لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

پدربزرگ من

عصرها که می شد پدر بزرگم دست مرا می گرفت و با خودش می برد بیرون.وباعث حیرت بقیه می شد که چطور از بین اینهمه نوه،مرا به دیگران ترجیح می داد.در طول راهی که نمی دانم کجا بود برایم داستان های قرآنی می گفت،فهمیدم که موسی مرد درشت و عصبانیی بوده و عیسی مهربون بوده و محمد بچه ها را دوست داشته و...شده بودم یوسف و لج همه در می اومد که او با من که یک بچه ی چهار پنج ساله بودم چکار دارد.رفته رفته که بزرگتر شدم عشق عجیبی به او پیدا کرده بودم از مدرسه که می اومدم فقط کنار او جایم بود،برایش چایی می ریختم واو برایم از مطالب تذکره الاولیا می گفت.داستان  منطق الطیر را فوت آب بودم.وهمه خوششون میومد که یک بچه می تونه داستان بگه.در درس ضعیف می شدم در مدرسه فقط بسکت بازی می کردم ودر خانه آموزش مطالب عرفانی،همو در باره ی سهروردی با من صحبت کردو یادم است که همان شب خواب پیرمرد سرخ مویی را دیدم.صبح به او گفتم و او شگفت زده به من نگاه کرد و گفت رساله عقل سرخ را از سهروردی بخوان البته وقتی بزرگ شدی،ومن بزرگ شدم و خواندم و دیدم همان پیرمردی که در خواب دیدمش ،همان بود.رابطه ،دیگر برای مادرم بخاطر نگرانی از درس و تنبلی من ،غیر قابل تحمل شده بود واو زیر گوشم می گفت:بشوی اوراق اگر همدرس مایی.بالاخره او به خانه ی عمو رفت.دیگر ۱۵ ساله بودم و گاهی زیر آبی با او دور از چشم دیگران گپی و گفتی داشتیم.روزگاری با او داشتم که مپرس.او نتیجه ی زندگی را فقط در مطالعه و مطالعه می دانست و بعد سفر.یک روز غروب داشت با من حرف می زد و گفت که چقدر به او شبیه هستم.به من گفت زندگی کن.فقط زنده بودن کافی نیست.و...وبعد عمویم اومد دنبالش و موقع رفتن وقتی داشتم می بوسیدمش کنار گوشم گفت دیدار در دیاری دیگر .پرسیدم چی؟گفت شنیدی.بعدا یادت میاد.همون شب می خوابه و صبح بیدار نمیشه بماند که چه شد و چی کشیدم.سال هاست از مرگش می گذرد هنوز بهترین همکلام من است در خلوتم.هیچگاه نتوانستم با پدرم چنین ارتباطی بر قرار کنم.دلم برای بچه های امروز می سوزه.حالا بچه ها ی کوچیک هم تنها هستند دستشان در دست مادربزرگ یا پدر بزرگی نیست که مثل من پایه ی تمام گرایش هایش را گذاشته باشند.دوستم می گفت این روزا مادر بزرگ ها بیشتر در فکر لیفت صورت و تزریق بتاکس هستند تا چند سالی جوانتر به نظر بیایند.و پدر بزرگ ها رفتند با دختران خوشگل و جوان ازدواج کردند تا چند صباحی که زنده اند خوش باشند.شاید کمی بد بینانه باشد اصلا به من ربطی نداره که کی چکار می کنه .فقط دلم هواشو کرده بود . 

 

پ.ن۱-چی داره سرمون میاد.؟هر مهمون خارجی که برامون میاد ایران هیچکدوم از ادا و اصول ما ایرانی ها را نداره.بابا کمی به فکر روحمون و مغزمون باشیم 

 

پ.ن۲-این پست فقط داستان دلگرفتگی من بود.وقتی خوره ی دلتنگی میاد کارش نمیشه کرد.همینه دیگه.همشو سانسور کردم همین چند خط موند.بلند شم برم یه موزیک احمقانه بزارم ازین حال و هوا بیرون بیام. 

 

پ.ن۳-الان یادم اومد که غروب جمعه است .پس بگو چمه،امان از این جمعه های ساکت متروک. 

 

پ.ن۴-انگیزه ی نوشتن من ،کامنتی از لاله دختری که نمی شناختم ،شد.ووقتی رفتم به وبش سر بزنم از پدر بزرگش،بابامیر نوشته بود که مرا بیاد خودم و پدربزرگم انداخت.از او ممنونم

نظرات 56 + ارسال نظر
آذرخش شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:49 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام مادر بزرگ عزیز
خوبی؟
سلامتی؟
اوضاع و احوال؟
خدا رحمتشون کنه و روحشون شاد. هرچی خاک اونه عمر شما باشه. خیلی خوبه که دنیا دیده ای و مطلعی باشه و آدم رو از بچگی توی مسیر درست قرار بده و فکرشو بسازه. درسته به ظاهر از درس و مخش(مشق) عقب افتادی اما چیزایی یاد گرفتی که از صد تا درس و مشق بهتره
منم متاسفانه طعم پدربزرگ داشتن رو جز چندسال معدودی نچشیدم.
در مورد کامنت قبلی باید بگم که خداییش معلومات عمومی و اطلاعات من وقتی پنجم دبستان بودم از خانم معلم مون بیشتر بود. سوادشو نمیگما. اطلاعات عمومیش رو میگم.
روزهای خوب و خوشی داشته باشی

هیچوقت نتونستم مثل بچه ی آدم سر کلاس بشینم.حوصله ام سر می رفت.فقط عاشق توپ بسکت بودم و دیگر هیچ.تو خونه هم معضلی بودم.در عین سربه زیری زیر بار رفتارهای تاکیدی نمی رفتم.هیچگاه صدام بلند نشد ولی تو دلم شیپور می زدند.راستی کتاب لالایی با شیپور را خوندی؟

قندک شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:09

سلام و درود عرض ارادت خالصانه حضور ویس عزیز. ویسی که به حق نامش را چنین گذاشته اند. چقدر زیبا بود.روحش شاد
متاسفانه دنیارا دوروزی بیش نیست که یک روزش صرف بستن دل شد به این و آن .و روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت. درود بر شما

سلام .راستی حال شما خوب شد.؟انشاالله که خوبید.واقعا درست گفته شاعر ،بعد از این دو مرحله هم زیر خروار ها خاک...دور از جان شما.

هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن،هان

ایوان مدائن را آیینه ی عبرت دان

مریم شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:32 http://www.2377.blogfa.com

خدا پدر بزرگ را رحمت کند انشالله !
این که زمان مرگش را می دانسته هم خیلی جالب بود . می گن آدمهای خوب جلو جلو می دونن !
خوابت در مورد سهروردی هم جالب بود . پس علاقمند شدنت به مسائل عرفانی هم به خاطر حرفهای پدر بزرگ بوده !
حالت امروز چطوره؟

سلام خوبم و روزگار می گذرانم.شما چطورید؟

باور نمی کنی یاد ندارم که حتی یک شب بیدار شده باشم و او خواب باشد.همیشه شب ها نماز می خوند.بهش می گفتم شما نمی خوابید می گفت چرا می خوابم تو نمی بینی.هیچگاه نخواست کسی او را ببیند.تعریفی کند ...گریزان بود.شاید به قول شما گرایش من به سمت متون عرفانی او بوده باشد.نمی دانم .ولی من کجا و او کجا.یک روز گفتم من نمی خوام نماز بخونم چون لاک زدنو دوست دارم گفت با لاک بخون .بهانه نیار .ازین حرفا زیاد بود اگر بخواهم بگویم مثنوی هفتاد من کاغذ شود.

سهبا شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:59 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام
کاشکی بتونم بگم حسم رو از خوندن نوشته قشنگتون . از بودن و بالیدن در کنار پدربزرگی که بهترین معلم زندگی بوده . از آموخته های زیبایی که ... کاش هر کدام از ما , داشتیم یکی از این بهترین ها را . و البته این سعادتیست که نصیب هر کسی نمی شود . و هر روحی هم آمادگی چنین دریافتهایی را ندارد .
حالا دانستم دلیل نوشته هایتان را .... عمیق تر و درونی تر از آموخته های دانشگاهیست ... از آنهایی که می آموزیم , بی اینکه باورشان کنیم .
خداوند رحمتشان کند که هنوز هم بهترین حامی و آموزگارند .

ممنون ویس عزیزم . خیلی لذت بردم از خواندنتان.

درست گفتی ،از آنهایی که می آموزیم بدون آنکه باورشان کنیم،خیلی قبول دارم.باز هم به قول پدر بزرگم ظرف وجودی بعضی ها ،با دریایی هم پر نمی شود.و بر عکس بعضی ها قطره هم برایشان زیاد است.

یکی از بهترین نصیحت هایش برایم این بود که گفت:هر وقت که با انگشت کسی را نشان می دهی،سه انگشتت به سمت خودت است.واین شد که خیلی کم با کسی کار دارم.

در هر حال ممنونم از مهربونی هایت.

ایمان شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:28 http://mocha-paris.blogfa.com/

انقدر دوست داشتم یه همچین رابطه ای با پدربزرگ یا مادربزرگ هام داشته باشم...ولی خب نوه و نتیجه هاشون خیلی زیاد بودن و کلا تو این وادی ها هم نبودن...اما خداییش خیلی مهربون بودن...به خصوص مادربزرگ هام...همیشه به یادشونم...
یه روز یه نفر ازم پرسید فلانی دوست داری عمو یا دایی می شی بچه خواهر یا برادرت دختر باشه یا پسر؟...گفتم فرقی نمی کنه...فقط دوست دارم عمو یا دایی خوبی باشم...جوری که اون بچه بتونه بهم اطمینان کنه و بشیم دوست همدیگه...تا یه جایی یه روزی مثل این تعریف تو از پدربزرگت اونم به داشتن من افتخار کنه...عین حقیقت رو دارم می گم...
حالا خدا رو شکر عمو شدم...عموی یه دختر...دو ماهه...سه روزه که بود رفتم کتاب شازده کوچولو رو براش خریدم...من و برادرم خیلی برتامه ها براش داریم...اما تقریبا به توافق رسیدیم که باید موزیسین بشه...طبعا بعد از اون خودش می افته تو خط کتاب و فیلم و نقاشی و...حالا ببینیم خودش چی میخواد...

پیروز باشی

تنها شانس زندگی من ،همین یک پدر بزرگ بود که جهانی ارزش داشت.

ولی راستش برای دختر برادرتون نگران شدم.مگر او خمیر اسباب بازیه؟شاید ریاضیات دوست داشته باشه ،شایدم دلش بخواد خیاط بشه.از همین الان ،لطفاْ براش تصمیم نگیرید.راه را نشانش بدهید انتخاب با خودش خواهد بود.از طرف من ببوسیدش.

قندک یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:31

سلام و درود فراوان بر شما. بحمدالله و به لطف و دعای شما خیلی بهترم.البته اگر این شکم شکمو اجازه بده و حواسم دوباره پرت نشه!کلو والشربو را همی بشنوم . ولا تسرفو! چیست جان عمو؟!

خدا را شکر که حالتون خوبه.حداقل اگر هم خواستید بخورید ،غذای بیرون و فست فود نخورید.

تفسیر قرآنتون هم خوبه ها

پرنیان یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:45

چقدر قشنگ بود ...
چه رابطه ی قشنگی ! خدا رحمتشون کنه. الان حتما روحشون شاد شده از اینکه اینجا یادشون کردی .
در مورد پی نوشت یک باید بگم مردمی که خندیدن و معاشرت و خواندن و نوشتن و پوشیدن و نشستن و برخاستن و ... همه چیز داره بهشون دیکته می شه ... و هرکاری که می خوان بکنند فکر می کنند یه جور جرم محسوب می شه خوب یه وقتهائی بعضی ها هم پیدا می شن که تحملشون وقتی تموم می شه مثل فنری که از جا در می ره اونا هم از جا در می رن ... می زنن به بی راهه ها دیگه ! متاسفانه ...
و هیچ کس نیست که اونقدر منطقی باشه که بخواد ریشه یابی کنه تمام این چیزها رو ... بگذریم !

سلام عزیز مهربونم.

واقعا درست گفتی .منم نمی دونم .راستش حتی گاهی دلیل بعضی از رفتارهای خودم را هم نمی فهمم.تو این مملکت هم کلاْ ریخت و پاشه.کی به فکر ریشه یابیه.

خدا تمام رفتگان را بیامرزد.

باران یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:16

خدا رحمت کنه همه ی پدربزرگامون رو..
.
.
سلام بر ویس
ممنون از این دلنوشته ی صادق و صمیمی..

سلام.

حال شما چطوره؟نوشته ی من قطره ی کوچکی از سیلاب خاطراتش است.

شاد باشید

آذرخش یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام مادر بزرگ مهربان
اوضاع احوال؟؟
این تیکه "زیر بار رفتارهای تاکیدی" رو خوب اومدی. من هنوزم که هنوزه هر کاری تاکیدی باشه انجام نمیدم.
نه "لالایی با شیپور" رو نخوندم. چند سالیه که نتونستم به دل سیر کتاب بخونم. فرصت خوندن روزنامه هم ندارم. چه برسه به کتاب. من با نوشته های صادق هدایت زندگی می کنم. اولین بار زمان امتحان دیپلم شروع کردم. همون زمان که مجبورم می کردن شبها تا دیروقت درس بخونم. منم یه کتاب بزرگ تست زنی باز می کردم و یه کتاب دیگه میذاشتم وسطش و می خوندم. از قضای روزگار یه شب یکی از کتاب های هدایت رو از کتابخونه برداشتم و ....این شد که دیگه...
البته نگران نباش. تجدید نشدم

ولی کتاب بخون در هر حالی که هستی.اگر هدایت خوان هستی وقتی رسیدی به بوف کور حتما کتاب :داستان یک روح از دکتر سیروس شمیسا را بخوان.تا تحلیل یک محقق را در باره بوف کور بدانی.

در ضمن درست کار منو می کردی.همیشه یک کتاب غیر درسی لابلای کتب درسی.باباجان درس فراموش شد ولی اون کتابا توی ذهنمون موند.

اما راستی نوه ی گلم حرفای من بد آموزی نداشته باشه.البته شما که دانشمندید ما را چه رسد به نصیحت کردن شما.ببین مادر جان همه چی از بین می ره،مقام ،پول،جوانی ،زیبایی،اما علم نه تنها از بین نمی ره بلکه روز به روز پیشرفت می کنه وحرکت به سمت جلو داره....دیگه چی می خوای ببین چه مادر بزرگی داری.چقدر نصیحت های خوب خوب بهت می کنه.حالا مادر جون برو بخواب .یک لیوان شیر بخور تا خوب بخوابی.

آفتاب یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:20

سلام ویس عزیزم

من هم وقتی به یادشون می افتم پر بغض و اشک می شم ..

خدا رحمت کنه تمامی اموات خاک رو همچنین پدر بزرگ و مادرو خواهر عزیزت رو نازنین .

سلام آفتاب مهربون خودم.

یه کسی گفت:خدا اسیران خاک را بیامرزد .گفتم :ممنون که برایم آمرزش می خواهی.گفت:منظورم مادرت بود.گفتم:او که اسیر خاک نیست ،پرنده ای که از قفس می پرد و می رود که اسیر نیست .من اسیرم که این جاذبه ی لعنتی نمی گذارد قدم از قدم بر دارم.

خدا رفتگان شما را نیز قرین رحمت و آمرزش کناد.آمین

مهستی یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:27 http://www.mz991.blogsky.com

سلام بر ویس عزیز
همیشه سر می زدم ولی تازه دیروز آپ کردید . یاد همه ی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها با اون داستان ها و نخود و کشمش های توی جیبشون بخیر....
ممنون از یاد آوری ات....

سلام دوست خوبم.

یادشان تا همیشه ی ایام بخیر باد.آخ گفتی.گاهی در عالم بچگی فکر می کردم جیب های او انتها نداره.


ممنون که به من سر زدی.

کوروش یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:34 http://www.korosh7042.com

الگو پذیری
سلام و درود بر ویس عزیز
یاد بابا پفکی که مدتی است از بیان ماجرا دور ماندم افتادم
نسل معاصر که دچار نوعی بی هویتی شده دلسلش دوری از همین ارتباطات است
که گسستگی حاصله هم باعث آن شده تا در پی گمشده ای باشد
تا این خلاء را پر کند
دیگر چگونه یک مادر می تواند لالایی بخواند
وقتی که اغوش گرم و مادر و مادر بزرگ را ندیده
چگونه می تواند موسیقی مناسب بسازد و قتیکه پدر بزرگی ندیده که رادیو را در گوشش بگیرد تا صدای بنان و مرضیه و پرسیا و.. را بشنود
و یا داستان امیر ارسلان را کنار کرسی نشنیده تا روزی
قدرت خیال پیدا کند و پرواز ش را احساس کند
در نتیجه به بیگانگی فرهنگی
و همان بی خودی میرسد

هیچ روزت چو روز جمعه مباد

گاهی گریه ام می گیره.داریم به کجا می ریم؟این روزا همه با هم قهرند.بزرگترها هوای بچه هاشونو ندارند.وبچه ها احترام بزرگترها را نگه نمی دارند.همه چی قاطی شده.گفتند جبر تاریخی!گفتند عبور از سنت به مدرنیسم .ولی ما همه جا باید افراط و تفریط کنیم.سامورایی ها این مسیر را طی کردند..اما نه در فرهنگشان بلکه در دانششان.شدیم آش شله قلمکار.هر کی هر کاری دلش می خواد می کنه.در تمام زمینه ها.

از دعاتون هم خیلی ممنون.چسبید

ثنائی فر یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:13 http://www.sanae.blogfa.com

هیچ وقت تجربه اش نکردم اما همیشه نیازش را حس کردم
یاد و خاطر پدر بزرگ گرامتان سبز باد برای همیشه

داشتنشون خیلی خوبه.متاسفم که شما تجربه نکردید.

ممنون عزیزم از شما.

دانیال یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:35 http://www.danyal.ir

موری چند تیزتک میان بسته از حضیض ظلمت مکمن و مستقر نزول خویش رو بصحرا نمودند ....، لغت موران سهروردی)
تازه خواندنش را شروع کردم
نثر سهروردی بی بدیل است بانو ویس ، قبول داری ؟!

بله استاد.بسیار قبول دارم.

آواز پر جبرییل را خیلی دوست داشتم.

ممنون

لاله یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:51 http://nocomment.blogsky.com

خدا ما رو دوست داشته که همچین بدربزرگایی رو سر راهمون قرار داده!
چقدر شما زیبا نوشتین خاطرتون رو.

سلام دوست خوبم.انگیزه ی نوشتن این پست شما بودید.

لطف دارید.ممنون

رها دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:26

سلام ....همیشه در وب پرنیان عزیزمیخوندم از قلم زیبای شما اما امروز ادرس را دیدم و امدم تا سلامی کنم به بهترین دوست یکی از بهترین دوستان خودم ....

خدا همیشه حافظ تمام پدر بزرگ و مادر بزرگها باشه که نعمتهای الهی هستند ...

سلام.از لطفتون ممنونم.بله پرنیان عزیز،از عزیزترین هایم است.دوستش دارم فراوان.

دعای خوبی کردید.آنان را که رفته اند بیامرزد.وآنانکه مانده اند سلامت بدارد.آمین

فرخ دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:30 http://chakhan-2.blogsky.com

همیشه برایم جای سوال بود که چطور میشود دختری به نام ویس تا این اندازه به عرفان و ادبیات و شعر و شعور دلبستگی داشته باشد . . . . و الان فهمیدم که مرادی داشته ای در بر و اینک مفارقت از او برایت بس دشوار و سخت !!!
بدین سبب باید هر روز به تو تسلیت گفت که چنین گوهری را از کف داده ای . . . برای من که هیچ کدام از پدربزرگهایم را ندیدم ، این یادداشت بسی دلچسب و زیبا بود . اگرچه اندوهی سنگین بر امواج سطرهایت مشاهده میشد .... خدایش بیامرزد !

سلام دوست من.شما خیلی به من لطف دارید .بسیار ممنونم.

چرا پدر بزر گ هایتان را ندیدید؟به رحمت ایزدی رفته بودند؟اگر اینگونه است خدا بیامرزد.ولی داشتن پدر بزرگ و مادر بزرگ خیلی دلچسبه.البته من هم اکنون ندارم.

درست گفتید ،خیلی غمگین می شوم چون هنوز نوجوان بودم که او را از دست دادم.کاش بیشتر عمر می کرد.نمی دونم شاید به قول حافظ :هر آن قسمت که آنجا رفت،از آن افزون نخواهد شد.

بسیار ممنون.شاد باشید.

قندک دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر ویس عزیز.ایام بکام

سام از من است.سلامت و شاد باشید.

ستوده سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 http://saba055.blogsky.com/

سلام ویس عزیزم .
ببخش که دیر رسیدم
چه زیبا مینویسی عزیزم آفرین بر قلم زیبای تو وآن مرد بزرگی که نوه ای اینچنین پروراند او به تو افتخار میکند .

ستوده جان چطوری؟مدرسه خوبه؟ممنون از لطفت.

او خیلی وارسته و دل کنده بود.ولی من گاهی از خودم خجالت می کشم.

ستوده سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 http://saba055.blogsky.com/

خدا پدر بزرگت را بیامرزه .
ببینم بچه های من که هیچ بابا بزرگی ندارن چیکار کنند .
مامانشون هم که گرفتار این نت ودرس ومشقه باباشون هم که بدتر .
بیچاره بچه های امروز

ای خدایا!چرا پدر بزرگ و مادر بزرگ ندارند؟پس کی براشون قصه میگه و یا می بره پارک؟

کوروش سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 http://www.korosh7042.com

درود بر ویس گرامی
مهربان از ویژه گی های وب سایت فراخی جولان است و ظرفیت بالا
اگر مقالاتی که صحبتش رفته بود را آماده داری می توانم جهت یاد گیر خود و بهره از دانسته ها بنام خودت قرار دهم .
باورم نیست که آنجا مال من است و با این واژه بیگانه ام.
باعث افتخار است عزیزان را در این مجموعه در کنار خود داشته باشم.

سلام به دوست گرانقدر و بزرگوارم.مدتی است که از شما و قلمتان دور مانده ام.نمی توانم کامنت فارسی بگذارم.چگونه باید نوشته ای را برایتان بفرستم .راهنمایی کنید لطفاْ
هر کجا هستید خوش باشید

باران سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:20

سلام و ارادت..

سرارادت ما و آستان حضرت دوست

که هر چه بر سر ما می رود ،ارادت اوست

خوب وخوش باشید

alone سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:19

سلام به دوست با وفا که من بی وفا رو یادش نرفته.آپم و منتظر حضور گرمت.این مدت که سر نزدم واقعا گرفتار بودم.ببخش

سلام.امیدوارم گرفتاری هایتان رفع شده باشه.منم گرفتارم و الان کله ی سحر روز تعطیلی بی خواب شدم و اومدم اینجا.روز های کار برای یک ثانیه خواب با خودم چونه می زنم و روزای تعطیلی سحر خیزم و این را می گذارم به حساب شوخی خودم با خودم.

آفتاب سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:31 http://aftab54.blogfa.com/


.
.
.
.
@

آفتاب تابان،بیشتر بتاب.......

فرفری...! سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:30

سلام بر ویس عزیزم !
نمیدونی چقدر از دیدن کامنتت توی وبلاگم ذوق کردم :)
خوشحالم اومدی و بهم سر زدی و از همه مهمتر این مدت یـــــادم بودی

واقعاْ همیشه یادتم ولی گاهی وقت ندارم کامنت بگذارم.وبلاگت را دوست دارم.ممنون که سر زدی.

