لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

یک سال

آن روزها رفتند 

آن روزهای خوب 

آن روزهای سالم سرشار 

آن آسمان ها ی پر از پولک 

آن بام های بادبادک های بازیگوش 

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها 

آن روز ها رفتند 

من تند و بی پروا  

دور از نگاه مادرم ، خط های باطل را 

از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم 

آن روزها هر سایه رازی داشت 

هر گوشه ی صندوقخانه ، در سکوت ظهر  

گویی جهانی بود 

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز 

بازار در بوهای سرگردان شناور بود 

بازار مادر بودکه می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال 

و باز می آمد 

با بسته های هدیه ، با زنبیل های پر 

آن روزها رفتند 

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند  

از تابش خورشید پوسیدند 

و گم شدند ان کوچه های گیج از عطر اقاقی ها 

در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت 

و دختری که گونه هایش را  

با برگ های شمعدانی رنگ می زد ، آه 

اکنون زنی تنهاست 

در تمام این سال ، در نبض ثانیه ها ، در جریان زندگی من جاری بود.هر چرخش نگاه بر روی هر حجمی ، مکثی از او داشت . در تمام سلول های من و اندیشه و روح من ، حضوری دائمی داشت.  

در که باز می شد ، آغوشی پر از مهربانی در انتظارم بود . و کلامش بر من بارانی از محبت می ریخت. اکنون چشمانم یتیم ندیدنش است . و رویاهایم چشم به راه .  

دایره ای بدون کانون شده ام که هر لحظه ممکن است از مدار خارج شود واما صبوری را نیز از او آموختم .که جز این چاره ای نیست.  

سی ام خرداد رفت . در شمارش روزها گیج می شوم که شاید این سال هزار روز داشت . و چه جان سختم من ، که بی او زیستم و زنده ماندم

دل

باز می لرزد دلم ، دستم .یه گشتی زده بودم تو دلم و دیدم اوه اوه خراب ، درشو فوری بستم چون وقت نداشتم ، اگر می فهمید که بهش سر زدم وا مصیبتا ، دیگه همه چیز باید تعطیل می شد ، فیلش یاد هندوستان می کرد و حالا بیا درستش کن. خیلی کار داشتم.خوندنی ، نوشتنی ، انجام دادنی ، کی دیگه این روزا به فکر دل است؟ درشو با قفل بستم و گفتم میام بهت سر می زنم و او سر به دیوار می کوبید؟صدایش را می شنیدم. الان که نیمه شبه خواستم باهاش گپی بزنم ، گله کنان شروع کرد که : کی مهم تر از من ؟ همه ی حرفاتو با من می زنی ، از چشمه ی عشق من سیراب  می شوی ، مگر نگفتند که دل را خدا با دست های خودش ساخته ، مگر نگفتند که ، تماشاگه رازه ، مگر نگفتند که ابلیس به همه جای بدن تو می تواند وارد شود جز دل: 

مدعی خواست بیاید به تماشاگه راز 

دست غیب آمد و بر سینه ی نا محرم زد 

مگر تاکید نشده که اول زیارت دل کن که الله بنا کرده و بعد زیارت گل کن که ابراهیم ساخته ،مگر مخاطب خدا ، دل نیست؟ 

ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها ؟ چرا دل مخاطب شده ؟ حالا اسیر رنگ شدی ، در پی بی رنگی باش  

رنگ تو داری و ز ر نگ جهان  

پاکی و هم رنگ خدا بوده ای 

چقدر رساله در باره ی دل نوشته شده است؟ مگر نگفتند دل محل ظهور معنویت است؟ 

سر نشتر عشق بر رگ روح زدند 

یک قطره چکید ، نامش دل شد 

ای بابا ، خوب باشه . من که همیشه سر سودای تو دارم ، من که مرید هواهای توام ، من که گوش جان به تو سپرده ام ، من که از زندگی باز مانده ام به نجواهای تو ، من که شهر بند توام ، دیگر فصلی نخواهد ماند جز وصلی. باشد اطاعت جانان واجب است.    

دوست نشسته روبرو من به کجا نظر کنم 

دوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر کنم 

معاشقه آغاز شده بود و ربود مرا چون همیشه ، توانی برای مقاومت در برابرش ، هیچگاه نداشتم. می کشاند هر جا خاطرخواه اوست ، رشته ای به محکمی عشقه ، که می پیچد به دورت تا توان و هستی ات را بگیرد و از شیره ی جانت آنقدر بمکد تا دیگر تویی نباشی و همه او شوی.  

همچو چنگم ، سر تسلیم و ارادت در پیش 

تو به هر ضرب که خواهی ، بزن و بنوازم 

و دوباره مومی در کف زنگی مست شدم

تعطیلی

دوروز تعطیلی با یه عالمه پیشنهاد برای رفتن به اینور و اونور.زیر بار هیچکدومشون نرفتم.از ترافیک جاده بیزارم.چون همه رفتند ،داشتم ذوق مرگ می شدم. انگار می خواستم تند تند ثانیه های رهایی را ، نفس بکشم.درست مثل زمانی که یک کتاب تازه دستم می گیرم و مثل ندیدبدیدها اونو می خورم بجای خوندن و تازه وقتی تموم میشه دلم کلی میسوزه که چه زود تموم شد، الانم دارم تند تند برنامه میذارم .ازین ساعت تا اون ساعت ...والان که عصر دومین روزه ، بیلان کاری من هیچی نیست. یعنی قابل عرض نیست. خوب بود ولی فوق العاده نبود.یک رخوت بی موردی داشتم. هی ولو می شدم.کشتم خودمو دیروز  یک ساعت راه رفتم . چند صفحه خوندم.و...انگار وقتی شلوغه بیشتر قدر خودمو می دونم. و الان که لحظه ها مال خودمه ، بی خیال شدم. 

چندتا پسر توی کوچه دارند به موسیقی ماشینشون که خیلی بلنده گوش می کنند و حرف می زنند.انگار کوچه خوابه و اینا بیدارند. آهنگش قشنگه .نمی دونم چیه .ولی خوبه.

هیچی

گفتم پاشم برم پارک لویزان .اما تنها نمیشه .البته بعد از کشف چند جسد ، پلیس زیاد شده. ازین پارک خوشم میاد. بالای یک تپه است و از اون بالا شهر دود زده ی تهران دیده میشه. درخت های قشنگی داره ، هتل شیان اون بالا خیلی دل بری می کنه .یکبار رفتم پرسیدم میشه دو روز بیام اینجا ؟گفتند نه نه نمیشه تنهایی .یعنی چی ، دوروز توکشور و شهر خودم نمیشه برم هتل.خوب بابا ولش کن .خلاصه خواهرمو زدم زیر بغلم و رفتیم اون بالا .چون وسط هفته بود خلوت بود .نشستیم روی نیمکت و از هم عکس گرفتیم و چرت و پرت گفتیم.حالش بهتره .سه هفته پیش باز توی داروخانه ی سیزده آبان وقتی دیده بود داروی 800هزارتومنیش شده یک میلیون و صدتومن جوش آورده بود و هر چی از دهنش در اومده بود روی داروخونه چی بالا آورده بود و مردم بیمار و گرفتار اونجا هم ،هم صدا شده بودند و ...الان بعد از تزریق و آروم شدن ، کلی جوک گفت و هر و هر خندیدیم.صدای موسیقی می اومد.گفتم پاشو بریم ببینیم چه خبره چون صدای دست زدن هم می اومد.کمی رفتیم جلو ، سه تا تاکسی پارک بود و از توی یکی از اونا یک آهنگ مکش مرگما پخش می شد و پنج تا مرد داشتند یاهاش می رقصیدند و یکیشون هم داشت جوجه سیخ می کرد.کلی ذوق کردیم .یواش نشستیم و نگاه کردیم . واقعاً لذت بردم به خواهرم گفتم اینا از خستگی روزانه ،به اینجا پناه آوردند .چه خوبه . مارو دیدند ولی انگار نه انگار .اینش جالب شد. با فراغ بال نگاه کردیم و حتی دعوت به خوردن کباب شدیم .اما دیگه پاشدیم و از اونجا دورشدیم.شهر زیر یک لایه ی خاکستری پنهان شده بود.هی سعی کردیم خوشحال کنیم خودمونو ، به هرحال ، کلاغ ها ی زیادی می اومدند و می رفتند .گنجشک ها سروصدا راه انداخته بودند. صدای موسیقی هنوز شنیده می شدوسوار شدیم و برگشتیم . 

تو ماشین رسوای زمانه ی علیرضا قربانی را گوش کردیم.  

رسیدیم خونه و هیچی نشد .  

 

پ . ن 1:  امروز دارم زورکی نفس می کشم . من در کجای زمین ایستاده ام ، ثقل زمین کجاست؟ 

 

پ . ن 2 : امروز گوشه های آوازی را شروع کردم. تحریرهای آواز را بسیار دوست دارم 

نامه

داشتم فکر می کردم در گذشته که نامه نویسی وجود داشته ، حتماْ خیلی جالب بوده ، معشوقی برای دلداده اش نامه می نوشته و عطری و یا گلابی هم به آن می زده و این دست خط برای معشوق به همراه شوقی بوده و بوی آن یاد آور بوی خوش دلدار بوده و او شاید روزها و هفته ها چشم به راه نامه ای از او می شده:  

گوشم به راه تا که خبر می دهد زدوست   

 

صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم 

 

و نامه ای که فرستاده می شده با این شروع : 

 

ای نامه که می روی به سویش 

 

از جانب من ببوس رویش 

 

گاهی نامه ها پیام های سیاسی و مذهبی و حتی تنبیهی از جانب بزرگان زمان ، داشتند 

 

تقریباْ در نامه های عادی این واژه ها به چشم می خورد: 

 

اگر از احوالات این جانب بخواهی ، ملالی نیست جز دوری شما که آن هم امیدوارم به زودی زود تازه گردد. این جملات شاید خیلی پیش پا افتاده و مبتذل به نظر برسدولی حاوی پیام معصومانه ای است که خلاصه  اگر تو را ببینم هیچ اندوهی ندارم.

 

در کتاب منشات قائم مقام فراهانی از میان آن همه نوشته به نامه ای بر خوردم که او به دوستش نوشته و از او بسیار ظریف ،گله کرده چون خیلی قشنگه چند خطش را می نویسم:   

 

مدتی است که خامه ی عنبرین شمامه ی وقایع نگار بلاغت شعار رسم فراموشکاری پیش گرفته  ، یاد یاران قدیم و مخلصان صافی ، چنان نمی کند......... 

 

گاهی عاشق بر روی ماسه های ساحل و یا ریگ های بیابان برای دلداده اش می نوشته.جامی در این زمینه می سراید: 

 

دید مجنون را یکی صحرانورد  

 

در میان بادیه بنشسته فرد 

 

ساخته بر ریگ زانگشتان قلم 

 

می زند حرفی به دست خود رقم 

 

گفت : ای مفتون شیدا ،چیست این 

 

می نویسی نامه ، بهر کیست این؟ 

 

گفت شرح حسن لیلی می دهم 

 

خاطر خود را تسلی می دهم  

 

منظورم بررسی تاریخچه ی نامه نویسی نیست وبلکه می خواهم بگویم تا همین نزدیکی ها مثلا در ایام عید همه برای هم کارت تبریک و چند خطی شعری و نثری زیبا می نوشتند و می فرستادند.اکنون روانشناسان معتقدند که دیدن دست خط عزیزی با اس ام اس های بی مزه ،زمین تا زیر زمین فرق داره. 

 

همه برای خودشون دفتر چه ای که اغلب مخفیانه بود، احوالات روحی و احساسی خودشون را می نوشتند و اکنون این کار در کامپیوتر ها صورت می گیره.مثل تفاوت فرش دست بافت با فرش ماشینی.نگاه به یک فرش دست بافت هرگز خسته کننده نیست ولی چشم از نگاه به فرش ماشینی خسته می شود . 

 

پیرزنی  در فامیل ما فوت کرد و خدا رحمتشون کند، بچه هایش بعد از مراسم ، طیق سنت دیرین رفتند که وسایلش را ببخشند .کیفی پیدا کردند که در آن نامه های  فراوانی وجود داشت .اگر می شد دلم می خواست تصویر این نامه ها را برایتان روی صفحه ام می گذاشتم. 

 ما فکرمی کنیم که همه چیز را کشف کردیم ، حتی عشق را.در حالیکه  از قافله ی عشق های ناب عقبیم.اکثر نامه ها حدود 70 سال پیش نوشته شده بود.وچند تایی را که خواندیم بسیار لذت بردیم.دوخط از یکی از آن نامه ها را می نویسم. 

 

در میان بستان قدم می زنم و هیچ گلی برایم زیبا نیست. چون نرگس دوچشم تو هماره در خاطرم است.گل خوش بوی من...... 

 

احساس کردم که چشمان ما حتی از دیدن این وا ژه های زیبا بی نصیب است.چه برسد به شنیدن آن ها. 

 

مخلص کلام: از حضور هم ،از دیدن هم ، از شنیدن هم ، بی نصیب ماندیم.شلوغی دنیا ما را تا گم شدنمان برده و دیگر ساده و بی آلایش دور هم جمع نمی شویم.یک دست خط با خودکار یا مداد حقیقی ، نه مجازی ، حداقل برای من خیلی خوشایند است.  

 

پ . ن  ۱ : وسط این گرونی و قائله ی بغداد و دکمه دار بودن حتمی مانتو ها و فیش های گاز و آب و..چه دلخوشم من  

 

پ. ن  ۲: اصلاْ یکی از خصوصیات اخلاقی من ، تو حال خودم بودن است.برعکس همه فکر می کنم. 

 

پ . ن ۳ : دیگه واقعاْ دلم برای پدرها و آقایون سوخت.بابا یک سری به این پیامک ها بزنید ببینید چه می کنند ، کشتند این مردهای بیچاره را.