لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

حیرانی


تمام شب بیدار بودم . تلاش کردم بخوابم نشد. هی به یک رف فکر کردم و یک قرابه ی شراب و دختری که کنار یک پیرمرد می رقصد. بعد به اون پیرمرد دست فروش خنزر پنزری، کنار راهروهای طویل و چرک و سیاه ، بعد راه افتاده بودم کنار همان جوی آبی که آن ها شراب خوردند ، بعد پیچشی مشیانه در من حرکت کرد و رفتم تا در کنار مشی ، این هیجان را تکرار کنم ، شاید یک شوق اساطیری بود . کسی در من ، با من ، و حتی خودمن . یک سفر بود شاید . برگشتم ، روی تختم ، در اتاقم مانده بودم.

کیست در گوش که او می شنود آوازم

یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم

حیرانی و حیرانی .

سیمین غانم

تلفن ها از الان شروع شده و همه می پرسند تعطیلات چند روزه ی هفته ی آینده چکار می کنی ؟ و جالبه که همه می دونند که هیچکار نمی کنم. یعنی دلم نمی خواد. کاش همه برند و بهشون خوش بگذره و من هم کارای خودمو و تنهایی خودمو داشته باشم. وقتی تنها میشم یه نفس راحت می کشم ، آخیش آشپزخانه تعطیل ، اخبار فلان جا و فلان جا تعطیل ، سکوت ، حرف اضافی نمی شنوی ، ولو میشم کتاب می خونم ، فیلم تماشا می کنم . راه میرم و کسی سر به سرم نمی گذاره. این یعنی خوشبختی. ولی توجه کردید در چنین تعطیلاتی استخر ها بسته است . باشگاه انقلاب بسته است .!! چرا؟

واقعاً چرا بارون نمیاد ؟ شاید شب ژانویه برف بیاد ، هوا خیلی آلوده است . حالت تهوع گرفتم وقتی رفتم بیرون.

ولی یک خبر خوب برای هفته ی آینده هست که از الان خوشحالم. کنسرت بانو سیمین غانم در تالار وحدت روز جمعه سیزده دی . البته آقایان نمی توانند بیایند و بلیط ها در کمتر از چندساعت فروخته شد ، گل گلدون ، قلک چشات ، مرد من ، صداشو خیلی دوست دارم. ظاهرش خیلی ساده است ، مثل مامان ها لباس می پوشه ، ولی حنجره اش ، به به عالیه ، از الان جاتون خالی




یلدا

هورررررررررررررررررررررررررررا من تا چند ساعت دیگه به دنیا میام. تولدم پیشاپیش مبارکم باشهاینم یک گل برای خودم.

شب یلدا به دنیا اومدن خیلی کیف داره.چون هیچ کس یادش نمیره اینم یک کادو به خودم اینم یک موزیک برای خودم از نوع شیش و هشت

دور و تسلسل

دوستی داشتم از جنس باران ، خیلی از من بزرگتر بود . جای مادرم بود ، ولی همیشه از دیدنش خوشحال بودم. در همسایگی ما بود . توی کوچه امان ، بیشتر فرانسه بود ، می رفت و می آمد . برای بچه هایش مجبور بود که برود ، ولی دوست نداشت ، این بار که اومد دیدمش خیلی خیلی لاغر شده بود ، نگران شدم ،سرطان باعث شد  چنان سراشیب زندگی را طی کند که باور نمی کنم. شنبه صبح دلم هواشو کرد رفتم سر بزنم ، دخترش که تنها بازمانده ی ایرانش بود ، داشت گریه می کرد ، او به کما رفته بود.. دستش را گرفتم ، چشم هایش را بی رمقی باز کرد و بست ، کمی ماندم و بعد اومدم بیرون چون سرما خوردم و فکر کردم نکند برایش بد باشد. دیروز ساعت 9صبح دخترش زنگ زد و گفت مامان رفت ، بیا ازش خداحافظی کن. رفتم ، آروم خوابیده بود ، مثل مادرم هنگامیکه رفت ، لبخند محوی روی صورتش مانده بود ، چقدر دوستش داشتم ، نشستم کنارش ، تا ماشین بهشت زهرا اومد و با چند نفر ، هشت نفر ، رفتیم اونجا ، مراحل سیر قانونی خودش را طی کرد ، ساعت ها ایستادیم . سرد بود .خیلی سرد و شلوغ بود. خیلی ها داد می زدند و گریه می کردند ولی من مثل همیشه در این جور مواقع مات می شوم. نگاه می کنم. انگار در حال تهیه ی یک رپرتاژ هستم . در ذهنم حک می شود ، دختری که در مرگ مادرش فریادهای جگرخراشی می کشید و گفتند که مادرش طبقه ی اول ساختمان بوده و دختر طبقه ی دوم ، و مادر سه روز مرده بوده و هیچکس نفهمیده ، شاید جیغ هایش ، مرهمی برای وجدانش بود ، نمی دانم ، ساعت 4 بعد از ظهر از بهشت زهرا یخ زده بیرون اومدیم. ساعت 7 رسیدیم خونه . اومدم خونه ی خودم و یک پتو کشیدم روی سرم و نشستم سریال مدرسه ی شبانه روزی را نگاه کردم . هی تصویر زهره میامد و می رفت ، سرما ، زیر خاک ، ولی من داشتم چایی می خوردم ، روی زمین توی اتاق گرم. انگار زندگی یک دور و تسلسل پوچه ، فردا یک گروه دیگر مرا می برند آنجا و بر می گردند و چایی می خورند و باز گروه های بعدی و... این همه دویدن ، غم ، شادی ، شروع ، پایان ، حرص ، این همه از چشمم افتاده ، چند ماه دیگر خانه اش فروخته خواهد شد و این تنها بازمانده هم می رود فرانسه و انگار نه انگار که او وجود داشته ، من تجربه دارم. استاد " از دست دادنم " وقتی میشینی یه گوشه تمام حواستو جمع می کنی و مثلا به کارهای خواهرت فکر می کنی ، که آیا بود یا ذهن من ساختش ؟ این روزا به عکس مادرم که توی اتاقم است می ترسم نگاه کنم. فکر می کنم به او خیانت کردم ، چون یادش فقط گاهی میاد کنج دلم و سعی می کنم چهره ی مهربونش را به یادم بیارم و بعد دوباره میرم پی کار و بارم. ، اف به این زندگی با این دور و تسلسل پوچش.

خلوت نشین

زمستون که میاد همه با نوار درز و دورزای پنجره هاشونو می بندند تا سرما نیاد . منم تمام درزهای دلمو بستم تا همه چیز توش بمونه و نیاد بیرون . تا حتی خودم نشنوم چمه !!! اونا می خوان از بیرون هوای سرد نیاد تو و من می خوام از تو آتیش نیاد بیرون. ولی گاهی ذوب می کنه و میاد و تمام هستی منو به آتیش می کشه ، میشم یک آدمی که دیگه نمی شنوه  و راه می رم ولی جلومو نمی بینم . غرق میشم توی تمام اون حس غریبی که در دلم زندانی کرده بودم . نه اینکه دوستش نداشتم ، نه ، چون خیلی عزیز بود نباید میومد و کسی حسش می کرد. شایدم من می خوام فقط مال خودم باشه . هیچکسی جای اون احساس را نمی گیره . جدا میشم از تمام بایدها و نبایدها و روزمرگی ، میشم همونی که می خواد ، پام رو زمین بند نمیشه ، تمرکزم را از دست میدم . همه چیز برام ، جز او ، کسالت بار میشه ، میشه بلور خاطراتی که باید یواش یواش بهش فکر کنم ، نکنه بشکنه ، نکنه غفلت پاکی برسد از پس کوه ، میشه مثل یک شومینه ی داغ و یک صندلی و یک جام شراب که آهسته آهسته بنوشی و گرم شوی ، بعدشم خمار نداره ، تا مدت ها سکرش وجودت را پر می کنه و مست مست می شوی

من خود ای ساقی ازین شوق که دارم مستم

تو به یک جرعه ی دیگر ببری از دستم

این حس باید کم کم برگردد ، زندگی خیلی بیرحمه ، باید دستمو توی جیبم کنم و مثل یک آدم رام و آروم برم سرکارم و هر از چندگاهی بگم به به زندگی زیباست ، آسمون را که نگاه می کنم نیمه ابری است ولی هواشناسی دلم ، آسمون دلم را ابری گزارش می کنه و احتمال طوفان کاترینا را می دهد . باید تدابیر لازم را برای جلوگیری از فروریختن و آوار بکنم. 

خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی ، خلوت نشین ، خیلی این عبارت را دوست دارم. وقتی دور می زنی و تنهایی برایت بهترین دوست می شود ، موقع حضور خلوت نشین دلت می شود ، همونی که باهاش دیوانه وار سر به قالب تنت می زنی که بشکند این تن ، که رها شوی ...

در عشق تو انبوه است تنهایی من