لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

باران

به به چشم ما به جمال باران روشن

دیشب تا زمانی که خوابم برد سمفونی باران را شنیدم و صبح اولین کارم پریدن پشت پنجره بود . بارون نمیومد ولی زمینا خیس بود. بارونی را پوشیدم و هنوز هوا تاریک بود که داشتم راه می رفتم . چه هوایی ." بارانکی خرد خرد می بارید " و من در حظ کامل بودم. برایم خوشبختی تعریف می شد. انگار خدا را در آغوش گرفته بودم. ساعت نزدیک هفت که شد بغض آسمان ترکید ، تمام اونایی که داشتند راه می رفتند ، به زیر آلاچیق روانه شدند ولی من همچنان راه می رفتم و همه گفتند بیا اینجا سرما می خوری ،  کی گوش می داد.!!! لباسم مناسب بود ولی موش آب کشیده شدم . خوب دیگه گفتم چقدر ذوق کردم. در واقع ذوقمرگ شدم.ناگهانی هم باران قطع شد . 

باران "بهانه ی ساده ی خوشبختی " من است .


پ . ن 1 : این عبارت " بارانکی خرد خرد می بارید " در کتاب تاریخ بیهقی  از ابوالفضل بیهقی است که در ذهنم مانده است.

 

و  " بهانه های ساده ی خوشبختی هم از فروغ است : من به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرم و به آسمانی که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد.


پ . ن 2 : حالا که تک عبارت های زیبا یادم اومده یک جمله هم از بایزید بسطامی بنویسم که فوق العاده است و همیشه در ذهنم جاری است. : به صحرا شدم ، عشق باریده بود.

تعطیلی

آخ ازین تعطیلات

یک نفر در خانه دارد می سپارد جان ، آی آدم ها که آنطرف آب بساطی گسترده دارید.

شعر بالا از مقولات " سرقت ادبی " یا چیزی در این حدود است.

من بنده از آقای پرزیدنت تقاضا دارم که تمام تعطیلات را ، تحت هر نامی ، لغو کنند.

من مردم ، یعنی ترور انرژی و وقت شدم.، بقیه را نمی دانم. 

از بس قیمه خوردم نابود شدم.

پدرم


از دیروز برای امروز برنامه ی رفتن به خانه ی علم را گذاشته بودم . ولی شب که شد پدرم گفت باید برایش کلاه بخرم ، یعنی همه چیز تعطیل. دلم نیومد نه بگم ، از پیاده روی که برگشتم و صبحونه خوردم ، حدود ساعت نه با هم راه افتادیم بریم کلاه فروشی پیدا کنیم. چون جای پارک نبود باید با آژانس می رفتیم ، چون او خسته می شد. توی تاکسی به چند مرد فامیل زنگ زدم و آدرس میدان قدس و سر خیابون دربند را گرفتم. رفتیم پیاده شدیم و گشتیم ، مغازه داری گفت که دیگر کلاه فروشی بسته است باید برویم کنار قنادی لادن ، یک قدم راه بیشتر نبود ، ولی خسته شده بود ، نمی توانست راه برود ، نمی تونم زیاد نگاهش کنم ، گریه ام می گیره ، کجاست اون پدر سالار و اربابی که همه در برابر حرفاش سکوت می کردیم . همیشه پیاده روی هایش زبانزد همه بود و الان با دوقدم ، خسته می شود ، یاد یک نوشته افتاده بودم ، نمی دونم کجا خونده بودم ، می گفت : در جوانی می پنداشتم که شیر ، شیر است ، اگر چه پیر شود ، و اکنون که پیر شدم ، می دانم که پیر ، پیر است ، اگر چه شیر باشد .

رسیدیم به کلاه فروشی ، روی صندلی نشست و چند کلاه سرش کرد و دوتا انتخاب کرد ، پسر فروشنده اخم کرده بود ، پدرم گفت :پسر تو چرا اینقدر بد اخلاقی ؟ پسره گفت من شمرونیم ، تمام اهالی شمرون بد اخلاقند . بابا هم رک گفت شمرونی ها همه گند دماغند. گفتم ببخشید آقا ، بابام گفت چی رو  ببخشه ، خودشو درست کنه ، این چه وضعه کاسبیه!! پول را دادم و اومدیم بریم بازار کیش ، لباس گرمکن بخریم ، گفتم باباجان با مردم کوچه و بازار تند صحبت می کنید ناراحت میشنا!!

به درک که ناراحت می شن. ادب ندارند. ای بابا قضیه داشت بالا می گرفت. رفتیم عرق گیر خریدیم. و تاکسی سوار شدیم اومدیم دنیس تریکو ، گرم کن ورزشی و پلیور خریدیم. گفت ناهار مهمون من بریم یه جایی بشینیم. رفتیم ناهار خوردیم .گفت زود بریم خونه وقت خوابمه ، چشم قربان .اومدیم خونه . 

مادرم که بود ، خیلی پدرم را لوس کرده بود . نمی گذاشت آب تو دلش تکون بخوره ، الان که رفته ، پدر حتی زیر بار چایی ریختن برای خودش هم نمی رود. گاهی فکر می کنم نسل مادر من ، واقعاً اینقدر شوهرانشان را دوست داشتند ؟ یا فرهنگ زمانشان می گفت : چه فرمان ایزد چه فرمان شوهر.این روزا هیچ مردی طعم حضور زنانه ی یک زن را با این تصویر ، نمی چشه .آن ها در عین حال صلابت همسری خودشان را برای فرزندانشان هم داشتند. کمتر فرزندی با مادرش مجادله ی کلامی داشت . این روز ها بر عکسه ، زن ها جواب شوهرانشان را می دهند .اما صلابت و هیبتی هم در خانه ندارند.

نمی خواهم بحثی در زمینه ی زن و مرد داشته باشم. خودم هیچ شکل آن را قبول ندارم. نگاهم جنسیتی نیست ، ارزش انسان در روابط مهمه . ولی مادر ، هیچ کسی جایش را نمی گیرد. همیشه گفته ام کسی که مادرش را از دست می دهد حفره ای در قلبش ایجاد می شود که هیچ چیز و هیچ کس جایش را نمی تواند پر کند.

پدرم خوابیده ، و من اومدم بگم که روزم را بااو گذراندم و خوشحالم .

دستت را بیاور

مردانه و زنانه اش را بی خیال

دست بدهیم به رسم کودکی

قرار است هوای هم را

بی اجازه داشته باشیم

عاشقم

سلااااااااااااااااااااام

عاشقم

اهل همین کوچه ی بن بست کناری

که تو از پنجره اش پای به قلب من دیوانه نهادی

تو کجا ! کوچه کجا ! پنجره ی باز کجا !

من کجا ! عشق کجا ! طاقت آغاز کجا!

تو به لبخند و نگاهی ، من دلداده به آهی

بنشستیم

تو در قلب و

من خسته به چاهی

گنه از کیست ؟

ا آن پنجره ی باز؟

از آن لحظه ی آغاز ؟

از آن چشم گنه کار ؟

از آن لحظه ی دیدار ؟

کاش می شد گنه پنجره و لحظه و چشمت

همه بر دوش بگیرم

جای آن یک شب مهتاب

تو را تنگ در اغوش بگیرم.

تمام دیشب گوش به زنگ باران شدم ، صبح هنوز هوا تاریک بود ، رفتم بیرون . خنک بود ، دیگر باران نمی آمد اما رد پایش مانده بود.دلم غنج می رفت .الکی خوشحال بودم.آدمایی را که همیشه هنگام راه رفتن می بینم ، دیدم. به همه می گفتم .سلااااام . صبح شما به خیر . به به چه روز خوبی !! ولی انگار یک دست نامرئی مرا از پشت به عقب می کشید ، یه چیزی در درونم آشوب بود. یه چیزی کنار گوشم می گفت بسه دیگه . فصل عاشقی شروع شده بود. و گریز از آن کاری بیهوده بود.

حکایت طره ی پریشانش بود و دل پریشانتر من.

طره ی پریشانش دیدم و به دل گفتم

این همه پریشانی ، بر سر پریشانی

شدم ممیزی خودم ، خط می زنم ، پاک می کنم ، اما صورت مسئله همیشه هست.

بگذریم....

 

تنبلی

تو کوچه صدای دست زدن و جیغ و داد میاد ، یه جایی جشن هست لابد . امروز قرار بود کمی به زندگی برسم ، ولی افتان و خیزان بودم. تلو می خوردم. ویلان بودم. دستم به هیچ کاری نمی رفت .تنبلی بیداد می کرد. هی چایی خوردم و جدول حل کردم و پلکیدم . کمی هم به پدرم رسیدم . طرفای غروب دوستم زنگ زد داشت گریه می کرد ، ای بابا چی شده ؟ گفت دارم یک فیلم عاشقانه نگاه می کنم ، گفتم خداییش خلی . آخه مشنگ ! این روزا همه یه کاری می کنند خوشحال باشند ، داری دستی دستی خودتو ناراحت می کنی . گفت بیا منو ببر یه جایی .حالم بده . ای خدا کی حالشو داره ، ولی باید می رفتم. رفتم برش داشتم بردمش پارک قیطریه . نیم ساعتی نشست و بهش گفتم اصلاً برای چی میایی ایران ، همون آمریکایی که هستی بمون دیگه ، از دستم ناراحت شد و دو باره شروع کرد به گریه ، به تازگی شوهرش را از دست داده ، و عجیب که او مرد خوبی بود.

بردم گذاشتمش خونه اش و برگشتم . ای خدا چیکار کنم از دست این دور و بری هام. 


پ . ن 1 : گاهی مقالات دهخدا را می خونم ، منم حس دخو بودن دارم . عجیببببببببببببببببببببببببببببب

پ . ن 2 : حیران اطوار خودم ، سرگشته ی کار خودم

              هر لحظه دارم نیتی چون قرعه ی رمال ها

پ . ن 3 : چرا همه هی میروند شمال ، اصلاٌ چرا بر می گردند همونجا بمونند دیگه ، هی میرند و میان ، یعنی چی؟