لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

وام

شال و کلاه کردیم و رفتیم بانک.قرار بود ضامن دوستم بشم تا وام بگیره.شش ماه بود که دو میلیون در بانک گذاشته بود و بانک ملی محترم !می خواست سه میلیون به او وام بدهد.باد خنک پاییزی می وزید و خش خش جاروی احد روی سنگفرش کوچه به گوش می رسیدو من خوشحال از اینکه می توانم برای دوستم کاری کنم.و او خوشحال از اینکه بالاخره نوبت وامش بعد از یک سری دنگ و فنگ رسیده بود.بانک کمی دورتر از کوچه ی ما بود ولی می شد پیاده برویم.داشتیم حساب می کردیم قسطش در ماه چقدر میشه ؟چقدر از حقوقش ،بعد از پرداخت قسط می مونه؟وارد شدیم و رفتیم پشت باجه ،پهلوی یک خانمی که به ما گفتند مسئول وام دادن است.داشت کار می کرد سلام کردیم بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد.دوستم گفت من فلانی هستم آمدم وام بگیرم.خودتان گفتید که بیا.سرش را بلند کرد و یک نگاهی به ما کرد.توی نگاهش خوندم که می گفت خیلی ساده اید که فکر می کنید به این آسونی هاست.دوستم با عجله گفت امروز می ریزید به حسابم که یک دفعه خانومه زد زیر خنده.امروز؟خوب ضامن هایت کجا هستند؟دوستم گفت ضامنم این خانومه و من را نشان داد.خانومه گفت خوب...ما گیج شدیم .خوب یعنی چی؟ما بر وبر نگاهش می کردیم.خانومه گفت اولین باره وام می گیری؟بله...معلومه...چرا؟عزیزم سه تا ضامن لازمه.یک دسته چک.سفته...دوستم گفت سه تا ضامن؟بله جانم.تا دو هفته پیش دو ضامن کافی بود ولی بعد از سه هزار میلیارد ......سه ضامن لازمه.آه از نهادمان بلند شد.حالا کجا کسی را که چک داره پیدا کنیم؟یکی دیگه را از کجا؟این دوست من دختر آرومیه ولی یک دفعه ناگهانی به جوش میاد.مثلا توی خونه داریم راجع به هنر حرف می زنیم اونم آرومه یک دفعه جوش میاره داد و بیداد می کنه.من این اخلاقشو یادم رفته بود که یکدفعه داد زد.گفتم هیس می آیند ما رو می گیرند.که آتیشش تند تر شد.تمام بانک داشتند ما رو نگاه می کردند و من از شدت عرق حتی توی کفشام خیس شده بود.هی داد می زد:کشتین مارو.یک قرون می خواهید بدید چقدر بامبول در میارید؟پس چطوری وام های هزار هزار میلیاردی به از ما بهترون می دهید؟هی مانتوشو کشیدم که بریم بدتر می شد.قیافه ی خانومه برام یکدفعه جالب شد.ککش نمی گزید داشت بیسکویت ساقه طلایی می خورد با چایی.حتی نگاه کردم هیچکدام از کارمندان هم عکس العملی نشان نمی دادند.انگار همه مجسمه بودند.هیچکس حتی نگفت که ساکت باش.دوستم گریه اش گرفت.نشوندمش روی صندلی روبروی همون خانوم.بلند شد اومد نشست کنار ما و گفت من هم مثل شما.این قوانین همیشه مال ماهاست.برو ضامن هاتو بیار برات سریع درست می کنم.از در بانک که زدیم بیرون همه چیز خاکستری بود.هوا اصلا هم خوب نبود.همه عروسک بودند  .خود ما هم مات و متحیر راه می رفتیم. و دو تایی مثل برج زهر مار از هم جدا شدیم.داشتم به اون آقاهه که ماهی سی میلیون تومان حقوق می گرفت فکر می کردم. 

 

پ.ن: ۱)   واقعاْ ۲۳ روزه از پاییز می گذره،ولی بارون نمی آد.چرا؟ 

 

پ.ن: ۲) توجه کردید همه چقدر مات شدیم؟  

 

پ.ن:  ۳)  یک شانه تخم مرغ ۹۰۰۰ تومان شده.پیدا کنید پرتقال فروش را

باید

لحظه ی دیدار نزدیک است 

 

باز من دیوانه ام،مستم 

 

باز می لرزد دلم،دستم 

 

باز گویی در جهان دیگری هستم 

 

آبرویم را نریزی دل! 

 

ای نخورده ،مست 

 

لحظه ی دیدار نزدیک است. 

 

نه راهی که در پیش رو باشد و نه زنجیری که بسته باشد،پای دلم را از کدام باز کنم که صعب اسارتیست.

پدربزرگ من

عصرها که می شد پدر بزرگم دست مرا می گرفت و با خودش می برد بیرون.وباعث حیرت بقیه می شد که چطور از بین اینهمه نوه،مرا به دیگران ترجیح می داد.در طول راهی که نمی دانم کجا بود برایم داستان های قرآنی می گفت،فهمیدم که موسی مرد درشت و عصبانیی بوده و عیسی مهربون بوده و محمد بچه ها را دوست داشته و...شده بودم یوسف و لج همه در می اومد که او با من که یک بچه ی چهار پنج ساله بودم چکار دارد.رفته رفته که بزرگتر شدم عشق عجیبی به او پیدا کرده بودم از مدرسه که می اومدم فقط کنار او جایم بود،برایش چایی می ریختم واو برایم از مطالب تذکره الاولیا می گفت.داستان  منطق الطیر را فوت آب بودم.وهمه خوششون میومد که یک بچه می تونه داستان بگه.در درس ضعیف می شدم در مدرسه فقط بسکت بازی می کردم ودر خانه آموزش مطالب عرفانی،همو در باره ی سهروردی با من صحبت کردو یادم است که همان شب خواب پیرمرد سرخ مویی را دیدم.صبح به او گفتم و او شگفت زده به من نگاه کرد و گفت رساله عقل سرخ را از سهروردی بخوان البته وقتی بزرگ شدی،ومن بزرگ شدم و خواندم و دیدم همان پیرمردی که در خواب دیدمش ،همان بود.رابطه ،دیگر برای مادرم بخاطر نگرانی از درس و تنبلی من ،غیر قابل تحمل شده بود واو زیر گوشم می گفت:بشوی اوراق اگر همدرس مایی.بالاخره او به خانه ی عمو رفت.دیگر ۱۵ ساله بودم و گاهی زیر آبی با او دور از چشم دیگران گپی و گفتی داشتیم.روزگاری با او داشتم که مپرس.او نتیجه ی زندگی را فقط در مطالعه و مطالعه می دانست و بعد سفر.یک روز غروب داشت با من حرف می زد و گفت که چقدر به او شبیه هستم.به من گفت زندگی کن.فقط زنده بودن کافی نیست.و...وبعد عمویم اومد دنبالش و موقع رفتن وقتی داشتم می بوسیدمش کنار گوشم گفت دیدار در دیاری دیگر .پرسیدم چی؟گفت شنیدی.بعدا یادت میاد.همون شب می خوابه و صبح بیدار نمیشه بماند که چه شد و چی کشیدم.سال هاست از مرگش می گذرد هنوز بهترین همکلام من است در خلوتم.هیچگاه نتوانستم با پدرم چنین ارتباطی بر قرار کنم.دلم برای بچه های امروز می سوزه.حالا بچه ها ی کوچیک هم تنها هستند دستشان در دست مادربزرگ یا پدر بزرگی نیست که مثل من پایه ی تمام گرایش هایش را گذاشته باشند.دوستم می گفت این روزا مادر بزرگ ها بیشتر در فکر لیفت صورت و تزریق بتاکس هستند تا چند سالی جوانتر به نظر بیایند.و پدر بزرگ ها رفتند با دختران خوشگل و جوان ازدواج کردند تا چند صباحی که زنده اند خوش باشند.شاید کمی بد بینانه باشد اصلا به من ربطی نداره که کی چکار می کنه .فقط دلم هواشو کرده بود . 

 

پ.ن۱-چی داره سرمون میاد.؟هر مهمون خارجی که برامون میاد ایران هیچکدوم از ادا و اصول ما ایرانی ها را نداره.بابا کمی به فکر روحمون و مغزمون باشیم 

 

پ.ن۲-این پست فقط داستان دلگرفتگی من بود.وقتی خوره ی دلتنگی میاد کارش نمیشه کرد.همینه دیگه.همشو سانسور کردم همین چند خط موند.بلند شم برم یه موزیک احمقانه بزارم ازین حال و هوا بیرون بیام. 

 

پ.ن۳-الان یادم اومد که غروب جمعه است .پس بگو چمه،امان از این جمعه های ساکت متروک. 

 

پ.ن۴-انگیزه ی نوشتن من ،کامنتی از لاله دختری که نمی شناختم ،شد.ووقتی رفتم به وبش سر بزنم از پدر بزرگش،بابامیر نوشته بود که مرا بیاد خودم و پدربزرگم انداخت.از او ممنونم