چشم بر هم می نهم،هستی دو سودارد/نیمی از آن در من است ونیم از آن برمن/نیمه ی در من ،بهارانی پر از باغ است و آفاقی پراز باران/نیمه ی برمن،زبان چاک چاک خاک وچشمان کویر کور تب داران/چشم بر هم می نهم،هستی چراغانی ست/روشن اندر روشن و آفاق در اشراق/می گشایم چشم،می بینم چه زهر آگین وظلمانی ست/آن که این دشواره پاسخ گوید کیست؟/در کدامین سوی باید زیست؟/در ظلام ظالم بر من/یا در آن آفاق پراشراق روشن درمن؟
ادامه...
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم . ویس عزیز شاد باش که قدر دانستی و بعد از رفتنش ویران ناسپاس نبودی گرچه که نبودشان دلیلی کافی برای ویرانی جان ماست . این قابله ی دهر هرگز دوباره پدر و مادری برایمان نخواهد زایید پس لحظه ها را دریابیم و بیشتر با هم باشیم که این قافله ی عمر عجب میگذرد. برایت آرامش آرزو میکنم
قدر مادرم را در حد توانم دانستم نه به اندازه ی وسعت مادریش.تمام مادرها عاشق فرزندانشان هستند اما تعداد کمی ،علاوه بر این عشق،هنر مادری هم دارند.ومادر من یک هنر مند بود.
سلام عزیم خوبی؟ از یکی از وبها کشیده شدم به وبت...و از پستهای آخرت به این پست! تسلیت میگم .......خدا بیامرزدشون..... نمیدونم چی بگم....ولی ایشون تو خاطره شما همیشه زندند....
خدا صبرتون بده......
سلام و ممنون که به من سر زدی.خدا رفتگان شما را نیز بیامرزد.
سلام خواهر خوب! نمیدونم براتون پاسخی دادم یا نه؛ ولی نظری که برام نوشته بودی، بینهایت منو افسرده کرد و اینجا که اومدم، با دیدن این نوشته، کاملا قلبم فروریخت. خوب میفهمم این درد سنگین تنهایی رو و بیشتر میدونم این دغدغههای بیکس موندن و شنیدن نالههای یه تنهامونده دیگه رو که بیتابیها داره. الان یه باره یادم اومد که به گمونم برات یه پیام گذاشته باشم. راه درازیه این تنهایی ویس مهربان! من یکی که شش سال مداوم با این انده و این کسالت و یأس درگیر بودم و از همه بدتر، بیتابیهای مرحوم بابام بود (خدایا اصلا سر زبونم نمیاد بهش بگم مرحوم). آره، یادم اومد، آی دی یاهومو داده بودم تا اگه خواستی، با هم در تماس باشیم. خوشحال میشم ببینمت و شاید حال خودم بهتر بشه اگه بتونه کمکی ازم برمیاد، نثار کنم. ببخشی اگه دارم کمی پرت مینویسم؛ با گذشت دو هفته از رفتن پدر، هنوز داغون و کلافهام. دست و دلم به هیچ کاری نمیره و خدا میدونه که یه دنیا بیچارگی هم دارم که باید انجام بدم. بگذرم، به قول سهراب، بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. همینجا با دلی که لااقل تو میدونی چه دردی داره، بهت تسلیت میگم و تنها آرزویی که دارم، صبر و شکیباییه برات. این تنها گوهر ناب دردمندیهاست. البته یه چیزیم بگم تا یه ذره آروم بشی: همین بهتی که به آدم دست میده توی این مصیبتها، بهترین کمک خداست تا با ناباوریت، از فاجعه بگذری و بهش عادت کنی. تا جایی که کم کم میبینی به نبودنها، ندیدنها، فراغها عادت کردی؛ اصلا شده یه جور روزمرگی؛ وجود عزیزانی که یه روزگاری با آدم بودن، کم کم میشه یه رؤیای دور و یه خواب شیرین که گذشته و تموم شده؛ اما باور مرگ دهمیشه برای آدم سخت میمونه. هیچوقت نمیتونی باور کنی که این ندیدنها، این فراغها براثر «مزگ» بوده؛ حتی باورش غیرممکن میشه. و بعد هم یه توصیه از یه برادر بزرگتر: حالا که داغی رو تجربه کردی، همیشه این مسأله رو پیش چشمت نگه دار. یادت باشه که عزیز مونده را باید پاس داشت؛ یادت باشه که رسم مردهپرستی ما شرقیها اسیرت نکنه تا جایی که زندهها رو فدای مردهها کنی. یادت باشه که قدر هر ثانیه و هر لحظه از بودن بابات رو بدونی و هرگز کاری نکنی که برخی پشیمونیهایی که (در قبال مادر مرحومت) این روزها ناگزیر باهاشون مواجه هستی، هرگز و هرگز برای پدر یه روزی بهت دست نده. خداوند انشالله روح مادر گلت رو قرین رحمت و آرامش کنه؛ باور کن من سر مزارم که میرم، واسه مردهها فقط آرامش میطلبم. خدا سالهای سال بابا رو بالای سرت نگه داره و تو رو هم واسه اون و بچههایی که در آینده خواهی داشت (انشالله). عمیقترین همدردی یه مرد دلشکسته از دردی چونان خودت رو بپذیر و فقط سعی کن به اون دو تا توصیه من عمل کنی. من همیشه آرزومند توفیق و سعادت و شکیبایی تو هستم. خدا آن حس زیبایی است که در تاریکی غمها کنار گوش تو آواز میخواند: « پناهت هستم ای تنها! » و دل، آرام میگیرد. باز میآم تا ببینمت. فعلا خدانگهدارت !
بله دوست خوبم .شما کامنت پر از مهربانی گذاشته بودید ولی بنا به نظر خودتون تایید نکردم.ممنون از همدردی و اندرزهای شما که سخت نیازمندش هستم.خدا نگهدار
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام آبجی
بازم تسلیت میگم
درست گفت پرنیان:
تنها نیستی عزیز دلم ...
.
.
اینهمه دوستی خوب
اینهمه بودن بی بهانه..
سلام ویس عزیز
خوبی؟
بازم بهت تسلیت میگم و امیدوارم کارهات همه روبراه شده باشه
ممنونم بهم سر زدی.خوشحالم کردی
خنده جای همه غم هاتو بگیره
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم . ویس عزیز شاد باش که قدر دانستی و بعد از رفتنش ویران ناسپاس نبودی گرچه که نبودشان دلیلی کافی برای ویرانی جان ماست . این قابله ی دهر هرگز دوباره پدر و مادری برایمان نخواهد زایید پس لحظه ها را دریابیم و بیشتر با هم باشیم که این قافله ی عمر عجب میگذرد. برایت آرامش آرزو میکنم
قدر مادرم را در حد توانم دانستم نه به اندازه ی وسعت مادریش.تمام مادرها عاشق فرزندانشان هستند اما تعداد کمی ،علاوه بر این عشق،هنر مادری هم دارند.ومادر من یک هنر مند بود.
ممنون از آمدنت
سلام عزیم خوبی؟
از یکی از وبها کشیده شدم به وبت...و از پستهای آخرت به این پست!
تسلیت میگم .......خدا بیامرزدشون.....
نمیدونم چی بگم....ولی ایشون تو خاطره شما همیشه زندند....
خدا صبرتون بده......
سلام و ممنون که به من سر زدی.خدا رفتگان شما را نیز بیامرزد.
سلام خواهر خوب!
نمیدونم براتون پاسخی دادم یا نه؛ ولی نظری که برام نوشته بودی، بینهایت منو افسرده کرد و اینجا که اومدم، با دیدن این نوشته، کاملا قلبم فروریخت.
