لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

قو

تقریباْ نمی خوابم.شاید دو سه ساعتی.نه پیوسته. خودمو کشیدم بردم کافه ،نشستیم حرفای گنده گنده زدیم.و مغزم پرشد .از ساعی رد شدم غروب بود.قوی سپیدی که هیچ نشانی از قو بودن نداشت کنار حوضچه ی بسیار کثیف پارک خوابیده بود.شایدم مرده بود.نمی دونم.مزه ی اسپرسو توی دهنم بود.چقدر خیال بافته بودیم و واقعیت انگاشته بودیم.چقدر ورق زدیم خوانده هایمان را.ولش کردم بابا حوصله ندارم.نشستم روی نیمکت و مردم را تماشا کردم.هوا گرمه.