لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

مادر رفت ...


 

اکنون در سو و شون مادر عزیزم نشسته ام.   



                                     هزار نوحه گر نه تمام مرا وقتی بی او ، 


 

                                                                   سر بر زانوی اندوه نهاده ام ...

پروانه

تو حیاط داشتم به گلدونام آب می دادم پروانه قهوه ای رنگی پر می کشید از روی این گل به آن گل.چه حال خوبی داشت.تمام روز فکر کرده بودم که آشنای غریبی هستم که در بهت باوری نا آشنا ،در درونم لبریز می شوم .عزلت نشین وادی تنهایی می شوم. به ناگاه خودم را در جمعی ناشناس رها می کنم.تا بپالایم آنچه را که آلوده است.اما روش خموشی است.از خود نگفتن . نگفتن.وجاری شدن در خیل عظیم خواهش های اطرافت.گلدون سر ریز آب شده بود و من در حیرانی مانده بودم.پروانه مرا تماشا می کرد و یا من دوست داشتم تماشایم کند.او لحظات ناب عاشقی را در کام خود می ریخت و من سدی بر تمام این لحظات درونم شده بودم.او برای دیده نشدن ،تلاشی نداشت.همچنان رقص کنان و سر مست از  باده ی عشق و زیبایی ،ومن : 

 

کو مرز پریدن ها،دیدن ها؟کو اوج ؛نه من؛دره ی او  و ندا آمد لب بسته بپو 

 

و ندا آمد:بر تو گوارا باد،تنهایی تنها باد 

 

دیگر پروانه رفته بود و در خود پیچیدن من آمده بود که باز آغاز کند سفرم را در کوچه باغ خیالم،این تنها دوست من. 

 

پروانه خیال که به دور شمعی تابناک ،می چرخد و می چرخد تا از جنس او شود و حتی او شود.

آب

۴روز بسیار سخت را گذرانده بودم.پیوسته دویده بودم ببر وبیار و ..دیشب تا دیر وقت بیدار نشستم صبح که بیدار شدم روی صندلی و جلوی لب تابم بودم و تمام بدنم خواب بود لمس شده بودم.بابا یکی منو بیدار می کرد ...کی به کیه.نیم ساعت نشستم اول عصبانی بودم بعد دلخور شدم بعد هم چون کسی تحویلم نمی گرفت پاشدم.ساعت هفت و نیم بود .کتری را روشن کردم و توی ذهنم یاد عزت نفس افتادم که یکی از آیتم هایش ،دوست داشتن خود بود.این مقاله را مدت ها پیش خونده بودم اما امروز یادم میومد.ودیدم چند روزه که ذهن و روان و روحم خسته شده ،از همه چی .از تنها کسی که خسته نیستم بیمارم است.خستگی از حواشی است.مسواک زدم .و چایی خوردم زدم بیرون.امروز میرم استخر.موبایل خاموش.کار تعطیل.دنیا امروز مال خودمه.به تازگی مجموعه ورزشی دو سه کوچه بالاتر از خونه افتتاح شده،واستخرش طبقه دهم است و روباز.آب هم ولرم.به به.آفتاب.آسمون خدا آبی کمی خاکستری.دو سه تا کلاغ هم روسرم پرواز می کردند.تا ۱۱ تو آب بودم و وقتی برگشتم سبک شده بودم و حالم خوب بود .با دو سه تا زنگ همه چی راست و ریس شد.می خوام تا ساعت ۵ همچنان گم باشم و بعدش روز از نو و روزی از نو.

شیرین

خیلی خلوته ولی از صبح صدای جرثقیل روشن که آهن ها رو بالا پایین می کنه میاد.نشستم فیلم شیرین به کارگردانی کیارستمی را دیدم و گریه کردم.باید زن باشی تا در این فیلم گریه کنی.راوی درپایان فیلم می گوید من شیرینم ،شیرینی که در درون هر زنی زندگی می کند.فیلمی در این فیلم نمی بینی!!روایت مثنوی نظامی است.صحنه تا پایان فیلم روی تماشاچی است.وتماشا چیان،همگی هنر پیشگان زن ایرانی ،در سنین بسیار متفاوت ،هستند البته به اضافه خانم ژولیت پینوشه.وچند تن آقا وعکس العمل آنها در برخورد با شنیدن داستان جالب است. ومن هم درست با ایشان گریه کردم و با ایشان خندیدم. 

 

فیلم که تموم شد صورتم را شستم و با شیرین درونم همراه شدم و عاشقانه مادرم را روی ویلچر نشاندم بردمش به یک شبه پارک در محله مان.از پرستار خواهش کردم نیاید.می خواستم باعشقم تنها باشم.نگاهش بی نور ولی مثل همیشه مهربان بود.هیچکس نبود فقط چند پیرمرد داشتند تخته بازی می کردند و بقیه پیرمردها نگاه می کردند.نشستم روی نیمکت و صندلی مادرم را تا حد ممکن کشیدم جلو.بهش گفتم می خوای داستان برات بگم ؟مژه زد .شروع کردم داستان شیرین را برایش گفتم.از فرهاد گفتم .از خسرو.هی هوشیارتر می شد.دیگه کاملا چشماش باز بود.حرفی نمیزد ولی می فهمیدم چه حالیه. 

 

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست 

 

تا اشارات نظر راز میان من و توست 

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم 

 

پاسخم گو به نگاهی که میان من و توست 

 

مادرم یک زن به تمام معنا است.هیچگاه در تمام مدت عمرم بیاد ندارم حرف تلخی از او شنیده باشم.حرف هایش همیشه با معنا بود.وقتی حالش خوب بود داستان ها ی نظامی را دوست داشت.ومی گفت به این میگن شاعر .اوعشق را فهمیده و اخلاقیات را رعایت کرده است.واکنون روبروی من نشسته ووقتی رسیدم به اونجایی که خسرو کشته شدو شیرین هم خودش را کشت.هم خودم گریه ام گرفت هم مادرم.سرمو گذاشتم روی دستاش و بوسیدمش .دستاش خیس شده بود هیچ حرکتی نمی کرد.یه دفعه یکی گفت:دخترم،سرمو که بلند کردم پیرمردی مهربان با چشمهای کبود لبخندی زد و گفت مدتیه دارم نگاهتون می کنم،اومدم بگم خوش به حال هر دوتاتون.ورفت.انگار یکدفعه متوجه موقعیت خودم شدم .بلند شدم و مامانو بوسیدم و به سمت خونه اومدم.تحویل پرستارش دادم و اومدم اینجا بگم که شیرین درون من همیشه عاشقه و عاشق می مونه.

بشنو

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید 

 

گذر به سوی تو کردن زکوچه کلمات 

 

به راستی که چه صعب است و مایه آفات 

 

چه دیر و دور و دریغ 

 

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید 

 

زکوچه کلمات 

 

عبور گاری اندیشه است و سد طریق 

 

تصادفات صداها و جیغ و جار حروف 

 

چراغ قرمز دستور و راهبند حریق 

 

تمام عمر بکوشم اگر شتابان ،من 

 

نمی رسم به تو هر گز ازین خیابان ، من

  

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید 

 

شفیعی کد کنی 

 

پ،ن:می خواهم مثل پرنده در سکوت واژه و غوغای آواز ،بخوانمت.