خوب میفهمم این درد سنگین تنهایی رو و بیشتر میدونم این دغدغههای بیکس موندن و شنیدن نالههای یه تنهامونده دیگه رو که بیتابیها داره.
الان یه باره یادم اومد که به گمونم برات یه پیام گذاشته باشم.
راه درازیه این تنهایی ویس مهربان!
من یکی که شش سال مداوم با این انده و این کسالت و یأس درگیر بودم و از همه بدتر، بیتابیهای مرحوم بابام بود (خدایا اصلا سر زبونم نمیاد بهش بگم مرحوم).
آره، یادم اومد، آی دی یاهومو داده بودم تا اگه خواستی، با هم در تماس باشیم. خوشحال میشم ببینمت و شاید حال خودم بهتر بشه اگه بتونه کمکی ازم برمیاد، نثار کنم.
ببخشی اگه دارم کمی پرت مینویسم؛ با گذشت دو هفته از رفتن پدر، هنوز داغون و کلافهام. دست و دلم به هیچ کاری نمیره و خدا میدونه که یه دنیا بیچارگی هم دارم که باید انجام بدم. بگذرم، به قول سهراب، بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
همینجا با دلی که لااقل تو میدونی چه دردی داره، بهت تسلیت میگم و تنها آرزویی که دارم، صبر و شکیباییه برات. این تنها گوهر ناب دردمندیهاست. البته یه چیزیم بگم تا یه ذره آروم بشی: همین بهتی که به آدم دست میده توی این مصیبتها، بهترین کمک خداست تا با ناباوریت، از فاجعه بگذری و بهش عادت کنی. تا جایی که کم کم میبینی به نبودنها، ندیدنها، فراغها عادت کردی؛ اصلا شده یه جور روزمرگی؛ وجود عزیزانی که یه روزگاری با آدم بودن، کم کم میشه یه رؤیای دور و یه خواب شیرین که گذشته و تموم شده؛ اما باور مرگ دهمیشه برای آدم سخت میمونه. هیچوقت نمیتونی باور کنی که این ندیدنها، این فراغها براثر «مزگ» بوده؛ حتی باورش غیرممکن میشه.
و بعد هم یه توصیه از یه برادر بزرگتر:
حالا که داغی رو تجربه کردی، همیشه این مسأله رو پیش چشمت نگه دار. یادت باشه که عزیز مونده را باید پاس داشت؛ یادت باشه که رسم مردهپرستی ما شرقیها اسیرت نکنه تا جایی که زندهها رو فدای مردهها کنی. یادت باشه که قدر هر ثانیه و هر لحظه از بودن بابات رو بدونی و هرگز کاری نکنی که برخی پشیمونیهایی که (در قبال مادر مرحومت) این روزها ناگزیر باهاشون مواجه هستی، هرگز و هرگز برای پدر یه روزی بهت دست نده.
خداوند انشالله روح مادر گلت رو قرین رحمت و آرامش کنه؛ باور کن من سر مزارم که میرم، واسه مردهها فقط آرامش میطلبم. خدا سالهای سال بابا رو بالای سرت نگه داره و تو رو هم واسه اون و بچههایی که در آینده خواهی داشت (انشالله). عمیقترین همدردی یه مرد دلشکسته از دردی چونان خودت رو بپذیر و فقط سعی کن به اون دو تا توصیه من عمل کنی.
من همیشه آرزومند توفیق و سعادت و شکیبایی تو هستم.
خدا آن حس زیبایی است
که در تاریکی غمها
کنار گوش تو آواز میخواند:
« پناهت هستم ای تنها! »
و دل، آرام میگیرد.
باز میآم تا ببینمت. فعلا خدانگهدارت !
بله دوست خوبم .شما کامنت پر از مهربانی گذاشته بودید ولی بنا به نظر خودتون تایید نکردم.ممنون از همدردی و اندرزهای شما که سخت نیازمندش هستم.خدا نگهدار