اومدم پارک لویزان،بالای تپه،شهر در مهی خاکستری فرو رفته و کلاغان انزوا تک و توک ،روی زمین دنبال چیزی می گردند.ازدحام سکوت است.باران قطره ای نیست انگار خدا بارانش را الک می کندوپودرش را می ریزد روی زمین و درختان و سروصورتم.همیشه وقتی بارون میاد به خدا می گم،این قدر عشوه نیا می دونی که نازت خریدار داره.به بارون عشوه های خدا می گم.کی می تونه تو دنیا اینطور عشوه بیاد؟خدا طناز ترین طنازهاست.لطیف و مهربان،رحمان و رحیم.هر کاری می کنم بازم دست از سرم بر نمی داره.هوامو داره.تنها کسیه که واقعا دوستم داره ودوستش دارم.می خوام بگم ،تو کجایی تا شوم من چاکرت،چارقت دوزم کنم شانه سرت،می بینم ای وای معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا،ومن در آغوشش هستم.او همین جاست.در همین نزدیکی.لای این شب بو ها،پای آن کاج بلند،کنار دستم.احساساتم می جوشد و می خواهم ببوسمش.من به آغاز زمین نزدیکم،نبض گل ها را می گیرم،آشنا هستم با سرنوشت تر آب،عادت سبز درخت،روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است،روح من کم سال است،روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد،روح من بیکار است،قطره های باران را،درز آجرها را،می شمارد.
خوشم میاد از روح های این مدلی ...
خداوند بین انسان و قلبش حائل هستش
بارون عشوه های بی منت خداوند است .
باور من هم همین است.
بارون ُ دوست دارم همیشه
چون خدا رو یادم میاره!
فکر میکنم پیش منه
وقتی که بارون میباره!!!
(روح شاعر رو لرزوندیم با این سرقت ادبی!)
.
.
سلام
ممنونم از حضور سرشار شما...
خوشحال میشم که به من سر می زنی.دوستم.
ترکیب زیبایی بود از احساس درونی خودت و شعرهایی که از مولوی و سهراب وام گرفته بودی!!
آفرین ... خداوند خیرخواه ماست . در حدیث اومده که مهر خدا نسبت به بندگان هزاران بار ازمهر مادر بیشتره ... اونقدر بیشتر که نمیشه توصیفش کرد ...برای همین من گاهی وقتها جفتک میندازم و برای خدا خودمو لوس میکنم
دوست خوبم ،من مولانا وسهراب را آنقدر خوندم که انگار با افکارم عجین شده،وهروقت می خوام حرف بزنم با چیزی بنویسم در من جاری میشه.دوستشون دارم.باعث دلگرمی منه که شما به من سر می زنید.
وقتی خوندم (پارک لویزان، بالای تپه) یک دفعه دلم هورررری ریخت..
توی چند ثانیه تمام خاطراتی که توی این قسمت عجیب تهران داشتم برام زنده شدن..
از خیلی خیلی وقت پیش که خانواده، ما رو میبردن اونجا سیزده به در.. تا بعدها که بزرگ شدیم و خودمون میرفتیم اونجا و فیلسوف میشدیم و با طبیعت یکی میشدیم و با بارون، خیس از روح طبیعت میشدیم و چلک و چلک عکس میگرفتیم و چتر میبستیم و بوی هیزم سوخته استشمام میکردیم و ...
ما خونمون لویزان بود و پارک بغل خونمون بود.. اما تا تپه با ماشین میرفتیم.. بعدها از اونجا رفتیم ولی با دوستای قدیمی باز هم به تپه سر میزدیم.. الان دیگه نه اون خانواده هست.. نه اون دوستا..
تنها چیزی که مونده برام، خاطراتمه...
واقعا منم مدتی بود نرفته بودم.کامنت فرخ که رفته بود جنگل حسابی حسودم کرد.شال و کلاه کردم رفتم .یاد چه خاطراتی که نیفتادم اونروز،خدا.
خداوند بارونو افرید که بگه ای زمینی ها من می بارم شما هم قلباتونو از سیاهی ها پاک کنید. زلال شوید. بارون بشینو بی منت ببارین.
خیلی قشنگ گفتی.آره ما باید همجنس خدا بشیم.
چقدر این دوست داشتن های بی دلیل...
خوب است!
مثل همین باران بی سوال
که هی می بارد
توی تمام خاطرات خوبم اونی که بارونیه انگار قشنگترینشه
نمی دونم چرا ؟!
هوای بارونی ،گاهی خیلی دونفره است.
سلام
هر چه واسطه ها را کنار بنهی خدا را بیشتر حس می کنی ، خدا را باید در تنهاییهات جستجو کنی .
سعی می کنم همیشه حضورش را در همه حال حس کنم.
همیشه در آغوشش باشی الهی !
روحت هم همیشه از شوق سرفه اش بگیرد الهی !
امیدوارم خدا همیشه باهات باشه
الهی آمین.
روح من اینجاست خدا
بر من ببار
و خدا بود که از کنارم گذشت و چیزی گفت...
تو دلم یه چیزی ناگهان لرزید.خیلی جمله ات تکونم داد.
خدا بود که از کنارم گذشت و چیزی گفت!
من زدم روی شانه اش
سوال کردم: چی؟
برگشت و نگاه کرد و کسی را ندید
کسی هم نبود
دانه های خیس روی شانه هاش چکیده بود
با این حال گفت:
باران
چیزی نگفتم من به کسی
در دلم فقط زمزمه ی اندوهگین ابرها بود...
و برگشت و رفت...
من نگاه کردم به رد پاهاش و
فرو ریختم در چاله هاش
یا به قول شما گریستم
گریستم
گریستم...
خیلی دوست دارم متنی را که نوشتی.سریع حفظش کردم.