لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

بی خوابی

خواهرم اومد ایران .صبح رفتیم پهلوی مامان و برگشتیم و انجام بعضی کارها و ساعت چهار بعد از ظهر نشستم تا ساعت ۹ تایپ کردم اومدم بلند بشم برم چایی بریزم نمی دونم دستم به کجا خورد که به جز چند صفحه که هی سیوشون کرده بودم ، بقیه پاک شد. اول شوک شدم و هی نگاه کردم و بعدشم داد و بیداد کردم و گفتم نه ای وای و از این حرفا و بعدشم دکمه ی کنترل زد را زدم ولی نشد و بعدشم اشکام ریخت و بعدشم نشستم فکر کردم که خوب که چی ، دوباره شروع کردم تا یک ساعت پیش. وبعدشم بی خوابی به سراغم اومده و الان ساعت سه و نیم بامداد روز شنبه است و باید ساعت 7 بروم سر کار. دست و گردنم و سرم از کار افتاده ولی خوابم نمی آید.  

فکر کردم فردا یعنی امروز برم یک کیسه بوکس بخرم بزنم توی اتاقم تا در چنین مواقع چند تا مشت بزنم بهش حالم خوب بشه. 

مکعب های سیمانی ، عصر معراج پولاد

دو سه روزی بود گرفتار بودم و نرفته بودم باغچه را آب بدهم. امروز که رفتم تو حیاط دهنم باز موند. خدایا چی شده ؟ اسکلت فلزی درست چسبیده به دیوار حیاط .تازه معلومه که باید چند طبقه ی دیگر هم اضافه شود. یعنی قشنگ روی سر بنده. چندین ماه پیش داشتند خراب می کردند و بارانی از خاک بر سر ما ریخت و اکنون ...سه سال دو خانه ی روبروی ما تبدیل به آپارتمان شد و تازه نفسی کشیدیم که این بار بلا نازل شد خانه ی ما جنوبی است و حیاط پشت ساختمون قرار دارد. حیاط کوچکی است اما خودم تمام کارهاشو می کنم . از کود دادن تا آبیاری و رسیدگی . حالا اگر قرار باشد هشت طبقه درست چسبیده به حیاط ، بالا برود نور چه می شود. آخه چرا مجوز می دهند. دیگه امنیتی نداریم. و بعد از ظهر ها نمی توانیم در حیاط بنشینیم. کاری می شود کرد؟ نه . حرف بزنی می گویند مجوز داریم. خدایا چکار باید کرد؟ گل های قشنگم چی می شوند؟ تازه وقتی سیمانکاریشان شروع شود تمام درخت ها خشک می شوند، چون رویشان سیمان می ریزد. خیلی حالم بده.لعنت به شهرداری با این ساخت و ساز های بی رویه.توی کوچه که راه می ری ، انگار داری از یک تونل رد می شی . رز های رونده ی روی دیوارها ، اطلسی های خوشحال و ارغوان و یاس امین الدوله و ...رفتند توی کارت پستال ها. حالم از این همه مکعب سیمانی به هم می خوره.اسمش را هم گذاشتند آپارتمان. کسالت باره. خفه میشم. دلم می خواد بلند بشم برم تمامشونو کتک بزنم و بریزمشون بیرون.  

در این کوچه هایی که تاریک هستند 

من از حاصل ضرب  تردید و کبریت می ترسم 

من از سطح سیمانی قرن می ترسم 

بیا تا نترسیم ا زشهرهایی که خاک سیاشان چراگاه  

جرثقیل است 

مرا باز کن مثل یک در ،به روی هبوط گلابی در این عصر  

معراج پولاد 

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات 

اگر کاشف معدن صبح آمد 

صدا کن مرا 

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو ، بیدار خواهم شد 

صدا کن مرا  

صدای تو خوب است

 

اجازه هست؟

آقا اجازه هست ؟

بازکنم پنجره ام را به سوی وسوسه ی نور 

وچشم بدوزم به چشم زندگی 

از همین فاصله ی دور؟ 

 

آقا اجازه هست ؟

که یک روز 

از این سیصد و شصت و پنج روز 

خودم باشم؟ 

 از هرچه نباید و باید 

رها باشم؟ 

 جاری تر از آفتاب بخوابم به روی سبز علف 

فراتر از پرنده بنشینم به روی شاخه های درخت 

با باد و کبوتر و ماهی 

با رودخانه و شر شر باران  

یکی شوم؟ 

از هر چه " ایست ، نکن ، نه "  

جدا شوم؟ 

 

آقا اجازه هست؟ 

 

پ . ن 1 : حالم را پرسیدند ، گفتم : رو به راهم 

نمی دانند رو به راهی ام  که تو  رفته ای 

 

پ . ن 2 :  میان مشغله ها گر چه گم شدم ، اما 

دلم برای هوایت ، همیشه بیکار است

حول حالنا

خوب سال تحویل شد و گفتیم خدایا حالمان را خوب کن. چه حالی باید خوب شود ، دگرگون شود ، چه حالی؟ حال درونم ؟حال بیرونم ؟  

 کلمه یا سخن دو شکل دارد، یکی صدایی که به صورت واج های صامت و مصوت شنیده می شود و می گذرد.بی هیچ تاثیری، یکی باری که هر واج به دوش می گیرد که می دانیم دامنه ی بسیار وسیعی دارد حتی تا مرز حروف ابجدی که می تواند کارها کند کارستان ، حتی کلمه ای که می توان نام اصلی و حقیقی حضرت دوست را ، که همان نام اعظم است ، بیان کند. 

وقتی می گویم : حال مرا دگرگون کن به سمت بهترین حال ها، شکل اول کلمه منظور نیست بلکه وسعتی از مفاهیم را شامل می شود که باید مرا تکان دهد .آیا می دهد؟ 

می گویند عطار تاجری بسیار مرفه بود که برای خودش دبدبه و کبکبه ی فراوان داشت ، روزی درویشی بر حجره اش آمد و گفت کمکی کن.عطار از او خواست که دور شود .و درویش به او گفت با این همه مال در درگاه خدا چه جایگاهی داری؟ عطار با تمسخر به او گفت تو چه جایگاهی داری؟ درویش کشکولش را زیر سرش گذاشت و گفت : انا لله و انا الیه راجعون و در دم جان سپرد.و عطار شد عطاری که ما می شناسیمش . عارف ، عاشق، شاعر و...حالا اگر ما بودیم بعداز این اتفاق زنگ می زدیم به پلیس می آمدند و جنازه اش را می بردند و انگار نه انگار اتفاقی افتاده و به زندگی مان ادامه می دادیم !!عجیب نیست .انسان امروز چرا این قدر دور شده ، غریبه شده با خودش. می گوید حالم را خوب کن و می رود هر کاری دوست دارد باز هم انجام می دهد. این کلمات برایش لقلقه ی زبان شده بدون هیچ معنایی.تاثیر ندارد.پوست کلفت شده.پوست روحش حجابی شده که روی فطرتش را پوشانده است. 

حول حالنا ، خدایا چگونه حالم را دگرگون کنی وقتی لحظه ای به خودشناسی خودم توجه ندارم! 

چگونه احسن حال ها را به من بدهی که حتی زمان کوتاهی خودم را درمسیر حال خوب داشتن ، قرار نمی دهم.  

خدایا چرا من همیشه شاکی ام و نمی بینم که بیشتر از ارزش وجودی ام شامل لطف و رحمتت بوده ام. 

خدایا در این هستی و کائنات ، چرا فقط خودبین شده ام و می اندیشم که باید همه چی بر مدار من و خواسته هایم بگردد؟ 

خدایا مرا ازین که خود محور باشم نجات بده .و از این حال بد که روح و روانم را تسخیر کرده ، نجات بده و مرا به سمت و سویی هدایت کن که برای تمام هستی احترا م قائل باشم .وکمکم کن که خودم را با اعمال شایسته و خدمت به خلق ،در مسیر دریافت فیض فیاضیتت ، که همانا حال خوب است، قرار دهم .آمین 

 

بیامد عید ای ساقی ، عنایت را نمی دانی 

غلامانند سلطان را ، بیارا بزم سلطانی 

منم مخمور و مست تو ، قدح خواهم زدست تو 

قدح از دست تو خوشتر ، که می جانست و تو جانی 

بیا ساقی کم آزارم که من از خویش بیزارم 

بنه بر دست آن شیشه ، به قانون پری خوانی 

چنان کن شیشه را ساده که گوید خود منم باده 

بحق خویشی ای ساقی ! که بی خویشم تو بنشانی 

میی اندر سرم کردی و دیگر وعده ام کردی 

به جان پاکت ای ساقی! که پیمان را نگردانی 

که ساقی الستی تو ، قرار جان مستی تو 

در خیبر شکستی تو ، به بازوی مسلمانی 

 

پ . ن  : ساعت یک و نیم نیمه شب اول فروردین یعنی در واقع شروع دوم فروردین ،است. نوشته ام ازدلم بر آمد ، بر هیچ اصل شناخته شده ی عرفانی نیست.فقط یک دلنوشته است. شامل رد و قبول نمی شود چون ادعایی ندارد.