لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

کاش

 دو و سی وپنج دقیقه ی عصر جمعه است . از بس نشستم کمرم درد می کند.فردا باید با دو چوب زیر بغل بروم سر کار . ا زصبح دارم تایپ می کنم . گردنم هم تعطیل شده. 

 

سکوت عجیبی توی کوچه است . من در دل اتاقم نشسته ام و کاش مادرم میامد و با اصرار به من ناهار  می داد و غصه ام را می خورد.  به عاطفه اش تکیه می دادم و پای احساسم را در زمین گرم مهرش درازمی کردم. ولی خوب .می دانم او نیست .کسی نیست. من هیچ کجاییم ، نشدم شکل آرزوهایم. نه باورش را دارم و نه خواهم داشت. دل که می رود و من که می مانم سنگم و سنگین. گاهی به دنبالش روانم و گاهی از این همه رفتن  

در می مانم. رفتم تو عالم خیالم تا کمی بگذارم که احساس هوایی بخورد و خستگی هایم در برود.گاهی دوست داشتم در زمان کافکا زندگی می کردم و خودمو بهش می رسوندم .حساب کن یه روز بگم : فرانتس عزیزم برو تخم مرغ بخر ، نیم رو درست کنم. و یا کنار صادق هدایت بودم و یه روز بهش می گفتم ، میشه یه سیخ کباب برام بخری؟ فکرشو کن ، حتماً بالا می آورد.

بعدش یاد سیمون دوبوا افتادم گاهی حسودیم میشه که چرا او دوست دختر سارتر بود کاش من می شدم ، و یه روز به او می گفتم : آقای ماهیت از وجودت بیزارم  حساب کن حتماْ با لگد پرتاب می شدم بیرون . اصلاْ به نیچه حتی فکر نمی کنم.از خودم خل تر بود ، می زد نابودم می کرد.دیوانه ی ضد زن ! شمس تبریزی چی؟ ای وای می ترسم حتی بهش فکر کنم ، نه بابا او خیلی بزرگه و خورشیده ، حتی تصورش محاله ، ولی مولانا چی؟ کاش آبدارچیش می شدم و براش چایی می بردم و یواشکی دیدش می زدم.وقت شوریدگی هایش و رباب زدنش 

کاش شاخ نبات می شدم و کنار حافظ بودم.ولی حافظ خیلی رند و نظر باز بود و با یکی نمی ماند. من هم که اعصاب ندارم. کاش کنار میرزا عبدالله بودم و او به من تار زدن به شیوه ی خودشو یاد می داد و من خوشحال بودم کاش یکبار هم شده شجریان را از نزدیک نزدیک می دیدم و بغلش می کردم و دستش را می بوسیدم .بسیار دوستش دارم. کاش شوماخر بودم و مسابقه می دادم مطمئناً برنده می شدم.خیلی عشق رانندگی هستم و اگر قبض های جریمه نبود شاید خودمو به کشتن داده بودم تا حالا  

ولی فکر که کردم دیدم کاش خودم باشم. با ذهنی که پیوسته در طلب دانستن است و دلی که پیوسته مهر می ورزد .  

آسفالت  

باران خورده 

مثل فلس ماهی ها 

از روشنی ، گاهی 

بر هستی اشیا گواهی ها 

تنهایی ای 

آن سان که حتی سایه ات با تو 

گاه آید و گاه نمی آید 

در بی پناهی ها 

 

پ . ن : پراکنده گویی هایی از سر مزاح و خنده.گاهی باید خودمو بخندونم .گاهی باید برای خودم گل بخرم و یا هدیه ای برای شاد کردن خودم. اشتباه نکنید من در غار زندگی نمی کنم و اطرافم آدمای خوبی هستند که دوستم دارند و من هم دوستشان دارم. این نوشته ها مربوط به لحظات خیلی خیلی تهی زندگیم است. که خودم با خودم دارم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کتاب

چون همیشه بیشتر بیرون هستم و در حال دویدن ، وقتی پام اینجوری شد ، اولش خیلی دلخور شدم . وقتی مجبور به نشستن و تکان نخوردن شدم ، دیدم بهترین کار ، در بهترین فرصت، کتاب خواندن است.بدون کتاب ، زندگی هرگز .قبل از تاسوعا رفته بودم نشرچشمه و ا زکتاب فروشی بغلیش ، یعنی نشر رود ، یک کتاب جدید خریدم. تفاسیر مثنوی فروزانفر ( که شرح کامل شش دفتر نیست ) و دکتر استعلامی و کریم زمانی را خوانده بودم . تقریباً در یک نوع نگرش تفسیر شدند .ولی کتابی که خریدم به نام : و چنین گفت مولوی ( شبیه ، چنین گفت زرتشت ا زنیچه ) از مهدی سیاح زاده می باشد که بر اساس درس های مولف در آمریکا است. نگرشی بسیار جالب و خواندنی دارد که پژوهشی دگرگونه بر مبنای دیدگاهی عرفانی ، علمی بر مثنوی است.در 660 صفحه  

 

انتشارا ت مهر اندیش .اولین انگیزه ی من برای خریدنش ، جدید بودن نگاه مولف بود و الان که دارم می خونمش ، خیلی خوشحالم . 

 

کتاب دیگری هم که خریدم و قبلاً خونده بودمش و خیلی جالبه ، پیوند علم و عرفان ، اندیشه های کوانتومی مولانا از دکتر محسن فرشاد است ، نشر علم  در 493 صفحه ،که قبلاً دوستی از من  گرفته بود  و پس نداده بود.. می گویند کسی که کتاب قرض بدهد ، دیوانه است و کسی که آن کتاب را پس بدهد ، دیوانه تر است. در هر حال کتاب مزبور هم بسیار خواندنی است.   

 ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی 

زاری از ما نی ، تو زاری می کنی 

ما همه شیران ولی شیر علم 

حمله مان ا زباد باشد دم به دم  

حمله شان از باد و ناپیداست باد 

آن که نا پیداست هرگز کم مباد

باد ما و بود ما از داد توست 

هستی ما جمله از ایجاد توست 

لذت هستی نمودی نیست را 

عاشق خود کرده بودی نیست را 

 

بخش هایی از داستان : حکایت پادشاه نصرانی گداز

 

سر به هوا

تمام رو زعاشورا دلم درد می کرد .یعنی ا زصبح که بیدار شدم ، احساس درد را داشتم. ولی آستانه ی درد کشیدنم یالاست . به روی خودم نیاوردم ولی از غروب بدتر و بدتر شد تا نزدیک نیمه شب سونامی اتفاق افتاد و روی دست به بیمارستان منتقل شدم و دکتر هم گفت مسمومیت غذایی است. و من تاسوعا فقط کمی آش رشته خورده بودم. به هرحال بعد از یک سری درمان برگشتم و دوشنبه هم نرفتم سر کار و استراحت کردم.سه شنبه خوب بودم و چهارشنبه با اصرار دوستانم رفتم استخر و دوساعتی بودیم.از آب که بیرون آمدم و خواستم به طبقه ی پایین بروم دیگر نفهمیدم چی شد به طرز ناجوری از پله ها لیز خوردم و پای راستم  در شکلی تا شده و پای چپم ، مستقیم از پله ها پایین می آمد .هوشیاریم را برای دو دقیقه ازدست دادم و بعد هم به کمک همه خودمو جمع و جور کردم و طبقه ی پایین استخر مزبور ، ارتوپدی است .مرا بردند و ایشان هم گفت فعلاً معلوم نیست .بعد ا زدو ساعت دیگر ببین چه شده .آژانس گرفتم برای دو قدم راه و اومدم خونه .پایم لحظه به لحظه بدتر می شد.پشت پای چپم به طول ده سانت بریده شده بود با لبه ی پله ها. وپای راستم که تا شده بود زانویش متورم و انگشت هایم به شدت درد می کرد.بالاخره باز کار به بیمارستان و عکس کشید.دکتر کشیک گفت من شکستگی نمی بینم باز فردا پیش یک متخصص برو.و پماد رزماری داد . الان ، یعنی صبح پنج شنبه زمین گیرم و نشستم دارم کتاب می خونم وگفتم بیام بگم چه بر سرم اومده .تمام پای راستم بی حسه.یکی ا زدوستانم صبح اومد و عکس هایم را برد که نشان ارتوپد متخصص !!!!بدهد.حتی نمی تونم بلند شم چایی بریزم.کمک کلاً آدم سر به هوایی هستم.