لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

ملتقای درخت و خدا

نیمه شبه و دارم فکر می کنم ،دیگه نمی تونم تحمل کنم. 

 

ببخشید خیلی حالم بده .تا بعد هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

 

از تمام دوستان بهتر از آب روانم خداحافظی می کنم. 

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا 

 

عاشق همتون بودم و هستم.دیگه نمیشه.شونه هام دیگه نمی تونه.این یکی را دیگه نمی تونم 

پشت پرچین های ذهن خسته ام

صبح روز سه شنبه است.عید است . همه چی همون جوره که همیشه است.و تنهایی صورتش را به پنجره می کشد.صدای جوش کاری از سر صبح به گوش می رسه و کارگرها دارن به ترانه ی مهستی گوش می کنند.دیروز داشتم می رفتم احد نشسته بود روی پله ای چند تا خونه اونطرف تر.گفتم سلام چطوری؟چرا ریش گذاشتی؟با حالتی گرفته گفت یکی مرده،گفتم خوب حالت خوبه؟داشتی خیلی فکر می کردی.چی شده. گفت داشتم تصمیم می گرفتم امشب تکلیفم را با خدا مشخص کنم.می خوام بهش بگم حالا که منو دوست نداری منم کافر می شم.ای وای احد خل شدی؟رفته بود و من مات مونده بودم.همیشه بعضی چیزا حک میشه توی ذهنم.وتصویرش مونده روی صفحه ی اول ذهنم. 

 

باید بلند شم اتاقم را که پر از کاغذه جمع کنم .ولی نمی تونم.امروز روز تزریق ماهانه ی خواهرمه و رفته سیزده آبان.بغضم را باید پنهان کنم. هرکاری کردم بذاره من برم داروشو بگیرم نگذاشت. 

 

روز عید علی................... 

 

تا شقایق هست زندگی باید کرد

دل خوش

  بارون که میاد به هزار دلیل گم و مبهم ،انتظار دارم زندگی یه جور دیگه ای بشه.هزار چشمه تو  

 

دلم جاری میشه.یه حس خوبی پیدا می کنم.خیسی هوا را که توی ریه هام راه میره،دوست  

 

دارم.راحت نفس می کشم.دوستم گفت آخه آدم سر خوش.گروه بیست دارند تصمیم های  

 

خطرناکی می گیرند.فلان کشور می خواد به ما حمله کنه و اونوقت تو داری راجع به بارون حرف  

 

می زنی؟من از جنگ خیلی می ترسم. به هردلیل.دلم نمی خواد مردم کشته بشوند و بعد از مدتی تازه بفهمند فلان تصمیم اشتباه بوده. 

 

دوستم گفت آدم باید برای آرمان هاش بجنگه.ولی آرمان من زندگی است. از صدای بمباران ،بشدت می ترسم.او هی حرف زد و حرف زد و من داشتم فکر می کردم چرا ما نباید یک روز بی اضطراب را داشته باشیم.وقتی می رم بهشت زهرا و اون همه جوون را می بینم،حالم بد میشه.همه که شجاع نیستند.یکی هم مثل من ترسو میشه. 

 

از نظر روشنفکران سیاسی من یک آدم منفور هستم.لجشون در میاد.به من می گن تو بورژوا هستی.حرف من اینه که همه باید از یک زندگی بی دغدغه برخوردار باشند.آن ها می گویند برای همین حرف تو باید جنگید.می گویم مگر آدمای سوییسی و سوئدی و نمی دونم دیگه کجایی، برای یک لقمه نون می جنگند؟اونا می گن :بابا جان اینجا جهان سوم است واونجا جهان اول است . 

اونجا اگر مدیری یا فرماندهی اشتباه کند یا خودش را می کشد یا استعفا می دهد.اینجا اگر اشتباهی که نه،عمدی هم خطایی کند،ترفیع می گیرد.باید برای همین چیزها مبارزه کرد.اما من نمی خواهم.یادمه در کتاب طلا در مس،رضا براهنی به سهراب، بودایی اشرافی و برج عاج نشین گفته بود ،اما من که به اندازه ی سهراب بزرگ نیستم ،شامل این القاب هم نمی شوم ،فقط به من می گویند راحت طلب و ازین جور حرفا. 

 

سرمو می کنم توی لاک خودم و کتاب می خونم.از بس همه دارند اخبار گوش می کنند ،دلم هی شور می زنه.فرهاد خونده بود:به خودم هی زدم ازینجا برو،اما موش خورده شناسنامه ی من..... 

 

بارون داشت میومد و تو کوچه صدایی نبود،گاهی ماشینی رد می شد.ساعت هم عبور لحظه را به رخم می کشید.پاشدم باطریشو در آوردم و نشستم به دیوار روبرو زل زدم ،هی نشستم و نشستم.حرف های امروز تو محل کارم تو سرم دور می زد .بعضی حرفا خیلی کلیشه ای شده،خسته ام می کنه.بعضی روزه بودند.پرسیدم چرا روزه اید؟گفتند چون عرفه است.خوب چی بگم.قبول باشه. 

 

پ.ن ۱) دل خوش سیری چند؟ این روزا همه چی گرون شده. 

 

پ.ن ۲) بالاخره چی شد؟ اگه کسی فهمید به منم بگه 

 

پ.ن ۳) ریاضی بلدی؟ امروز احد از من پرسید: من یک کارگر شهرداریم ۳۹۰ هزار تومان می گیرم در رودهن ماهی دویست هزار تومن اجاره میدم و ۴تا بچه دارم .جمع و تفریق کن که من بدون دزدی چه جوری زندگی کنم.من ریاضیم ضعیفه شما کمکش کنید.

 

بارون

بارون می باره  

 

بارون می باره 

 

انگار از ابرا  

 

آسمون می باره 

 

خدایا دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم. 

 

خدایا عاشقتممممممممممممممممممممممم. 

 

تو کجایی تا شوم من چاکرت 

 

چارقت دوزم کنم شانه سرت 

  

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا داشتیم خشک می شدیم