لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

پدربزرگ من

عصرها که می شد پدر بزرگم دست مرا می گرفت و با خودش می برد بیرون.وباعث حیرت بقیه می شد که چطور از بین اینهمه نوه،مرا به دیگران ترجیح می داد.در طول راهی که نمی دانم کجا بود برایم داستان های قرآنی می گفت،فهمیدم که موسی مرد درشت و عصبانیی بوده و عیسی مهربون بوده و محمد بچه ها را دوست داشته و...شده بودم یوسف و لج همه در می اومد که او با من که یک بچه ی چهار پنج ساله بودم چکار دارد.رفته رفته که بزرگتر شدم عشق عجیبی به او پیدا کرده بودم از مدرسه که می اومدم فقط کنار او جایم بود،برایش چایی می ریختم واو برایم از مطالب تذکره الاولیا می گفت.داستان  منطق الطیر را فوت آب بودم.وهمه خوششون میومد که یک بچه می تونه داستان بگه.در درس ضعیف می شدم در مدرسه فقط بسکت بازی می کردم ودر خانه آموزش مطالب عرفانی،همو در باره ی سهروردی با من صحبت کردو یادم است که همان شب خواب پیرمرد سرخ مویی را دیدم.صبح به او گفتم و او شگفت زده به من نگاه کرد و گفت رساله عقل سرخ را از سهروردی بخوان البته وقتی بزرگ شدی،ومن بزرگ شدم و خواندم و دیدم همان پیرمردی که در خواب دیدمش ،همان بود.رابطه ،دیگر برای مادرم بخاطر نگرانی از درس و تنبلی من ،غیر قابل تحمل شده بود واو زیر گوشم می گفت:بشوی اوراق اگر همدرس مایی.بالاخره او به خانه ی عمو رفت.دیگر ۱۵ ساله بودم و گاهی زیر آبی با او دور از چشم دیگران گپی و گفتی داشتیم.روزگاری با او داشتم که مپرس.او نتیجه ی زندگی را فقط در مطالعه و مطالعه می دانست و بعد سفر.یک روز غروب داشت با من حرف می زد و گفت که چقدر به او شبیه هستم.به من گفت زندگی کن.فقط زنده بودن کافی نیست.و...وبعد عمویم اومد دنبالش و موقع رفتن وقتی داشتم می بوسیدمش کنار گوشم گفت دیدار در دیاری دیگر .پرسیدم چی؟گفت شنیدی.بعدا یادت میاد.همون شب می خوابه و صبح بیدار نمیشه بماند که چه شد و چی کشیدم.سال هاست از مرگش می گذرد هنوز بهترین همکلام من است در خلوتم.هیچگاه نتوانستم با پدرم چنین ارتباطی بر قرار کنم.دلم برای بچه های امروز می سوزه.حالا بچه ها ی کوچیک هم تنها هستند دستشان در دست مادربزرگ یا پدر بزرگی نیست که مثل من پایه ی تمام گرایش هایش را گذاشته باشند.دوستم می گفت این روزا مادر بزرگ ها بیشتر در فکر لیفت صورت و تزریق بتاکس هستند تا چند سالی جوانتر به نظر بیایند.و پدر بزرگ ها رفتند با دختران خوشگل و جوان ازدواج کردند تا چند صباحی که زنده اند خوش باشند.شاید کمی بد بینانه باشد اصلا به من ربطی نداره که کی چکار می کنه .فقط دلم هواشو کرده بود . 

 

پ.ن۱-چی داره سرمون میاد.؟هر مهمون خارجی که برامون میاد ایران هیچکدوم از ادا و اصول ما ایرانی ها را نداره.بابا کمی به فکر روحمون و مغزمون باشیم 

 

پ.ن۲-این پست فقط داستان دلگرفتگی من بود.وقتی خوره ی دلتنگی میاد کارش نمیشه کرد.همینه دیگه.همشو سانسور کردم همین چند خط موند.بلند شم برم یه موزیک احمقانه بزارم ازین حال و هوا بیرون بیام. 

 

پ.ن۳-الان یادم اومد که غروب جمعه است .پس بگو چمه،امان از این جمعه های ساکت متروک. 

 

پ.ن۴-انگیزه ی نوشتن من ،کامنتی از لاله دختری که نمی شناختم ،شد.ووقتی رفتم به وبش سر بزنم از پدر بزرگش،بابامیر نوشته بود که مرا بیاد خودم و پدربزرگم انداخت.از او ممنونم

نظرات 56 + ارسال نظر
مهستی چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:25 http://www.mz991.blogsky.com

سلام بر ویس عزیز .
کاملا درست فرمودین .
ممنونم از حضور گرم و سبزت .
سپاس

سلام مهستی جان.خواهش می کنم لطف داری عزیزم.

آذرخش چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:32 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام مادر بزرگ
احوال شما؟
خوبی؟
سلامتی؟خوش میگذره؟
میبینم که میری کنسرت و حالی به حولی
همیشه به گردش و شادی و تفریح
جای منم خالی کردی یا نه؟
دوستان بجای ما
روزهای خوب و خوشی داشته باشی و این هفته هم خوش بگذره
ممنونم اومدی بهم سر زدی

بابا جان،آخه نوه ی گلم شما که مشغول اختراعات و اکتشافات هستید ما هم مجبوریم برویم کنسرت خوش بگذرانیم.دیگر.

اسمت را از این ببعد می خواهم بگذارم پروفسور بالتازار.خوبه؟اگر تایید کنی می رم اداره ی ثبت احوال برات شناسنامه می گیرم.خبر بده

راز چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:33 http://manoshab.blogsky.com/

سلام
واقعا زیبا بود..
یاد خاطراتم انداختی...
منکه اصلا پدربزرگ نداشتم .. فقط یه مامانی جون یادمه.. که اونم خیلی زود رفت..
خدا رحمت کنه تمامی رفتگان

خدا همه ی ما را هم قرین رحمتش بفرماید.ممنون که به من سر زدی.

آفتاب چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:02 http://aftab54.blogfa.com/

سلام عزیزم
جون خودم آپ کردم

سلام آفتاب تابان.چطوری؟الان میام

سهبا چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:12 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام عزیز . اومدم سلامی عرض کنم و دلم خواست یه فال هم واسه شما بگیرم به نیت این روز قشنگ ...
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتاده ام بیار
تا می خلاص بخشدم از مایی و منی
خون پیاله خور که حلالست خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که میزنی
می ده که سر بگوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
ساقی به بی نیازی یزدان که می بیار
تا بشنوی ز صوت مغنی , هو الغنی ...

روزگارتان به شادمانی .

سلام ممنون از حضور قشنگت و از تفالی که برام زدی.

چنان پر شد فضای سینه از دوست

که فکر خویش گم شد از ضمیرم

فرفری دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:42

:)
مثلا چه چیزی؟
شعر سهراب رو میگم ... مثلا در پی جه جیزی میگشت...؟
آره نمیشه که مرگ نبود... یعنی حتما یه ج.ر بدی بود اگه اینجوری نبود... ولی با رفتن عزیزترین آدمهای توی زندگی باید چیکار کرد...

واقعاْ با رفتنشون باید چکار کرد؟می دونی که مادرم را تازه چهار ماهه از دست دادم.همش سعی می کنم بهش فکر نکنم ولی گاهی مغزم منفجر میشه که می بینم یک وجود نازنینی مثل او دیگه نیست.و نمی دونم جز تسلیم چکار کنم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد