جنون.

کوروش جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 http://korosh7042.blogsky.com/

مادر نگران دختر کوچکش
وقتی رعد و برق آسمان غریدن گرفت
او در راه بازگشت از مدرسه
لی لی کنان در راه است
استارت زد و به شتاب به راه افتاد.
در راه
کودکش بازیگوشش را دید
با هر غرش تندر
او به آسمان نگاه می کرد
ولبخندی هم بر لب داشت
مادر متعجب:
مگر نمی بینی که آسمان طوفانی است؟
فرزند گفت:
مادر آسمان
در حال عکس گرفتن است
هر لحظه از من عکسی می گیرد


آفتاب جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 http://aftab54.blogfa.com/

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست...
...
سلام ویس عزیزم
این قسمت از آیات الهیست که برات گذاشتم ((صبر و تحمل از نعمت هایی است که خدا به همه نمی دهد مگر کسانی که لیاقت آن را داشته باشند که الله مع الصابرین که یکی از کسانی که خداوند همیشه با اوست و هوای او را دارد صابران هستند. اگر ما ارزش صبر و استقامت را دریابیم بعد می توانیم او را زیبا و دوست داشتنی بیابیم و بهتر از این لذت چه می تواند باشد که خدا با صابران است.))..
خدا با صابران است ..

این قسمتش رو بخون ((مگر کسانی که لیاقت آن را داشته باشند )) ...
تو بنده خاص خداوندی که خیلی دوستت داره نازنین .

گویند که سنگ ،لعل شود در مقام صبر /آری شود ،ولیک به خون جگر شود.

سلام و ممنون از پیامت.چشم

بی یار شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:05

ناخوشی هم برای خودش عالمی داره...البته امیدوارم زیاد طولانی نشه و زود سر فرم بیای...

پیروز باشی

گه چرخ زنان همچو ن فلکم،گه رقص کنان ،همچون ملکم//احوالاتیست متغیر دوست خوبم.

کوروش شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:48 http://korosh7042.blogsky.com/

دیدار



آسمان ، صاف است و در یک گوشه اش
ابری سترو ن
خاطرات ِ پر ز لبخندی به دل دارد
چومن.

منتظر تا کوله بار شادیش را
در بغلگاه ِ زمین
این آشنای ِ دیر پا
چون تحفه ای
بگذارد و
فارغ ز اندوهان.

مهر هم در گوشه ای پنهان
رخ از همراهیم
در راه پر آشوب ِ دل
هرگز نتابانید.


استرس
با پیچ و خمهای رهم همراه
لحظه ای کوتاه
دستها لرزان
آری
چه باید گفت ؟
ضربه ای بر در
تق تق وتق تق
: کییست بر در ؟
:میهمانی نا فراخوانده.



می گشاید در
میزبان ِ سالها
با من ، نه بیگانه
همراه
در خیال ِ کودکیها
نوجوانی هم جوانیها



می نشینم چون گل ِ پونه
در جوار ِ آن نگاه ِ آتشین
اما پر از پیوند
این زمان افسوس
هر ناگفته ای
را گفت
غیر از اینکه باید گفت :
من چه میزان دوستت دارم



افسوس
آسمان ِ صاف هم
ابری سترون
در بغل دارد





چه انتخاب بجایی بود.وچه زیباست این شعر،یادش گرامی باد.وممنون از شما که نکته بین هستید .ممنون

(●̪•)کافه خان(●̪•) شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:03 http://www.kafekaghazi.iranblog.com

سلاممممممممممممممم براهالی وبخانه ویس جان کافه،بنده شمارالینکیدم شماهم بنده رابا نام وبخانه ام بلینکید...راستی چرا وبه چه دلیل آدرس وبخانه ات راننوشته بودی؟هان؟باهزارویک بدبختی آدرست را پیدانموده ام....میدانی چه رنجها که نکشیده ام...چه سرکوفت ها مه نخوردم...چه لحظه ها که از خانواده ام جدانگشته ام ولی درست میگویند جوینده یابنده است ومن تورا باگذاشتن ازدریا،طوفان،سیل،زلزله و....و...پیدا نموده ام...
کاری بامن نداری؟هان؟
هیچی دیگه بای بای

سلامممممممم برهمسایه ی جویا و پویا.اولا ْکه صفحه ی کامنت شما لج کرده بود و آدرس وبم را قبول نمی کرد.دوماْهم ندارم.لینکت می کنم. با خوشحالی تمام.واقعاْ که مارکوپولو باید ازت یاد بگیره

پیام شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:54

سلام و درود فراوان بر ویس عزیزمان. ویس عزیز بنده نیز از هّمان دیار می آیم .پس چرا شمارا در راه ندیدم؟یحتمل شما شب حرکت کرده اید و کمینه روز! زیرا گفتا که شب روست او از راه دیگر آید

من راه نظر را نبسته بودم.هر چه نگاه کردم ندیدمتان چون آدرسی نداده بودید و...

ستوده شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 16:22 http://saba055.blogsky.com/

یاد افسانه آه افتادم .
ببخشید یادم رفت سلام کنم .
سلام خانمی .
زیبا نوشته ای اما چرا جنون .

افسانه آه چیه؟هیچوقت نشده احساس کنی خل شدی؟من خیلی این احساسو دارم

[ بدون نام ] شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 16:23

نکنه منم هر وقت که دلم مثل تو میشه آن وقت جنون گرفته نمیدونستم
فکر کنم باید دلم را ببرم تیمارستان

چرا که نه؟کاش یه بیمارستانی فقط مال دل بود

ستوده شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 16:26

وای اون نظر بالایی مال من بود تا اومدم اسم را بنویسم دیدم از دستم فرار کرد .
دیدی گفتم نکنه جنون گاوی گرفتم

مهسا یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 00:12 http://deleasemooni.blogsky.com

خیلی عالی بود
منم آپم گلم..بیا..نظراتم بگو

من همیشه میام و می خونمت و نظر می دم.همین الان میام

[ بدون نام ] یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:46

سلام عزیزکافه.....خوبی؟اینقدر منتظرت شدم که نگو ونپرس کی وچرا؟؟؟!
.
.
میگم نپرس!!!
لینکیدمت.....
یادت نره؟
میپرسی چی؟
بابا اینکه بازم بیای ....
یادت نره؟؟
وگرنه کاری که با وب لاگای دیگه کردم با وب شما هم میکنم...
میپرسی چیکار کردم؟
خب معلوم....هی رفتم التماس کردم که تورو خدا به من بیچاره هم نظری بندازین...
فهمیدی؟؟؟؟

بابا جان منکه لینکت کردم.تازه من باید التماس کنم توی وبت منو راه بده

آفتاب یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 23:46 http://aftab54.blogfa.com/

ویس عزیزم چطوررررررررره ؟

هورررررررررررررررررا آفتاب مهربون خودم.خوبم .می گذره شکر.وشما چطوری؟مهربون؟

فرخ دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 http://chakhan-2.blogsky.com

می آیم و دستهایم خالی ست
نه بوی نانی
نه بوی مهری
نه رنگی از زندگی

هیچ است و هیچ در دستهایم
و شرمم را در پشت مردمکهایم پنهان میکنم
تا تو نبینی آن را

قراری نیست
تاب و تحمل فراقت نیست
میگذری و نمی بینی مرا
شرمم بیهوده است
اشتیاق هدیه اوردن برای تو
بیهوده است

می آیی و جنونم را تازه میداری
و نمیدانستی هیچگاه
که پیش از تو من نیز مجنون بوده ام

خدایا چقدر زیبا و چقدر بجا است این شعر .چقدر دلم گریه می خواد.این تنها چیزیه که دلم می خواد و خدا فوری بهم میده.

فرید دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
فریادهای درون ما... افسانه و خیال نیستند...
واقعیت لطیفی هستند که برای درکش باید متفاوت نگریست و دیگرگون فکر کرد....
درون های چندگانه ما... که گاه و بیگاه غریبه اند و ناشنا... دوست و همراه.... ناآشنا اما دوست داشتنی.... دوست اما دور.... همه و همه جزئی از ما هستند و با ما می زیند....
و گاه به ما رنگ جنون مب زنند و گاه عشق...
گاه در حریم تعقل اند و گاه وادی مستی ...
اما...
هر چه هستند باشند... اغلب این سوال پیش می آید که پس من....
من من واقعی... پشت این هزارچهره و آوا کیم...
گم گشته واقعی که خود من هستم... کجایم...
افسانه واقعی جنون تان را خیلی دوست داشتم... ممنون

نوشته ی شما برای من آشنا بود مثل هوا با تن برگ.جانی که من پیراهنش هستم گاه بسیار متلاطم می شود و سر به قفس می کوبد.گاه آرام است و تماشا می کند وگاه در من نعره می کشد که با خودت چه می کنی سیل زندگی تو را برد.گاه این جدال برایم معنای چارمیخ کردن می شود...نثر تان را مانند شعر تان دوست دارم.ممنون

قندک سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:56

من اغلب کم فکر می کنم که عاقلم بیشتر احساس خل بودن دارم .بدم هم نمیاد خل باشم. احساس می کنم اینطوری بهتره.هرکس هم هرجور می خواد در باره ام فکر کنه .مهم نیست.خودمو عشق است با همه خلی هامو دست و پا چلفتی هام. مهم اینه که برای کسی مضر نیستم خداراشکر

شما در گروه ؛عقلای مجانین؛هستید.راستی کی به گروه ما پیوستید؟

باران چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:37

...

می آیم

می روم

می اندیشم که شاید

خواب بوده ام

می اندیشم که شاید

خواب دیده ام

اما ...

گنگ خواب دیده ام.

معلمی از جنس پاییز چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 21:55 http://teacher-gio.persianblog.ir/

و عشق
آواره ای بی سرزمین در راه نفرت شد
تمام سهم رویا از ترانه
تلخی یک حادثه از لحظه ی برخورد سنگ و شیشه ی ما بود
میان ماندن و مردن
نمی دانم ولی ایا ندامت را ندیمی بود ؟
یا در پشت دیدار دو بیگانه
کسی از آشنایی ساز می زد ؟
صدایی آشنا می گفت :
دراین بیراهه راهی هست
ولی حتی در اینجا هم نمی مانم
سخن های حکیمانه
خیالی خام بیش من را نیست
که من حتی خودم را هم نمیدانم...


بیژن داوری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد