امروز صبح با چند تا از دوستانم به عادت شنبه ها رفتیم استخر . هوا خوب بود و آسمان آبی بود و آب هم در حد عالی . بعد هم یکی از دوستان دلمه آورده بود و در رستوران همونجا مثل قحطی زده ها خوردیم و روز بسیار خوبی بود . باز هم یکی از بچه ها منو تا خونه رسوند و رفت . چند دقیقه ای وارد خونه نشده بودم که باید برای پول می رفتم و از خود پرداز می گرفتم دو باره لباس پوشیدم و بیرون رفتم ، همیشه موقع پیاده روی از پشت سرم می ترسم ، مخصوصاً همین قمه زنی ها و کیف قاپی ها ، اول فکر کردم باز هم همون ترس بی مورد همیشگیه ، ولی وقتی یواش تر رفتم تا کسی که پشت سرم است ، جلو بره و نرفت داشتم می مردم ، نیم نگاهی کردم پسری بود ، داشتم فکر می کردم چکار کنم که دویدن یک گربه باعث مکث من و برگشت من به عقب و دیدن او شد ، بله پسر ظاهراً مرتبی بود ولی با نگاهی خیره و جسور ، فقط به فکر موبایلم افتادم ، آروم بی جلب توجه از کیف کوچکی که دستم بود در آوردم و چون پانچو تنم بود از زیر گذاشتم توی جیب شلوارم ، مردی که سرایدار دو خونه اونطرف تره به من سلام کرد ، شد فرشته ی من ، ایستادم و با دست پاچگی حالش را پرسیدم و او متعجب از رفتار من چون هیچگاه در حد حرف زدن با هم آشنا نبودیم ، می خواستم از او کمک بگیرم ، ترسیدم درگیری شود و او صدمه بخورد ، خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم ، سرکوچه سوپر بود فکر کردم برم و از اونا کمک بگیرم ، ای بابا ولش کن حرف در میارند ، داشتم می رسیدم به خودپرداز که یک دفعه پسره گفت : خانم !!! یعنی سکته را زدم ، تمام روده هام داشت می لرزید.خودمو به نشنیدن زدم ، دوباره گفت : خانم !! برگشتم با فریاد گفتم چیکار داری با من ؟ چرا مزاحم می شی ؟ این بار پسره با دهان باز داشت نگاهم می کرد ، با همون صدا گفتم چکار داری ؟ الان زنگ می زنم صدوده ، پسره به حرف اومد و با مظلومی گفت خانوم مگر من چکار کردم ؟ اون ماشین سرکوچه را ندیدی ؟ لحاف قسطی از ترکیه می فروشیم و من هم پادو هستم. صاحبش تو ماشینه . وا رفتم ، یعنی هزارتا حس داشتم ، قضاوت بی جا کرده بودم ، داد زده بودم ، فکر بد کرده بودم . همینجور داشتم بر و بر نگاهش می کردم.گفت: می خواهید ؟ گفتم چیو ؟ گفت لحاف ؟ ولم کن آقا .دارم می میرم لحافم کجا بود !! گفت چرا می میرید . ؟ می خواهید اوستامو صدا کنم.؟ گفتم آقا میشه بری دنبال یکی دیگه . بیچاره سرشو انداخت پایین و برگشت.
برگشتم خونه و فکر کردم .این اتفاق نتایج هولناکی برام داشت : شاید بسیاری از دانسته های انتزاعی ما از پایه و اساس اشتباه است ، دانسته هایی که واکنش های بسیار نادرستی در ما نسبت به دیگران و حتی خودمون ایجاد کرده است.
پیش داوری و قضاوت های نادرست ، نسنجیده رفتار کردن ، ترس های موهوم و من در آوردی ، البته می دانم که چنین اتفاقاتی هم افتاده و خواهد افتاد ولی رفتار در شرایط بحرانی را باید یاد بگیرم . قید پول گرفتن را زدم و خوابیدم.
پ . ن : یکی از دوستانم تعریف می کرد : داشتم میومدم از روبرو چهارتا پسر افغانی میومدند ، هی به خودم گفتم اگر حرفی بزنند ، یا کاری کنند ، می زنم تو گوش یکیشون ، هی که اونا نزدیک شدن این جمله در من قوی تر شد و در سرم پیچید ، رسیدیم به هم و من محکم زدم تو گوش یکیشون . فکر کن ببین چی شد !! به خودم که اومدم داشتم معذرت خواهی می کردم.