لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

ارغوان

داشتم می رفتم نشرچشمه ، از مترو که اومدم بیرون هوا کمی آروم تر از صبح شده بود. ازین در خروجی و سمت راست کریم خان بیزارم . خاطرات بدی را دارم. اون داروخونه ی لعنتی. 

از سمت راست خیابون رفتم ، گفتم به سنایی که رسیدم میرم اونور خیابون . خیلی شلوغ بود ، همه جور آدمی بود.بچه های دست فروش ، گدایان شهری ، مردمی که خرید می کردند.داشتم می رفتم .لعنت به چشم های من. ، یک دختر حدوداْ دوازده ساله در حالی که یک کودک در بغلش بود نشسته بود.سرش پایین بود و صورتش هاله ای ازغم و خشم داشت . انگار ترمز کردم . هنوز خیلی نزدیک نشده بودم که متوجه من شود .ایستادم و مدتی نگاهش کردم. حالم بد شده بود. اصلاْ آدم لوسی نیستم.می دانم همه جا ازین مردم هستند ولی همه ی این حرف ها دلیلی برای بی تفاوتی نیست. او هنوز خودش بچه بود. یک دختر خیلی خیلی جوان با دلی مملو از آرزو ها ، ونفرتی در دل ، چند میلیون از این آدما داریم ؟ راه افتادم ، از جلوش رد شدم . رفتم نشرچشمه و نشر رود کارهایم را کردم  ولی احساس خستگی مفرط می کردم ، یاد فروغ افتادم :  

می توان همچون عروسک های کوکی بود 

با دوچشم شیشه ای دنیای خود را دید   

دلم شعر ابتهاج را می خواد:  

ارغوانم 

آسمان تو چه رنگ است امروز؟ 

آفتابی است هوا  

یا گرفته ست هنوز 

من در این گوشه که از دنیا بیرون است 

آسمانی بر سرم نیست 

آنچه می بینم دیوار است 

آه این سخت سیاه 

آن چنان نزدیک است 

که چو بر می کشم از سینه نفس 

نفسم را بر می گرداند 

ارغوان 

این چه رازی است که هربار بهار با عزای دل ما می آید 

که زمین هرسال از خون پرستوها رنگین است  

ارغوان 

پنجه ی خونین زمین 

دامن صبح بگیر 

و از سواران خرامنده ی خورشیدبپرس 

کی بر این دره ی غم می گذرند؟ 

ارغوان 

بیرق گلگون بهار 

تو بر افراشته باش 

شعر خونبار منی 

یاد رنگین رفیقانم را 

برزبان داشته باش 

ارغوان 

شاخه ی همخون جدا مانده ی من 

... 

 

 

بی خیال دنیا

صبح که بیدار شدم با ناباوری برف را دیدم .حتی هوا هم ما را غافلگیر می کند ..برق رفته بود و خونه حسابی سرد بود .نمی دونم از کی رفته بود که اینقدر سرد بود . نشستم نون و پنیر خوردم و لباس پوشیدم رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدم استارت زدم ، روشن نشد .یعنی چی ! این اولین بار بود . چند بار استارت زدم نشد .گفتم هم باطریش تموم میشه و هم خفه می کنه دیگه روشن نمیشه .بوی بنزین فضا را پر کرده بود .زنگ زدم امداد خودرو گفت خیلی سرمون شلوغه نزدیک ظهر می رسیم .گفتم منصرف شدم نمی خواد بفرستید. فکر کردم چیکار کنم .برگشتم بالا .مانتو را در آوردم .دوباره زیر کتری را روشن کردم و به خودم گفتم امروز روز عصبانی شدنه ولی باید خودداری کنی و بی خیال باشی . برق اومد ، داشتم می رفتم لباسمو آویزون کنم که صدای ترکیدن اومد .پریدم تو آشپزخونه لامپ منفجر شده بود و خرده هاش ریخته بود همه جا. مات و مبهوت نگاه کردم.و گفتم چه روز قشنگی !!!. تلفن زنگ می زد ، رفت روی پیام گیر ، همکارم با کمی صدای بلند گفت پس کجایی ؟ گوشی را برداشتم و ماجرا را گفتم .گفت ای بابا خوب مگر توبیابونی .سوار تاکسی می شدی .همه نشستیم منتظرت. چیکار می کنی ؟ گفتم ، نمیام. با دلخوری گوشی را گذاشت وپیش خودم گفتم ، خیلی بد شد ، کاش رفته بودم. شیشه ها را جارو کردم و نشستم چایی داغ خوردم و گفتم بی خیال دنیا ، امروز فقط روز چپیدن زیر پتو و کتاب خوندن و چایی خوردنه ، گو دنیا مباد !! 

دلم تنگ می شود گاهی  

برای حرف های معمولی 

برای حرف های ساده 

برای " چه هوای خوبی " 

" دیشب شام چی خوردی؟ " 

برای 

" راستی ماندانا عروسی کرد " 

" شادی پسر زایید " 

و چقدر خسته ام از" چرا " از " چگونه " 

خسته ام از سوال های سخت 

از پاسخ های پیچیده  

از کلمات سنگین 

از فکرهای عمیق 

پیچ های تند 

نشانه های با معنا.....بی معنا 

دلم تنگ می شود گاهی 

برای یک  

دوستت دارم ساده 

دو فنجان قهوه ی داغ 

سه روز تعطیلی در زمستان 

چهار خنده ی بلند 

و پنج انگشت دوست داشتنی

بچه ها

حالا دیگر کافی نیست که گوش کنی ، می توانی ببینی ، جوانه های زیبا را ، که سر در آوردند از خاک و نفسی می کشند . حیات جریان می یابد و رخوت و سستی به پایان می رسد .کاش دل ما هم در یک جهش  بتکاند خودش را.ودر مسیر زندگی و کمالش ، فقط به خودش فکر نکند.  

یک راست می روم سر اصل موضوع. عید برای ما ، حتی کسالت بار است ، سخت است باید خانه تکانی کنیم و ازین قبیل کارها .ولی بچه ها عید را و عیدی گرفتن را دوست دارند. در آغوش پدر و مادر و تمام کسانی که دوستشان دارند، از عید لذت می برند . اما در همین شهر هستند بچه هایی که خودشان را رنگ می کنند و سر چهار راه ، با دل پربغضشان ، می رقصند و می خوانند.بچه های بی سرپرست و بد سرپرست. 

خوشبختانه مدتی است که انجمن های حمایتی ازین بچه مشغول به کار شدند . 

انجمن دانشجویی امام علی ، معروف به خانه ی علم که در چند نقطه ی شهر در حال کار است.آدرسش را می نویسم شاید یک روزی دلمان خواست برویم و .......... 

خانه ی علم دروازه غار تهران ، متروی شوش ، خیابان شوش ، خیابان خیام ، کوچه ی آذر ، بن بست چهارم  پلاک 1  تلفن 09393381135 البته شماره ی خانه ی علم را ندارم.

کوچ بنفشه ها

در صدهای حراج ، مغازه های پر از آدم ، شلوغی شب عید ، وارفتگی دم عید من مثل همیشه. به دوستام پیشنهاد رفتن به کافی شاپ دادم.رفتیم دوساعتی نشستیم و کمی خندیدیم و چرت و پرت گفتیم.اما باز ته حرفا برگشت به گرانی و...  اومدیم بیرون و خداحافظی و برگشتم. خنکای غروب بود .از کنار گلفروشی هیچگاه نمی توانم بی تفاوت رد بشوم.ایستادم .جعبه های بنفشه کنار هم چیده شده بود. یاد شعر کد کنی افتادم: 

در روزهای آخر اسفند 

کوچ بنفشه های مهاجر زیباست 

در نیم روز روشن اسفند 

وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد 

در اطلس شمیم بهاران 

با خاک و ریشه 

-میهن سیارشان- 

در جعبه های کوچک چوبی 

در گوشه ی خیابان ، می آورند 

جوی هزار زمزمه در من جاری می جوشد: 

ای کاش... 

ای کاش آدمی وطنش را 

مثل بنفشه ها  

در جعبه های خاک 

یک رو زمی توانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست 

در روشنای باران 

در آفتاب پاک 

یادم اومد که زنده یاد فرهاد هم خونده بود. فکر کنم اصلاْ به این دلیل این شعر یادمه. فرهاد را دوست داشتم. 

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب  

.... 

بگذریم. 

ذهنم دوباره پراز کدکنی شد.برای هر موضوعی ، شعری دارد.آیا تا به حال در رسانه های صوتی و یا تصویری از او شنیده اید؟  چرا؟

ابر است و باران و باران 

پایان خواب زمستانی باغ 

آغاز بیداری جویباران 

سالی ، چه دشوار سالی 

بر تو گذشت و تو خاموش 

از هیچ آواز و از هیچ شوری 

بر خود نلرزیدی و شور و شعری 

در چنگ فریاد تو پنجه نفکند 

...  

رسیدم خونه . یک اس ام اس لوس برام اومد: فکر نکن تو دنیا تنهایی بلکه فکر کن یه تنها هست که تو براش دنیایی. خوشم نمیاد ازین حرفا .شیشه ای و خالی هستند. پشتش هیچی نیست. 

کمی نشستم و بروبر به دیوار نگاه کردم و مثل خل ها چند تا چایی خوردم و ولو شدم تا یک بعد ازظهر پوچ را بگذرانم. ولی نمی شد. دارم یک کتاب بسیار کمیاب راکه اصلاْ نمی توانید پیداش کنید،به نام ؛ کدو مطبخ قلندری ؛ می خونم تازه خود آقای احمد مجاهد برایم امضا کرده، ولی اگر توجه کنید گاهی پز دادن می چسبه.  

بازم شب از نیمه گذشت و من توسرم هزار تا  سوال بی جواب می چرخه . چی شد ؟ چی میشه ؟ چی خواهد شد؟  

پ .ن ۱ ) دنبال خرید گلاب باید بود .عطر خیلی گرون شده . 

پ . ن ۲) گاهی دلم می خواد خودمو بردارم بندازم دور (حسین پناهی)

باز داره نیمه شب میشه و هذیان های من زیاد میشه .بهتره کرکره را بکشم پایین و برم بخوابم.