لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

عزیز دلم

من خویشاوند نزدیک هر انسانی هستم که خنجری در آستین پنهان نمی کند.نه ابرو به هم می کشد ،نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سایبان دیگران است.نه ایرانی را به انیرانی ترجیح می دهم،نه انیرانی را به ایرانی.من یک لر ِ بلوچ ِکرد ِفارسم.یک فارسی زبان ِترک،یک افریقایی،اروپایی،استرالیایی،امریکایی ِآسیایی ام.یک سیاه پوست،زرد پوست،سرخ پوست ِسفیدم که نه تنها با خودم و دیگران مشکلی ندارم،بلکه بدون حضور دیگران وحشت تنهایی و مرگ را زیر پوستم احساس می کنم.من انسانی هستم در جمع انسان های دیگر بر سیاره ی مقدس زمین،که بدون دیگران معنایی ندارم. 

 

پ . ن ۱ ) سه شنبه ۲۲روز شاملو بود.شب که اومدم خونه متن قشنگی را تهیه کردم که حدود ۱۳ خط می شد نوشتم و برای احتیاط که نکند ناگهان بپرد کلیک راست کردم هنوز کپی را نزده بودم که همه پرید.وا رفتم.هرچیزی که بلد بودم گفتم به همه ی دست اندر کاران اینترنت و مخابرات و هر کوفت دیگری ،که  لازم شد خودم بلند شم برم فلفل بریزم تو دهن خودم.دو سه روز گرفتار بودم .امشب که جمعه است و ساعت بعد از ۱۲ نیمه شبه،حیفم آمد که گفتار قشنگ او را ننویسم.این متن را از کتاب ؛لالایی با شیپور؛ از ایلیا دیانوش بر داشتم.یادش تا جاودان ماندنی باد. 

پ . ن ۲) دوستم گفت :اینایی که میلیاردها تومان پول توی حساب های بانکی دارند باید نگران این او ضاع باشند یا ما که حقوق می گیریم؟ 

 

پ . ن ۳) پنج شنبه رفتم میدان فردوسی کار داشتم.برگشتنی با دوستم توی مترو قرار گذاشتم،بعد از پیاده شدن گفتیم بریم کبابی سر کوچه.البته اونجا نمیشه نشست،باید خرید و برد خونه،رو صندلی منتظر نشستیم تا نوبتمان بشه.خانم مسنی داشت با پسر کوچک و خوشگلی آلمانی صحبت می کرد.بعد به فروشنده گفت یک سیخ بال برای عزیز دلم که تو ماشینه بگذار،البته به فارسی.و بعد هم شروع کرد به ترکی با فروشنده حرف زد.دوستم که بال سفارش داده بود گفت ببین این خانم با کلاس هم ،برای عزیز دلش بال داده کباب کنه ،بعد تو هی می گی بال نخور چربه.منطق خیلی قوی بود سکوت کردم و نشستیم.سفارش خانم که تمام شد ،فرمودند که بال را بسته بندی نکن چون همین الان به عزیز دلم می دم.پولش را حساب کرد و با اون پسر بیرون رفت.همینطوری محض فضولی گفتم پاشو برو عزیز دلش را ببین. دیدم مات داره نگاه می کنه گفتم بابا جان به شوهر مردم که نباید بر و بر نگاه کنی ،زشته .دستمو کشید و من هم دیدم یک سگ خوشگل و مامانی داره بال های کباب شده را از پنجره ی یک ماشین نوک مدادی مدل بالا می خوره.دوستم داد زد آقا برای من هم کباب بگذار پشیمون شدم.

در حلقه ی سودای تو

از بیمارستان که اومدم بیرون نفس عمیقی کشیدم.انگار بوی تمام آنجا را می خواستم بریزم بیرون.دلم خسته بود.هوای خنکی بود.خیلی خنک.مسیر نفسم را تا توی ریه هام دنبال کرده بودم.هفت هشت روزی بود که صبح رفته بودم و شب برگشته بودم.خوابیده بودم و دوباره ....ولی امشب قصد نداشتم فورا برگردم خونه.این چند روز ذهنم پر از بیماری و رنج شده بود.مردمی که درد داشتند.اتاق های کج و معوج،بوهای نا خوشایند،رذالت های حقیر،رشوه دادن های یک قرونی برای رسیدگی کردن،خدایی کردن سر پرستارها،انگار می خواستم همه را از خودم بیرون بریزم.انگار توی این چند روز چهره ی شهر عوض شده بود.حتی ترافیکش برایم جالب شده بود.به آدما که نگاه کردم ،خوشحال بودم که سالم هستند و راه می روند.یک نوع تزلزل پیدا کردم.مثل اینکه باور ندارم که کسی سالم بمونه.فکر کردم بالاخره این ها هم مریض می شوند.به خودم هی زدم.این چه فکریه؟هوا بس نا جوانمردانه سرد بود.و من  هیچ دری را پیدا نکردم که پشتش بایستم و بلرزم.پس در ـ دل خودمو زدم.با خودم راه افتادم.چند قدم عقب تر از من می آمد ،ولی همراه شد.بهش گفتم:به من گویی که چونی؟چونم ای دوست؟جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست.گفت :مگر باور نداشتی ،که رنج بهترین معلم است.بیا اینم ناب ترینش.گفتم :وقتی یک گستره ی بی کران را به دوش من ناتوان بگذارند چگونه از عهده اش بر بیایم؟گفت :به اندازه می دهند.این حرف ها به دلیل این است که تو خودت را نمی شناسی.حتماْمی تونستی که دادند.گفتم :خوب باشه چه بخواهم چه نخواهم هست دیگه چه باید کرد؟گفت:من چه دانم، من چه دانم.سر به آسمان بود و با خودم می خواندم: 

ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها 

زان سوی او چندان وفا،زین سوی تو چندین جفا 

زان سوی او چندان کرم،زینسو خلاف و بیش و کم 

زانسوی او چندان نعم ،زین سوی تو چندین خطا 

زین سوی تو چندین حسد،چندین خیال و ظن بد 

زانسوی او چندان کشش،چندان چشش چندان عطا 

چندین چشش از بهر چه؟تا جان تلخت خوش شود 

چندین کشش از بهر چه؟تا در رسی در اولیا 

از بد پشیمان می شوی،الله گویان می شوی 

آن دم تو را او می کشد تا وا رهاند مر تو را 

... 

یکباره دلم آروم شد.دریافتی بود نا بهنگام.که مولانا در گوش جانم خواند: 

 

ای رستخیز ناگهان،وی رحمت بی منتها 

ای آتشی افروخته در بیشه ی اندیشه ها 

امروز خندان آمدی،مفتاح زندان آمدی 

بر مستمندان آمدی،چون بخشش و فضل خدا 

... 

سر که بر داشتم ،مسافتی غیر باور را پیموده بودم ،که مگو.

سپاس

همیشه و همه جا ،زمان هایی که دست آویزی نمانده بود برایم ،حضور خدا در دلم گرمابخش بود. 

 

بعنی هست.اما این بار دلم از خدا گرفت.شانه هایم طاقت اینهمه رنج را نداردو من آدم بزرگی  

 

نیستم.تو دلم یه چیزی تکون خورد.برای خودم رفتم زیر سوال.نمی خواستم هرگز بیایم اینجا. 

 

دیروز رفتم مترو نزدیک به سه ساعت روی صندلی نشستم و حرکت قطار ها و آمد وشد مردم را  

 

تماشا کردم.هیچ کجا بهتر از مترو نمی شود حرکت تند زندگی را دید.وقتی برگشتم حالم بهتر  

 

شده بود.واقعاْمی خواستم بر نگردم.ولی دیدم به  مهربانی شما عادت کردم.وچقدر دلم 

 

براتون تنگ شده.ممنون از کامنت های قشنگی که برای من نوشتید.دوستتون دارم . ببخشید اگر ناراحتتون کردم.برای من دعا کنید.