فرفری...! سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:35

با این پستت اشک منو در آوردی...
بابابزرگ .... هر روز به عکسش نگاه می کنم... هر روز به یادشم و خدا میدونه چقدر دلتنگشم...
خدا پدربزرگت شما رو رحمت کنه...
منو بردی به تمام خاطرات کودکیم با مردی که عاشقانه دوستش داشتم و دارم... بیش از این نمیتونم اینجا بنویسم ... بدجوری گریه م گرفته!

خدا پدر بزرگت را قرین رحمت کنه.گاهی فکر می کنم کاش مرگ نبود.ولی سهراب می گه:

ونترسیم از مرگ و بدانیم اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.

مهستی سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:36 http://www.mz991.blogsky.com

سلام به دوستم ویس عزیز
ممنونم از حضورت .

سلام مهستی جان.خواهش می کنم.مطالبت را دوست دارم.ممنون که سر زدی.

مهستی چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:34 http://www.mz991.blogsky.com

سلام بر ویس عزیزم
با مطلب کوتاه خبری !!!!!!!!!!! به روزم . منتظرت هستم .
موفق باشید.

الان میام

ایمان چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:46 http://mocha-paris.blogfa.com/

اتفاق ما اصلا قرار نیست به کاری وادارش کنیم...اما به هر حال پدر و مادر و اطرافیان یه وظیفه ای در قبال بچه هاشون دارن...خلاصه ش این که باید سر نخ درست رو به بچه بدن...این که گفتم دوست داریم موزیسین بشه به این معنا نبود که شغلش موزیک باشه...در واقع منظورم این بود که ساز زدن رو یاد بگیره...چون موسیقی چیزیه که باید حتما از بچگی شروع بشه...نباید از وقتش بگذره...وگرنه بادگیریش مشکل می شه...و مطمئنم خودت هم قبول داری که اهمیت ساز زدن رو وقتی بزرگ شد بیشتر می فهمه...
قطعا اون هر شغلی رو که دلش بخواد می تونه انتخاب کنه...بره گلدوزی یا بره وکیل بشه به خودش مربوطه...اتفاقا من تاکید دارم که به زور وادارش نکنیم مثلا کتاب خون بشه یا نقاشی کنه یا...اینا به خودش بستگی داره...
اگه هم می بینی کادو براش کتاب خریدم دلیلش اینه که اصولا من کادو خریدن بلد نیستم و فقط بلدم کتاب هدیه بدم

پیروز باشی

سلام.وای مثل اینکه خیلی اذیت کردم.ببخشید.رفته بودم جایی یک دختر کوچولوی زیبای دوسال و نیمه داشتند و بچه ی بیگناه داشت بازی می کرد ولی مادرش ول کن نبود هی می گفت :درسا به فیل چی می گن و بچه با بی حوصلگی انگار که از این شو خسته بود و برایش تکراری بود گفت الفانت و همینطور تا ما آنجا بودیم به زبان های فرانسه و انگلیسی کلماتی بلغور شد تا همه بدانند هنر مادر را...برای همین پستتون را که خوندم تداعی شد معذرت می خوام.اتفاقاْکتاب خیلی خوبه من هم مثل شما فقط کتاب خریدن را بلدم.ولی کاش بزرگتر ها بگذارند بچه ها بچگیشون را هم بکنند.موسیقی هم بهتره از کودکی باشه کاملاْ درسته. از طرف من اون کوچولوی عزیز را ببوسید.

شاد باشید

خلیل پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:57 http://tarikhigam.blogsky.com

سلام

یادشان بخیر.

یاد رفتگان شما هم بخیر..ممنونم که به من سر زدید

آذرخش پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام مادربزرگ عزیز
خوبی؟
خوش میگذره؟
راستی توی نظرات این نوشته ات نفر اول شدما. جایزه چی بهم میدی؟جایزه جایزه.....هوراااااا جایزه جایزه....
بوف کور رو خیلی وقت پیشا خوندم. یعنی کل کتابهاشو همون وقتها خوندم. بیشتر کتابهاشو هم چند بار
دستت درد نکنه از نصیحت های خوبت. اما متاسفانه من هیچوقت نصیحت پذیر نبودم.
آخر هفته خوبی داشته باشی
راسی چی شده بود دیشب ساعت 8 شب بهم سر زدی؟همیشه نصف شب میومدی؟؟

بابا من کی نصیحت کردم.خودم از نصیحت بیزارم.گفتم اگر بوف را خوندی حتماْداستان یک روح را هم بخون.

مدار زمان عوض شده بود وگرنه من همان خاکم که بودم

از جایزه هم خبری نیست چون دگران چیزی نکاشتند که ما بخوریم چه رسد به ما که چیزی بکاریم شما بخورید.تمام دانه ها هم که سه هزار میلیارد بود ،جمع شد باز ما ماندیم و گنجشگ روزی بودنمان.

اما غصه نخور نوه ی گلم ،پیانویی که برات خریدم بفروش و چیپس بخر با یک نوشابه ی غیر الکلی.نوش جان.جایزه بهتر ازین.

باران پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:14

سلاملیکم!
خوبین شما؟
میبینیم که خاله رهای ما هم از ینگه دنیا اینجا تشریف دارن!
مبارکا باشه..
.
.
کم کم باران باید به بازنشستگی بیاندیشد!!

سلام از ماست

بله خانم رها لطف کردند و بنده نوازی کردند.شما هم تازه اول کارتونه.کجا باز نشسته شوید؟

کوروش جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:34 http://www.korosh7042.com

درود بر ویس عزیز
اکثر عزیزان کم کم دارند اشنا می شوند
هرروز بهتر از روز قبل
تا من هم یاد گرفته به شکلی زیباتر پاسخ ها را به طریقی بگذارم که چشم نواز تر است
البته تا به حال کلی خرابکاری هم داشته ام . ولی دنیای بزرگتر و زیباتری میسازد.
نمیدانم پرسیدم . چه سیستمی را بهره میگیری که می گویند اشکال از انست
چشم اگر توانستم از فرهاد یا هرکه دیگر کمک خواهم گرفت

سلام و ارادت.بله شاید آشنا شوم.از آقای فرهاد بپرسید و به من هم خبر بدهید.لطفاْ

مهستی جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 http://www.mz991.blogsky.com

سلام ویس عزیز . چشمم به جمال یار مستغنی شد ...
ممنونم از حضورت و صبح جمعه ت بخیر و شادی.

الان که می نویسم ساعت یک وده دقیقه ی نیمه شبه پس باید بگم روز شنبه ات خوب باشه.آمین

ستوده جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:03

سلام ویس مهربانم .
خوبی عزیزم کجایی .
انگار خیلی گرفتاری یعنی کار هات اینقدر زیاده که نمیرسی بیای نت

سلام از من است.

درست گفتی خیلی گرفتارم.ولی به زودی میام.

ثریا جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:01 http://serina.blogsky.com

سلااام عزیییزم....
خیلی قشنگ مینویسی
روح پدربزرگت شاد باشه ایشالاه

سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد
عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد
گرچه خاکسترم و همسفر باد ولی..
جستجوی تو به بیخانه شدن می ارزد

من آپم بیا و نظرتو بگو

سلام.لطف داری.اومدم خوندم و نظر دادم.شعر فوق العاده ای در باره ی باران بود.ممنون

باران جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:16

سلام!
روز آدینه به خیر و نیکی
مهرگان خجسته..[لبخند][گل]

مهرگان مبارک.دریای مهر نصیب شما باد.

فرخ جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:34 http://chakhan-2.blogsky.com

پیش از به دنیا امدنم ، پدربزرگها رفتند به سرایی بهتر از این ماتمکده . یکی از مادربزرگهایم را دیدم . . . عمر خانوادگی ما کوتاه است .
بدین مطلب امید بسته ام و مدتهاست که چمدان خود را بسته ام .
شود آیا که در میکده ها بگشایند؟؟؟

ای وای دور از جان شما.واقعاْچرا اینهمه به سمت مرگ گرایش دارید.من از مرگ خودم نمی ترسم.ولی هر وقت پیش آمد خوش آمد.تا هستید زندگی کنید.با این قلم شیوا و آن صدای گیرا.بارها آنقدر غمگین بودم که خواستم نباشم.ولی سریع به داد خودم رسیدم.من در جایی نیستم که بخواهم به شما چیزی بگویم.خودتان استاد هستید.ولی کسی که اینقدر لطیف در باره ی طبیعت و فضای اطرافش صحبت می کنه،و حس هایی داره که اینقدر حساس هستند زیبایی زندگی را در زندگی باید ببینه.محیط جامعه ی ما هیچ دلخوشیی برای ما نداره.ولی خدا هست .گل هست.رود هست......شاید بخندید به نوشته ی من ولی باور کنید در دلم بود و صادقانه گفتم .سلامتی بهره تان باد.ببخشید اگر زیاد بود.

در ضمن در آینده ممکنه من همین حال را داشته باشم و شما به من بگویید.ممکنه....

ایمان جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:13 http://mocha-paris.blogfa.com/

اذیت کردی؟! داری شوخی می کنی ویس؟ این حرفا چیه...اتفاقا خیلی هم لذت بردم از طرح این موضوع و صحبت در موردش...
منم مثل تو معتقدم بچه حتما باید بچگی کنه...اتفاقا منم با مجبور کردن بچه به یادگیری چیزی مثل زبان انگلیسی یا فرانسه یا کلا یه زبان بیگانه به شدت مخالفم...این کارها رو می شه از نوجوانی شروع کرد...

پیروز باشی

خوش به حال بچه هایی که در دامان پر مهر مادر و پدر به دنیا می آیند.وبیشتر خوش به حالشون که امثال ایمان خان عموشون و یا داییشون باشد.

شاد باشید

قندک شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:43 http://ghandakmirza.blogfa.com

باسلام و عرض ارادت فراوان بر ویس عزیز .ایامتان بکام

نزدیک ظهر روز شنبه تان بخیر.و درود برشما.

ستوده شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:21

سلام ویس مهربانم .
منظور من در ره نوشت همون مخاطب خاصم بود که در پست پایینیم گفتم .
اگر پست قبلیم را خونده باشی ونطراتش را متوجه میشدی

ای وای من چقدر بی توجهم.ببخشید.

فرید شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:40 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
اول از همه ممنونم که بخاطرم آوردید که هستم
دوم... راستش هیچ وقت پدربزرگ داشتن رو حس نکردم اما خیلی دوست داشتم داشته باشم...
یه مادربزرگ پیر داشتم که هنوز اینقدر نوه داشت معمولن منو یادش می رفت که کدومم...
پدرم هم بزرگ بود... برام پثا پدربزرگ بود... اما چون پدر بود دوست داشتم مثل پدر باشه برام.... وقتی بود نفهمیدمش و وقتی رفت فهمیدم پدر بود... الان من هستم و چندتا آرزوی دست نیافتنی... داشتن پدربزرگ، مادربزرگ و پدر....
ما آدم ها همیشه حسرت نداشته هامون رو می خوریم... و چقدر اشتباه می کنیم به نظرم...

سلام

ناراحت شدم چون کسی که در کودکیش پدر بزرگ یا مادر بزرگ نداشته باشه حتماْاحساس خلایی می کنه.البته نظر منه شایدم اینطور نباشه.

ولی مطمئن باشید همه ی آنها مخصوصاْ پدرتان،خدا رحمتش کند،از داشتن فرزندی مثل شما خیلی خوشحالند.. من هم از داشتن دوستی چون شما به خودم می بالم.

مهستی شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:52 http://www.mz991.blogsky.com

سلام ویس عزیز
امشب دلم در حرم اوست
او که تا نامش را می آورم
ناخودآگاه قطره اشکی بر گونه ام
گونه های تبدارم را
خنکا می بخشد.
عیدتان مبارک

سلام .حال خوبی داری.مستدام باد.ما را از دعا بی نصیب نکن.

قندک یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر ویس عزیز و همیشه به گردش و اینا
خوش به حال روزگار
خوش به حال پرنیان
همیشه خوش باشید و به جاهای خوب خوب بروید ولی جای ما را هم نمی توانیم برویم و مشغله زیاد داریم را هم خالی نمایید

واقعاْ روز جمعه خوش به حالمون شد.جای همه خالی.خانواده ی کامکارها خیلی هنرمند و در عین حال متواضع هستند.جاتون در بخش دوم که کردی بود ،حداقل برای لباس های کردی با اون رنگامیزی ی سحر انگیزش خالی بود.خلاصه با پرنیان کلی خوش گذروندیم.

ستوده یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:54 http://saba055.blogsky.com/

سلام ویس عزیزم .
میلاد امام رضا مبارک خانمی .
ببینم تو چیکار میکنی اینقدر گرفتاری

سلام ستوده جان.عید شما هم مبارک.شما که دلتون پاکه و عاشقید از امام رضا بخواهید به این ملت گرفتار کمک کنه.آمین

دارم می چرخم سرم گیج بره شوخی کردم.

آفتاب یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:06 http://aftab54.blogfa.com/

سلام ویس عزیزم

ای وای سلام از من است.دور خودم دارم می چرخم.چطوری دوست خوبم؟

قندک دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 http://ghandakmirza.blogfa.com

تجدید عرض سلام و ارادت

سر ارادت من است بر آستان حضرت دوست.

باران دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:30

کنسرت؟!!!!
تنها تنها!!!!!؟!!!!
.
.
سلاملیکم!

واقعاْ جای تمام دوستان خالی بود.

سلام هم از بنده است.

حال شما حتماْ خوبه.می دونم.

ثنائی فر سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 http://www.sanae.blogfa.com

سلام وبس عزیز کم پیدائی این روزها امید خیر باشدت ایام

سلام دوست خوبم.در حوزه ی ضرورت ها فرو رفتم.

قندک سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:02 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود
احتمالا کارتون در جایی زیاد شده که به وب کمتر سر می زنید. موفق باشید و برقرار

سلام

ممنونم که به من سر می زنید.امشب نشستم تکلیفم را با خودم روشن کنم.بازم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد