لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

گوش کن

گوش کن ! در اعماق زمین صدای بیدار شدن ، شور جوانه زدن ، حس غریبی برای زندگی ، میل مبهمی برای حیات ، شنیده می شود. دست مهربان خدا روی شانه ی ریشه ها و دانه ها 

است. هی! هنگام بیداری است . باید سر از خاک بر دارید و سبز شوید.زیبایی در شماست .آفتاب چشم به راه شماست . و هوا آماده ی شمیم شماست. و مردم ، مردم غمگین سرزمینتان ، این روزها شاید فراموشتان کردند ولی شما که سر بر دارید آن ها نیز از دیدن این همه زیبایی ، شاید ، لحظه ای بتوانند از غم نان دور شوند و یادشان بیاید که پیمان با زیبایی بستند ، یادشان بیاید که " ان الله جمیل و یحب الجمال ، یادشان بیاید که معشوقشان زیباست ، زیبایی را دوست دارد.  

گوش کن ! همهمه ی بیدار شدن را در عمق زمین بشنو. این چه رازی است ؟ چه میلی آن ها را برای بیدارشدن صدا می زند؟ توی دل سیاه خاک! چه زندگی روشنی در حال شکل گیری است؟  

چه پیامی برای من دارد؟ من ، من انسان به خاک چه می دهم؟ زشتی و آلودگی ! و او به من چه می دهد سبزی ، زیبایی . آن ها تمام خودشون را به ما می بخشند بی خواسته ای. و ما ،  وما ، امان از ما ، روی زمین راه می رویم. کارمان تخریب طبیعت است . کارمان آزار خودمان و دیگران است. آیا هیچگاه در طول روز به آسمان نگاه می کنیم.؟اگر هم نگاهی بیندازیم ، با شکایتی است که خودمان هم سهیم هستیم و مجرم.  

کجا گم کردیم فطرت زیبا پسندمان را؟ انسان به آب و خاک و سبزه گرایشی فطری دارد.شنیدن جریان آب ، و راه رفتن روی زمین خاکی ، و دیدن گلبوته های خودرو که از دل سنگی در آمده ، مرا به اصلم بر می گرداند .ولی امروزه من روی آسفالت را ه می روم .صدای آبی نمی شنوم . و چون گرفتارم نگاهی به این درختانی که یک شبه سبز خواهند بود ، نمی اندازم 

 

یک پنجره کافیه که گلدونم را بگذارم و هر روز که بیدار شدم بپرم نگاهش کنم و بهش آب بدم و ببوسمش و بهش بگم که تو پیک مخصوص خدا هستی که نامه عاشقی الستم را به دستم دادی. من می روم پشت میز کارم می نشینم ولی به عشق تو بر می گردم که نگاهت کنم و یادم بیاید که مرغ باغ ملکوت بودم و آنجا با تو مهرورزی ها داشتم که مگو. 

 

نخست ، عشقی است سبز 

و عشق در قلب سرخ 

و قلب ، در سینه ی پرنده ای می تپد 

که با دل و عشق خویش  

 همیشه راخرم است   

پرنده بر ساقه ای است 

و ساقه بر شاخه ای 

درخت در بیشه ای 

و بیشه در ابر و مه 

و ابر و مه گوشه ای از عالم اعظم است 

کنون به دست آورید 

مساحت عشق را  

که چند ها برابر عالم است 

 

پ . ن : ساعت یک و ربع نیمه شب .

نظرات 20 + ارسال نظر
هاتف پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 13:29 http://www.kharabbat.blogfa.com

,بلکه
زمین تازه شود تا ما از این همه بی حوصلگی و بی حالی و خمودی خارج شویم و مثل زمین جانی دوباره بگیریم
هرچند شاید زمین هم مثل همیشه نباشد!!

سبز شدن زمین ، گرفتاری های ما را کم نمی کند ولی به ما یاد آوری می کند که زندگی باید کرد.می میرد و دوباره زنده می شود. بی حالی را از ما می گیرد ولی :
من نمی دانم چرا هر سال بهار
با عزای دل ما می آید
زمانی خوش می شویم که همه خوش باشیم. زیر این همه فشار دور از انتظار است خوشی!!!!

فرخ(صادق) پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 16:34 http://dariyeh.blogsky.com

سلام
ویس عزیز گاهی مطمئن می شوم که انسانها برای بازگشت به اصل خویش باید به زندگی روستایی برگردند .
آن وقت هر روز با صدای خروس بیدار می شوند و روحشان در هر بامداد ، شوق پرنده و بوی علفزار و پرتو خورشید را خواهد نوشید .
ما را گناهی نیست ... اگر با تن و روحی آلوده به خاک باز می گردیم ... زیرا در قفسهای سیمانی زیستن و برای هواخوری به پارک رفتن ... پارکی که غالبا چون روسپیانی بخت برگشته بزک شده اند ، روح و جان ما را تازه نمی تواند کرد .
برای همین است که بهار در همان سبزه ای که بر سفره هفت سین می گذاریم ، خلاصه میشود و سپس با خریدن و خوردن و رفت و آمدهای مسخره که صمیمیتی در آن نیست ، خود را هواخواه بهار معرفی می کنیم .
این چه بهاری است که در آن بوی گلهای وحشی و زمزمه ی پرندگان و آواز جویباران نیست؟!!
ما از اصل خود جدا مانده ایم ... و هنوز شوق بازگشتن به اصل خویش را نداریم . خانه های مدرن و مبلمان چند میلیونی و اتومبیلهایی که هر ساعت یک میلیون بر بهای شان افزوده می شود ، نمی گذارند حتی بفهمیم که از اصل خود جدا افتاده ایم.
بی گمان روزی انسان روزگار وصل را خواهد جست .... اما افسوس که عمرمان قد نمی دهد تا آن روزگار را ببینیم .
من هر بهار وقتی به طبیعت می روم و تنها در علفزار و جنگل قدم میزنم ، از آن همه شوق و شور گریه ام میگیرد .
من سالی یک بار و آن هم در بهار یک دل سیر اشک میریزم ... گریه ای که از مشتاقی انسان برای دریافت آن همه شکوه ، آغاز می گیرد . راستی چقدر خوب شد که از نزدیکی موسم گریستن من خبرم کردی .... سپاس

سلام دوست من .
دقیقاً از همین هایی که نام بردی ، کیمیای گم شده ی انسان معاصر است . انسانی که در حوزه ی ضرورت های زندگی چنان غرق شده که خودش را و احساسش را گم کرده . این "خود" همان فطرت نابی است که به سمت زیبایی و طبیعت گرایش دارد.
این روزها کم هستند آدمایی که شرایط و امکانات شما را داشته باشند .نزدیکی به علف و آب و رودخانه گوارای احساستان باشد. از ما هم یاد کنید روز وصل.

دانیال جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:20 http://danyal.ir

زیبایی نگاهت ، چون همیشه زبان حال را در بند کشیده است !
سلام ویس نازنین

سلاااااااام . پارسال دوست .امسال آشنا . چه عجب ؟ بنده نوازی فرمودید.

شوک شدم. ممنون بابت تعریفی که از من کردید. حال شما چطوره ؟ امیدوارم همیشه خوب باشید

نوشته های پراکنده شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 13:31 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
خوبی؟
خوشی؟
والا من که گوشم از پند و نصیحت پره و حرف هیچ کسی رو گوش نمیدم
آیا من که در مورد مشتری نوشتم و اینکه کجا میشه پیداش کرد، شما رفتی ببینی؟؟؟پس منم به حرفت گوش نمی دم و به آسمون نگاه نمی کنم. (شوخی کردم سر لج نیوفتادم)
آپم بهم سر بزن

چه خوبی ؟ چه خوشی ؟ دل خوش سیری چند؟ وقتی دوست آدم لج می کنه چیکار کنم.. من که هزار بار معذرت خواستم .وقتی شما راجع به مشتری نوشتی ، اگر من هم شرایط انوشه انصاری را داشتم می رفتم مشتری !!چرا که نه؟!!1تازه من خودم به خاطر پند نپذیرفتن واجب الدم شدم چه برسه نصیحت کنم.
می دونم همه ی این حرف ها شوخی است و من از شما بسیار چیزها آموختم ولی حالا یک سوال : شعری که نوشتم یک سوال بود که ریاضی بود. شما می توانید حلش کنید؟ مساحت عشق را خواسته بود.حل کن ، بگو ، لطفاً

هاتف شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 17:08 http://www.kharabbat.blogfa.com

من با اجازتون لینکتون کردم
وخوشحال میشم که نظراتتونم بخونم
البته اگر شما هم مایل باشید

سلام .با خوشحالی تمام . من هم لینکتون کردم.ممنون

سهبا شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:26

سلام عزیزم . خوبی ؟ میدونی چند بار این متن قشنگ رو خوندم و چقدر لازمم بود خوندن یه معجون آرامشی مثل این حس و حال قشنگ شما ؟
مرسیییی ویس عزیزم .

عزیزم ، شما به من خیلی لطف داری. پست ها ی خودتان بسیار جالبه . در هر حال نمی خواهم خیلی تعارف کنم. در یک کلام. ممنون

پرنیان دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:06

سلام ویس عزیزم

طبیعت ، به ما یادآوری می کند که در زمان حیات در کره ی خاکی ، مرگ وجود ندارد ، بعد از هر انجمادی یا هر پایانی ، شروعی برای آغازی دیگر است.
امسال که زمستان درست و حسابی نداشتیم و من از پنجره اطاقم دیروز درخت بید داخل حیاط را نگاه می کردم ، دیدم دارد جوانه می زند. یعنی آغازی دوباره ... آغازی سبز و زندگی بخش.
و فکر کردم که از یک درخت بید باید خیلی چیزها یاد بگیرم.


ضمنا" شما چرا خواب نداری خانم؟!

سلام بر گل خودم . چطور مطوری؟

از درختان باید خیلی یاد گرفت. کلاسی به وسعت هستی.

گاهی یازده شب ، خوابم.گاهی تا صبح نمی تونم بخوابم. یک جمع نقیضینی هستم که نگو. یک پارادکس کامل

مریم سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:46 http://2377.blogfa.com/

چه خوشگل نوشته بودی خانومی !
سلام . حال و احوال ؟

به به سلام مریم گلی

لطف داری ، مثل همیشه . خودت خوبی ؟

فرخ(صادق) چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 00:35 http://dariyeh.blogsky.com

سلام .... از بی خوابی رنجیده ام . سالهاست که شبهایم در حسرت خواب می گذرد . فقط آمدم تا به بیخواب دیگری دوباره سلام بگویم . زمانی شبها را برای سکوت و آرامشی که نصیبم می کرد ، دوست داشتم . اما مدتی است که اندیشه های پریشان ، زیبایی شبهایم را ستاندند .
الان آرزو دارم غوکی بودم در برکه ای .... و تا صبح برای علفها و بوته ها و آب ، آواز می خواندم . همیشه و از دوره ی جوانی غوکها را بسیار دوست داشتم ... به نظرم شبی که در آن آواز غوکها و جیرجیرکها به گوش نرسد ، شب نیست . قصه ی کوتاه و زیبای ویکتور هوگو با نام غوک را در اول راهنمایی خواندم و از همان موقع به بعد این حیوان را به شدت دوست دارم .... البته اسب در آن داستان ، دوست داشتنی تر است . توصیه میکنم اگر نخوانده ای ، حتما بخوان ویس مهربانم

من یک راهکار برای بیداری سراغ دارم ، البته بیداری های من عمدی است ، نه اجباری . همیشه براین باورم که وقت کمه . فرصت برای خواب زیاد ،
البته فقط نظرم را می گویم .جسارت نباشه ، بخشی از کارهای بی سرو صدایتان را بگذارید برای شب هایی که بی خوابی دارید، مثلاً رتق و فتق امور مالی ، ویا اطو کردن لباس هایتان ، و یا خواندن کتابی که در روز وقت خواندنش را ندارید، ویا خواندن اخبار سایت های مختلف، پرسه زدن در فیس بوک.و گاهی تماشای آلبوم و یادآوری گذشته . ومهم تر ، نشستن و خیال بافی کردن.که من خیلی دوست دارم.

شما چه صداهای قشنگی را گوش می کنید. گوارای روح و روانتان باشد.چشم حتماً میرم پیدا می کنم و می خوانم.

در هرحال همیشه سالم و توانمند باشید مثل همیشه.

هاتف چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 19:46

داره دیر میشه ها!!
من شدم مثل زنگ ساعتی که کوک شده برای نوشتن مطلب!!

سلام.

باشه خواهم نوشت و الان زیادی عصبانیم .نباید بنویسم.

سهبا پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 21:46

ویس عزیزم , به شما نمیاد عصبانی باشی ها ! منم منتظر خوندن یه مطلب قشنگم خانومی . راستی به شدت هم دلم میخواد صدای سازت رو بشنوم . میشه یه بار دعوتمون کنی به شنیدنش ؟

اوخ راستی سلام . روز و روزگارت شاد .

سلام سهبای نازنین . من دیر عصبانی می شوم ولی اگر بشم وای وای

صدای ساز من ، به قول معروف ، به درد عمه ام می خوره

فقط مخصوص گوشه ی اتاقمه . مامنی برای دل خستگی هامه. همین.
با این همه ممنون از مهربونی هایت .

خلیل پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:46 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

چه روحیه مثبتی، عالی است.

سلام

خودم هم گاهی ا زخودم تعجب می کنم. قیمت های صعودی ، کمبود دارو که شخصاً درگیرش هستم ، جنگ ، اونوقت واقعاً هنوز یادمه که به شمشاد هایی که داره جوونه می زنه نگاه کنم و بهشون بگم دوستشون دارم.عجیبه ها !!!بابا عجب روحیه ای . چشم نخورم یکدفعه

فرخ(صادق) شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 00:56 http://dariyeh.blogsky.com

در دل شب آمدم بدین سرا تا بلکه یادداشت تازه ای از ویس عزیز بخوانم .... و متاسفانه بخت یار نبود .
لاجرم در شب زمستانی بهمن ماه همینطور دیوان خواجه را گشودم تا شاید بیتی موافق افتد و این آمد :
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد
به نظر خودم که به به ... به به

به به چه غزلی !! کاش تعبیرش برای کشورمان شود .همان طور که برای اوضاع آن روز حافظ شد.

البته حواسم به نظر پر ا زلطف شما هم است. باز هم ممنون.

همین که می آیید و می خوانید باعث خوشحالی من است. ممنون.

قندک شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:54

با سلام و درود فراوان بر ویس عزیز
همه اینایی که شوما گفتی قبول ولی حااااالش نیش ژون داااش

کمی سعی کنید.

قندک دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:31

سلام ویس عزیز. بنده شرمنده از اینم که برای عرض ادب و ادای احترام دیر خدمت رسیدم. شما به بزرگواری خودتون بنده را عفو بفرمایید.

خب این حرفهایی که زدید منظورتون بنده بودم؟ این که بیدارشم و خلاصه بقیه صحبت ها؟

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟

قندک دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:34

به جان خودم من اصن از بچگی ریاضیاتم هیچ تعریفی نداشت. تکاوری بودم واسه خودم توی این زمینه خداگواهه. ولی فک کنم مساحت هرچیزی طول به اضافه عرض ضربدر دو بود؟ یا این مال بدست آوردن محیطش بود؟ عرض کردم که ضعیفم خداگواهه.

سلام
شما حل نکرده مساحت عشق را می دانید.خداگواهه

قندک سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:43

سلام و درود فراوان بر ویس عزیز.بنده بسی شرمنده که انقدر دیر برای سلام و عرض ادب خدمت رسیدم. فکر می کردم که آمده ام. حواس پرتی و آلزایمر و اینا همه دست به دست هم داده وشده قندک.ببخشید بنده را

سلام واختیار دارید .خدمت از ماست.

قندک سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:48

در چنین ساعاتی از شب بنده دارم خواب پادشاهان بیشمار می بینم.علما معمولا خوابشان اندک است و خواب عوام زیاد.

اتفاقاً خواب جاهلان کم است.

قندک سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:54

به به. جناب شاعر یک عدد رنگین کمان عشقی ساخته است
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمع اند.آفرین. مرحبا به ناصرنا.
ماه و خورشید و من وچرخ و فلک ......اووووووه بانو؟ نفس چند نفر دست شماست؟!

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ، ساقی

دلا کی به شود حالت؟ اگر اکنون نخواهد شد

مریم چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 14:45 http://2377.blogfa.com/

حالا خودت کجاااااااااااااااااااااااااااااااایی ؟
سلام ویس بانو !

دارم گوش می کنم.

سلام مریم جان.خوبی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد