تنهایی اومد نشست کنارم ، رفته بودم تا شوق ، دلم لرزیده بود و اشتیاق همسایه ام شده بود.
خوانده بودم :
ای با من و پنهان چو دل ، از دل سلامت می کنم
تو کعبه ای هر جا روم ، قصد مقامت می کنم
هر جا که هستی ، حاضری از دور بر ما ناظری
شب خانه روشن می شود ، چون یاد نامت می کنم
در هوش تو ، در گوش تو ، واندر دل پر جوش تو
این ها چه باشد ؟ تو منی واین وصف عامت می کنم
گفته بودم که اگر نباشی و اگر خانه از تو تهی باشد و اگر دلم برایت پر بکشد و آسمانی برای پروازم نباشی ، چقدر غمگین می شوم
دلگیر دلگیرم ،مرا مگذار و مگذر
از غصه می میرم، مرا مگذار و مگذر
با پای از ره مانده در این دشت تبدار
ای وای می میرم ،مرا مگذار و مگذر
سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ
دل بر نمی گیرم ، مرا مگذار و مگذر
بالله که غیراز جرم عاشق بودن ،ای دوست
بی جرم و تقصیرم ، مرا مگذار و مگذر
با چشمان باز باز نگاهم می کرد ، تنهایی را می گویم و می دانست که تو نیستی و من همچنان مبتلا خواهم ماند . و :
تا به کجایم بری ای جذبه ی خون ، ذوق جنون
سلسله بر جان ، همه من ، سلسله جنبان ، همه تو
پای در اسارت چون تویی ، از جان گذشتن است که بر دیده منت بود . ومرید درگاه تو شدن ، همه خواهش من بود.
ای همه دستان ز تو و مستی مستان زتو هم
رمز می ستان همه تو ، راز نیستان همه تو
مگر نگفتی :
من بار سنگینم مرا بگذار و بگذر
نیکم ، بدم ، اینم مرا بگذار و بگذر
گفتم نازی از سر نیاز بود.هرگز .حاشا .از دل بر نیامده بود . گفت : ولی بر دل نشسته بود و شهباز عشق بر شانه ی کسی دیگر نشسته بود و تو ای دریغا گویان ماندی!دلم رسوب کرد و سرمای تنهایی مرا در بر گرفت .راست گفت
شده دل ز غصه خونین ، همه جا سکوت سنگین
ز فراق نالم اما ندهد کسم جوابی
حالا من ماندم و بهت و سکوت و تنهایی.
خجسته باد نام خداوند ، نیکوترین آفریدگار
که تو را آفرید
از تو در شگفت هم نمی توانم بود
که دیدن بزرگی ات را ، چشم کوچک من بسنده نیست
مور ، چه می داند که بر دیواره ی اهرام می گذرد
یا بر خشتی خام
تو ، آن بلند ترین هرمی که فرعون تخیل می تواند ساخت
و من ، آن کوچک ترین مور ، که بلندای تو را در چشم نمی تواند داشت.
چگونه این چنین که بلند بر زبر ماسوا ایستاده ای
در کنار تنور پیرزنی جای می گیری
و زیر مهمیز کودکانه ی بچگکان یتیم
و در بازار تنگ کوفه؟
پیش از تو ، هیچ اقیانوس را نمی شناختم
که عمود بر زمین بایستد
پیش از تو ، هیچ فرمانروایی را ندیده بودم
که پای افزاری وصله دار به پا کند
و مشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد
ای روشن خدا
در شب های پیوسته ی تاریخ
ای روح لیله القدر
حتی مطلع الفجر
شب از چشم تو ، آرامش را به وام می گیرد
و طوفان ، از خشم تو ، خروش را
کلام تو ، گیاه را بارور می کند
و از نفست گل می روید
چاه ، از آن زمان که تو در آن گریستی ، جوشان است
سحر از سپیدی چشمان تو می شکوفد
و شب در سیاهی آن به نماز می ایستد
هیچ ستاره نیست که وام دار نگاه تو نباشد
لبخند تو ، اجازه ی زندگی است
هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست
چگونه شمشیری زهر آگین
پیشانی بلند تو _ این کتاب خداوند _ را از هم می گشاید
چگونه می توان به شمشیری ، دریایی را شکافت؟
با اندوهی والاتر از غم گزایی عشق
و دیرینگی غم
برای تو با چشم همه ی محرومان می گریم
با چشمانی یتیم ندیدنت
گریه ام شعر شبانه ی غم توست
هنگام که به همراه آفتاب
به خانه ی یتیمکان بیوه زنی تابیدی
و صولت حیدری را
دست مایه ی شادی کودکانه شان کردی
و بر آن شانه ،که پیامبر پای ننهاد
کودکان را نشاندی
و از آن دهان که هرای شیر می خروشید
کلمات کودکانه تراوید
آیا تاریخ ، به تحیر ، بر در سرای ، خشک و لرزان نمانده بود
در احد
که گل بوسه ی زخم ها ، تنت را دشت شقایق کرده بود
مگر از کدام باده ی مهر مست بودی
که با تازیانه هشتاد زخم ، بر خود حد زدی
کدام وام دار ترید؟
دین به تو ، یا تو بدان؟
هیچ دینی نیست که وام دار تو نیست
دری که به باغ بینش ما گشوده ای
هزار بار خیبری تر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
شعر سپید من ، روسیاه ماند
که در فضای تو ، به وزنی افتاد
هر چند ، کلام از تو وزن می گیرد
وسعت تو را ، چگونه در سخن تنگ مایه گنجانم ؟
تو را در کدام نقطه باید به پایان برد؟
فتبارک الله ، تبارک الله
تبار ک الله احسن الخالقین
خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگاران است
و نام تو
که نیکوترین آفریدگانی
شاعر : موسوی گرمارودی در قالب سپید
این روزا احد خیلی ساکته و انگار صورتش خاکستری رنگ شده . همیشه کمی بذله گو بود و پرحرف ، یه گوشه ای می نشست و تا در پارکینگی باز می شد جلو جلو ایستاده بود و می گفت سر برجه ، ماهانه می خواست ، حالا ممکن بود دهم برج باشه ، یا بیستم و یا...ولی تو کوچه ی ما همه دوستش داشتیم و داریم .ومن با او بیشتر دوستم ،چون می ایستم و به حرفاش با لهجه ی شیرین آذری گوش می دهم.بارها وقتی تو خودش بود از پشت سر صداش می کردم و از جاش می پرید و کلی می خندیدیم. ولی دیروز وقتی گفتم احد ، از جاش تکون نخورد ، نگران شدم. گفتم هی با توام ، کجایی ؟ نیم خیز شد و من نشستم روی پله ای که نشسته بود و گفتم اوه اوه چه خبره ، کشتی هات غرق شده ؟ روشو برگردوند ، گفتم احد دارم با تو صحبت می کنم ، چی شده که جدید باشه ، مشکل خونه ات را می دونم دیگه چی شده ؟؛ یادتون هست که می گفتم ضمایر را جابجا می گه ؛ گفت برای چی زنده ای ؟ گفتم برای خودت ، زنت ، بچه هات یعنی چی ؟ انگار صدای منو نشنید و ادامه داد ، میلی برای رفتن به خونه نداری ، نمی تونی جواب خونه را بدی ، گفتم زنت سر پول باهات دعوا می کنه ؟ گفت نه سر غذا و لباس ، می گه چی بخوریم و ازین حرفا ، گفتم سخت نگیر این روزا همه گرفتارند ، ببین حقوق بازنشستگان ذوب آهن را ندادند ، زلزله زدگان آذزبایجان تو این سرما دارند چکار می کنند ؟ سیل بهشهر ،بازم بگم احد ؟ گفت اینا به من چی ؟ مگر کسی غصه ی منو می خوره ؟گفتم ببین دیگه نشد الان تو عصبانی هستی ، می دونم غصه ی مردم را می خوری ، تو نگاهش هیچ نوری نبود کمی راجع به گرفتاری شغلش و همکارهایش حرف زد و منهم فقط تونستم گوش کنم . حالا چایی می خوای برات بیارم . گفت نه نمی خوام ، باید تا رودهن برم بلند شد ، احساس کردم خیلی پیرتر از هفته ی گذشته شده ، با لباس نارنجی و جارویی روی دوشش رفت ،
اومدم اینجا ، جلوی اینترنت که نشستم عکس مردم یخ زده ی اهر را دیدم ، اطلاعیه خانه ی علم بچه های دروازه غار را که جمعه۵آبان، ساعت ۴ تا ۵/۶ در کتاب فروشی نشر مثلث کار های دستی بچه های بی سرپرست و محتاج را برای کمک می گذارند . پنج شنبه ۱۱ آبان در فرهنگسرای اندیشه ، شریعتی پارک اندیشه ، کانون شاعران و نویسندگان ، برای زلزله زدگان کمک جمع می کنند ، ساعت ۳ و بعد به دویست هزار میلیارد گم شده فکر کردم و نگاه بی نور احد و به دل خودم که این روزها مثل دل همه ی مردم شور می زنه .
برباغ ما ببار
برباغ ما که خنده ی خاکستر است و خون
باغ درخت مردان ، این باغ باژگون
ما در میان زخم و شب و شعله زیستیم
در تور تشنگی و تباهی
با نظم واژه های پریشان گریستیم
در عصر زمهریری ظلمت
عصری که شاخ نسترن ، آنجا
گر بی اجازه بشکفد ، طرح توطئه ست
عصر دروغ های مقدس
عصری که مرغ صاعقه را نیز
داروغه و دروغ درایان
می خواهند
در قاب و در قفس
بر باغ ما ببار
بر باغ ما ببار