لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

چرا رفتی ؟ چرا ؟

قلبمو و سنگینیشو احساس می کردم. انگار یک کیسه سنگین را دارم با خودم حمل می کنم. طپش آن در گوشم می پیچید .

اشتهایم را از دست داده بودم. خیلی خسته شده بودم .پای راستم درد می کرد .خودمو به دوش می کشیدم.پرستاری می کردم در عین نگرانی ، مخصوصاً برای عزیزترینم ، دلم گرفته بود یه جورایی که انگار باید تمام ذهنمو می ریختم بیرون . مثل اتاق آشفته ای که باید جمعش کنی . دیروز سی دی همایون را خریده بودم ولی وقت گوش کردن نداشتم .و امروز ساعت یک تمام کارهامو کردم و روی تختم دراز کشیدم. وگوش کردم مثل همیشه زیبا بود .با صدایی آسمانی . تا رسید به شعر بانو سیمین بهبهانی ، چرا رفتی ؟ چرا ؟ وقتی به خودم اومدم که حتی موهام خیس شده بود . چنان این شعر به همراه صدای همایون منو به هم ریخت که انگار زیر و رو شدم و وقتی به خودم اومدم احساس سبکی می کردم انگار سر ریز کرد مرا این شعر.

چرا رفتی ؟ چرا ؟ من بی قرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست ؟

ندیدی جانم از غم نا شکیباست؟

خیالت گرچه عمری یار من بود

امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده

ز مینای حقیقت ساغرم ده

دل دیوانه را دیوانه تر کن

مرا از هر دو عالم بی خبر کن

و تازه یادم اومد که چرا این شعر اینقدر به دلم نشست ؟ شاید هم وزنی آن با مناجات وحشی بافقی هست :

الهی سینه ای ده آتش افروز

در آن سینه دلی ، وان دل همه سوز

هرآن دل را که سوزی نیست ، دل نیست

دل افسرده غیر از آب و گل نیست

...

دلی افسرده دارم سخت بی نور

چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده ام را

بر افروزان چراغ مرده ام را

حالا بقیه اش را یادم نیست .خیلی این مناجات را دوست دارم.

هرچه که بود تاثیرش را گذاشته بود .شنیدنش با حال و هوای من و با هوای ابری و ..........


مریض خانه ، دارالشفا مثلاً

چهار روزی که سفر رفتم خیلی خوب بود به قدری دنج و بی سروصدا بود که سرم پر از سکوت می شد اما بعد از ظهر روز پنجم به من زنگ زدند که پدرم حالش بده و پرستارش برده بیمارستان ، همه چیز را ریختم و پریدم تو ماشین و ساعت یک نیمه شب رسیدم تهران . او را بستری کرده بودند آی سی یو ، کارم شروع شد و البته زانوی خودم هم ساز مخالف می زد . عصر همان روز که دیگه اومدم خونه و خیلی خسته بودم خبردار شدم یکی از عزیزترین های زندگیم در اسکی پایش شکسته و در بیمارستان دیگری بستری شده، بلند شدم و رفتم اونجا ، خیلی درد داشت و استخوان درشت نی و نازک نی ساق پایش شکسته بود . خلاصه به همین منوال مسیر دو بیمارستان را طواف می کردم . روز دهم ،صبح او را مرخص کردد  و به خانه آمد . وعصری که رفتم دیدن پدرم دیدم دست هایش را بستند ، در پاسخ سوال من ، گفتند می خواهد بیاید از تخت پایین ، گفتم الان پدرم را می برم گفتند دکتر دستوری نداده ، گفتم ربطی نداره باید ببرمش ، این رفتار شما باعث شوک به او شده ، در هر حال امضا دادم و چون حسابداری عصرها تعطیله ، ودیعه گرفتند و من برگشتم لباس هایش را بیاورم وقتی داشتم لباسش را می پوشاندم پرستار مرا صدا زد و گفت موقع در آوردن آنژیوکت ، کمی دستش خراش برداشته ، باند بستیم سه روز دیگر باز کنید ، به هر حال با پدرم برگشتیم خونه و حالش خوب بود ، فقط گاهی از دستش شکایت می کرد ، عصر روز سیزده ، بردمش بیمارستان که پانسمانش را عوض کنند، وقتی دکتر اورژانس باند روی دستش را باز کرد متعجب شد و من داشتم بیهوش می شدم ، پوست روی دست کاملاً از گوشت جدا شده بود و دکتر گفت باید بخیه بشود.خیلی حالم بد شد .داد و بیداد کردم سوپروایزر هم تایید کرد که کار بدی بوده شکایت نامه ای نوشتم و قرار شد فردا برم پیش مترون بیمارستان و دنبال شکایتم را بگیرم.

الان هم عصر جمعه ی متروک ، جمعه  ی ساکت ، جمعه ی خمیازه های موذی کشداره و من نمی تونم به چیزی فکر کنم. مغزم هنگ کرده .