نزدیک به یک سال است حتی به اینجا نیم نگاهی هم نکرده بودم . رمز ورودم را فراموش کرده بودم. با گرفتاری به یاد آوردم . نظرات دوستان دنیای مجازیم را خواندم.ممنون از این همه مهر .
این یک سال را در افت و خیز بیماری سپری کردم .الان خیلی خوبم .
دلم پر از خالی است. انگار دیگر نیازی به ابراز هیچ چیزی نیست.آن که باید بداند ، می داند . می روم و می آیم و هر روز اطرافیانم گرفتارتر و بیمارتر می شوند. به پروانه ی هر ساله ام که هنگام آب دادن گلدان ها می آید، گفتم فایده ای ندارد زندگی را دیگر با یک خروار عسل هم نمی شود خورد.
رفتم فیلم کیارستمی را دیدم ، کپی برابر اصل ، فکر کردم تغییر در نگرش با جابجایی نام ها و مکان ها صورت می گیرد . و ارزش ها در پی این جابجایی ها دگرگون می شود . پس در واقع یک صورت واحده نمی توان در رویارویی با مسایل داشت. چون اگر صورت مسئله را تغییر دهی ، نتیجه گیری هم عوض می شود. خیلی ترسناکه چون تمام تفکر انسان در حال نوسان می تواند باشد.
دلیل اومدنم اینه که الان شنیدم دوستم چشمش سکته کرده و بینایی اش را ، یک چشم ، از دست داده خیلی هول کردم .توی دلم داره می لرزه اولین بار است که این اسم را شنیدم بایدحرف می زدم.فیلتر شکنم کار نمی کنه ، یکدفعه یاد اینجا افتادم.