لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

حس غریب

خردینه دل من ، از شادی کنار تو بودن هل شد .نمی دانست چه کند . سرت که پایین بود ، تو فکر که بودی ، دزدکی ، سیر نگاهت می کردم . غرق خودت بودی ، شاید همیشه احساسم بود که جلوتر از خودم می دوید و انگار می خواست نگه دارد آنچه را که روزگار از من می گرفت.هر صبح که برگی از تقویم را جدا می کردم . عقلم می گفت که روزی دگر آغاز شده ، نهیبی در درونم مرا می لرزاند که نکند ، یادها هم از دلت کنده شود. که روزمرگی تو را هم به سیاهچاله هایش بکشاند. وبشود همانی که همیشه بیزاربودی. که شروع کنی به شمردن .که مورچه شوی و جمع کنی و لیلی بودنت را فراموش کنی.تپیدن ها را .و شوق که می آمد و می نشست کنار دلت و کم کم جلوتر که ناگهان همه ، او می شدی. و می خواندی که ،مستم و گم کرده ام راه خرابات را. اشتیاق تمام مرا فتح می کرد و یکپارچه حسی غریب ،مرا همچون طوماری در هم می پیچاند. و دو باره نکند نکند ها شروع می شد و یادها به شمایلی ملموس تبدیل می شد و به نظاره اش می نشستم.  

تند رد می شوند و باز من در هزار توی روند و آیند این زندگی ، گرفتار می شوم. انگار گریزی نیست ، چرا که جنازه ام باید کار کند و بپوشد و بنوشد و به فکر مبادا باشد که اوف چقدر گریزانم ازین ؛مبادا؛ که هرگز به دلم راهش ندادم ، چهار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست. هرچه بادا باد.  

 

پ . ن ۱) به صبح نزدیک می شوم .از نیمه شب هم گذشته است .چقدر شب ها را دوست دارم ، سکوتش را و خاموشی این تلفن های لعنتی را 

 

پ. ن ۲ ) هیچکس نیست. همه راهی شدند. برای من عجیبه انگار یک فرمان الهی است که حتماْ همه باید سفر بروند.مثل این است که  همه می خواهند در اولین فرصت از دست هم خلاص شوند و از هم می گریزند.

 

نظرات 17 + ارسال نظر
آفتاب پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 17:19

عاشق قلمت و وبلاگتم .. دلنوشته ی قشنگی نوشتی نازنین.

آفتاب مهربونم .همیشه به من لطف داری. ممنونم.همینکه لایق خوندنت هستم .ممنون

خلیل پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 19:40

سلام،

بالاخره چند روزی " غیر متعهد " بودن را تجربه کنند/

سلام دوست من ، طنز ظریفی به کار بردی .موافقم

صادق (فرخ) جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 22:47 http://dariyeh.blogsky.com

سلام راست گفتی ویس عزیز
چه دشوار است لیلی بمانی در این روزگار خبیث .
دلم جزیره می خواهد ... به سان رابینسون !!؟؟
تا کسی نباشد و روح ام را نخراشد به گفتار و رفتار زجرآوری!
آن گاه زمان و روزهایش ... و حتی فصلها و روز و شبهایش برایم
از یک ارزش و اعتبار برخوردار خواهد بود .
ما در این روزگار بیش از همه در اسارت زمان و زمانه ایم .
رابینسون که باشی در جزیره ای متروک و خاموش ، می شود بر تنه تمام درختهای جزیره این جمله را با شادی حک کرد :
تقویم کیلویی چند؟

فکر می کنم امثال ما ، شاید حتی خودمان هم ندانیم ، که در جزیره ی تنهایی ی خودمان زندگی می کنیم.می رویم و می آییم و کار می کنیم و آدما را نگاه می کنیم .ولی در هزار توی این زندگی ظاهری ، می خزیم در خودمان و جزیره ی ذهنمان.گمان می کنم .این فقط یک خیاله

پژمان جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:32 http://silentcompanion.blogfa.com

چقدر آشناست حسی که در این جمله ات بود: "شاید همیشه احساسم بود که جلوتر از خودم می دوید و انگار می خواست نگه دارد آنچه را که روزگار از من می گرفت"
من فقط یک خواهش دارم
که فراموش نکنی لیلی بودنت را
همین.

روزگار خیلی سخت گیره . هی به آدم دیکته می کنه .باید خیلی خودت را بشناسی تا از پا در نیایی.که تاریکی و زمختی افکار ذیگران نخراشد آن احساسی را که از دیدن برگ گلی به شوق می آید.
لیلی بودن ،فریاد : دردیست غیر مردن ، کان را دوا نباشد. /پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن، است . دردی که تا ابد ماندنی است .دردی که ارزش وجودت به ان است .پس اگر لیلی نمانم ، جز جسدی که فقط راه می رود ، چیزی از من نمی ماند.

ستوده شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 13:34 http://sootoodeh.blogsky.com

ویس عزیزم دلم برات تنگ شده بود .
میدونی همیشه به یادتم .
دیگران که به فکر دل ما نیستند پس چه بهتر که ما به فکر دل خودمون باشیم عزیزم مواظب اون دل مهربونت باش

بابا جان منم حسابی داشتم نگرانت می شدم.گفتم بچه ها را زدی زیر بغلت و کنار همسر جان جلای وطن کردید شاید.،چون این روزها همه دارند گروهی مهاجرت می کنند.
خوشحالم که حالت خوبه

ونوس شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 14:27 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام
آره به قول خودت انگار آیه نازل شده همه برن اونم کجا اکثریت به اتفاق شمال کشور فکر کنم این روزها درحد انفجار رسیده دیگه

ساخت و سازهای دورو اطراف منزل هم که دیگه نگو دوست عزیز
من یکی واقعا دارم دیوونه میشم از سرو صدا و گردوخاکش...وای خدا

می بینی هرجایی زیر این آسمون آبی باشه اما توی این مملکت گله و شکایتها همه مثل همه

سلام عزیزم.

چون همه داریم شرایط مشابه را تجربه می کنیم ، پس شکایت ها هم رنگ و بوی هم را دارد.

این تعطیلات به نفع هموطن های شمالی ماست .پول ملت سرازیر میشه اونجا .که به نظر من خیلی هم بهتر از اینه که مردم بروند دبی و پولشونو به جیب عرب ها بریزند.

پرنیان شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 22:39

لیلی باش ...
دنیا خالی شده از لیلی ها و مجنون ها از ویس ها و رامین ها از ....... دنیا پر شده از بده و بستانهای عاطفه. تو لیلی باش !

سلام
من اومدم دوباره . فرمان الهی نبود . اما بد نبود این چند روز غیبت. دلمان تنگ می شود برای جایی که نیستیم . چه بدبختیه ها!

سلام . خیلی هم خوش اومدی. واقعاً این چند مدت خسته شده بودی و چه خوب کاری کردی رفتی هر چند که ما دلمان برایتان تنگید

این فعل جدیده .تنگیدن مصدرشه تو این شلوغ بازار ما هم از خودمان در آوردیم

تنها خاصیتی که در وجودم باقی مونده ، همین عاشقیه وگرنه تا بحال هزاربار سقوط کرده بودم تو که بهتر می دونی

مریم یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 18:46 http://www.2377.blogfa.com

سلام خانومی . چطوری ؟
به قول آفتاب قلم خوبی داری .

سلام و ممنون .هم شما هم آفتاب عزیز ، لطف دارید.

من هم بد نیستم.

ایمان دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 00:38

سکوت و خلوت شب را دوست دارم گرچه که بسیار بسیار دلتنگم می کند...

پیروز باشی

ولی این دلتنگی ارزشمنده. رنگ دلتنگی های روزمره را نداره.

ممنون که به من سرزدی

آذرخش دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حالت چطوره؟
خوبی؟
خوشی؟
سلامتی؟
ممنونم بهم سر زدی. دستت درد نکنه
راستی لب تابت درست شد؟
خوشبحالت شبها می تونه شب زنده داری کنی. من که بخاطر کار باید زود بخوابم تا بتونم ساعت 6 بیدار شم
روز و روزگارت خوش

سلام .من خوبم

نه لب تابم درست نشد حالا می خوام ببرمش مرکز پایتخت. و به نمایندگیش نشون بدم.البته ممنونم از شما .آدرس هایی را هم که داده بودید دوتاش را تونستم باز کنم ولی کارایی که گفت انجام بدم ، بلد نبودم.آخه نوه ی گلم من مثل شما پروفسور نیستم .فقط یک کاربر معمولیم.
روزگار شما هم خوش

قندک سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام بر ویس بانوی فرهیخته. ببین؟ همه دوباره برگشتند. روز از نو روزی از نو. دوباره همون شلوغی ها و همون ازدحام همیشگی. دوباره ترافیک دوباره بوق ممتد ماشین ها.کاش بازهم تکرار می شد

مقصودتون از " کاش باز هم تکرار می شد " چیست ؟ تعطیلاته .یعنی دوباره تکرار بشه؟ نهههههههههههههههه .خیلی خسته کننده است .تنها نکته ی مثبتش ، خلوتی خیابوناست.

قندک سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:34

برای همین اغلب شبها زود می خوابم.البته اگر اطرافیان شب زنده دار و مزاحمم بگذارند و مدام با سروصداهایشان مزاحمت ایجاد نکنند.دیروز دلم می خواست دورو برم شلوغ باشد.زن بگیرم بچه دار شوم. اما امروز می خواهم در کلبه ای تک و تنها بیاسایم و مزاحمی نداشته باشم.ببین تفاوت فکر دیروز و امروز از کجا تا به کجاست ویس عزیز.دیروز به زور آبگوشت می خوردم. امروز عاشق آبگوشتم و به زور از خوردن دست می کشم.

سلام.منظورتونو می فهمم ، انسان پیوسته در حال دگرگونی است که همان تحول است.هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد.لحظه حرف خودش را می زنه .هیچگاه نمی شود در یک حال باقی ماند.
همه چیز در دگرگونی است .امیدوارم برای یکبار هم شده این دگرگونی در سمت و سوی خواسته هایتان باشد.

باران سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 13:06

پس پیغام من کوووووووووش؟!!!

سلام .ای بابا روز روشن ، کدوم پیغام.؟ اینقدر نیامدید اینجا که مطمئن هستم آدرس را اشتباهی دادید .دو باره لطفاً بنده نوازی بفرمایید .یا بدهید سلطان بانو قلم رنجه بفرمایند.

مهستی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 21:01 http://mz991.blogsky.com


سلام ویس عزیزم...

چقدر این احساست قشنگه . گاهی وقت ها منم همین حس رو دارم زیبا اما شکننده . حسی که اگه زیاد خودم رو به دستش بسپارم مرا می برد هر جا که خاطر خواه اوست...

یاد گرفتم کم تر حرف بزنم بیش تر بشنوم ُ یاد گرفتم حس های زیبا و ناب رو برای خودم نگه دارم تا حرمتش شکسته نشه ، خودم بیش تر از همه خودم رو درک می کنم و...

بی خیال ... این نیز بگذرد ...

سلام مهستی عزیز .

خوشحالم که به من سرزدی .دقیقاً همینه که گفتی . گاهی می نویسم و بعد هیچ.

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم

تا که بی این هر سه ، با تو دم زنم

و دریغ که این سکوت سرشار از نا گفته ها گاهی چنان گوشم را کر می کند که احساس سرسام می کنم.

" این نیز بگذرد " هم گاهی چه کند است ، و خفقان آور

فرید پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
بعضی رفتن ها فرار نیست... خداحافظی یواشکی با خودمان است... خسته می شویم از بودن تکراری مان و به دنبال بهانه ای برای سلام دوباره ایم....
بعضی رفتن ها، سفر نیست... طی حلقه ای برای حس حرکت است... بدون انکه از نقطه آغاز اندکی جابجا شوی....
بعضی رفتن ها، مثل بعضی از سکوت ها که سرشار از حرف های نگفته است، پر از آمدن هایی ست که سرشار از آغازست....
بعضی رفتن ها، پر از آمدن ست....
*****
امان از سفرهایی که برای فرار از لحظه هاست...

سلام و عرض ادب

بسیار زیبا نوشتید .موافق سفری هستم که " بدون آن که از نقطه آغاز اندکی جابجا شوی" این هجرت را دوست دارم ، نشستی ، اما داری می روی .

اما سفر از کسالت دیدارهای اجباری هم بد نیست .اگر جایی برای آن داشته باشیم.

ممنون که به من سر زدید.

قندک دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود بسی فراوان بر ویس عزیز.باز دیروز کلی چیز نوشتم پاک شد و پاک اعابمو بهم ریخت.هربارم میگم این بار کپی می گیرم اما یادم میره.شما خوبین؟

سلام .واقعاً حیف شده

باران سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 14:27

سلاملیکم!

سلام از بنده است.حال شما؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد