لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

پاییز

امروز در آغوش کشیدمش ، صبح زود بود ، خیلی زود ، هوا گرگ و میش بود و من بیرون اومدم ، دیداری بود ، نسیمی ، خنکای پاییز ، معشوق من ، یکباره اومده بود ، سرزده ، خودم را به دستش سپردم . صورتم را نوازش داد.هیچ شادیی را نمی توانستم اینگونه و به یکباره حس کنم. پاییز ، رنگین کمان هزار رنگ خدا شروع شده و من با تمام دلم اومدنش را احساس کردم.

دست در دست هم رفتیم. و باد همچون لولی وشی زیبا رقصی به نرمی رقص قو در آبگیری می کرد.برگ های زرد درختان ریخته شده بود وعجیب تر آنکه دیروز هنوز تابستان بود و امروز..

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستین سرد نمناکش

به آسمان که نگاه کردم ابری نبود ولی بوی خنکی همه جا را گرفته بود و خبر از آمدن پادشاه فصل ها می داد.

حالم خیلی خوب شد یاد یک غزلی از مولانا افتادم که با حال من خیلی جوره

ناگهان بستد دلم دلدارکی

شنگلی شنگولکی عیارکی

شوخکی شیرنکی موزونکی

جانکی جانانکی دلدارکی

خوبکی زیبائکی نیکوئکی

شورک انگیزی شکرگفتارکی

مستکی جادوئکی گستاخکی

سحرک آمیزی و دل آزارکی

خلاصه حالم از صبح علی الطلوع  خوب خوب خوب خوب است. از طرف پاییز به خودم و و می دم.

به نظر شما این خودشیفتگی نیست


پ . ن : اگر کامل غزل را خواستید ، شماره ی غزل 3260 می باشد در دیوان شمس .


آی آدم ها

این روزها !!!!!!!!!!!

با خودم گفتم : چه سکوتی همه جا را گرفته ، گوش هایم را امتحان کردم ، سالم بود.

کوری سفید !!! ساراماگو در کتابش گفت که آدما دچار کوری شدند.

وصدای پاهای مردمی که در حالیکه تو را می بوسند طناب دار تو را می بافند.

و دست هایی که نمی دهد ، نمی بخشد ، فقط گرفتن را می داند.

آی آدم ها

...

...

دلم را به بهانه های ساده ی خوشبختی ، خوش کردم !!

چه خیالی

چه خیالی



دیدار شد میسر و بوس و کنار هم

خیابان انقلاب را برای چند چیز دوست دارم. پیاده روهای کالج ، کتاب فروشی های خیابان ، تالار مولوی ، خیابان فروردین ، و خاطرات ول گشتن توی کتاب فروشی ها و با فروشندگانش گپ زدن در باره ی لیست تازه ی کتاب ها و آخرشم از چهار راه ولی عصر سر در آوردن و اون کافه ی قدیمی که اولش خونه ای کلنگی بود و بعدشم اگر یکی از چهار سالن تئاتر شهر ، نمایشنامه ی دلچسبی داشت ، نشستن و نگاه کردن و شب هم با فراغ بال برگشتن. رسیده بودم زیر پل کالج و قصد داشتم برای ناهار برم رستوران " چهارمیز " نمی دونم رفتید تا به حال یانه ؟ حتما بروید . خواستم برم توی خیابان حافظ و ..از دور چهره ی آشنایی دیدم. کمی کند کردم او در جهت مخالفم می آمد . خودش بود .او هم داشت منو نگاه می کرد .من تند کردم عرض خیابان را طی کردم و رسیدیم به هم ، وای دنیا چقدر گرده ، دوست دبیرستانی من ، رفیق تمام خطاهای نوجوانی من ، حتی نمی تونستیم جیغ بزنیم. یکدیگر را بغل کردیم و شاید مدتی در آن حال ماندیم. شروع کرد به گریه و خودش گفت گریه ی ذوقه. من خیلی دیر گریه می کنم. شاید تنهایی با شنیدن یک قطعه موسیقی و یا نوایی از استاد شجریان به گریه بیافتم ولی معمولاً گریه نمی کنم.دبیرستان که می رفتیم خیلی شیطنت می کردیم .او مظلوم تر از من بود.من هم که همیشه توپ بسکتم ، سرجهازیم بود از دیوار صاف بالا می رفتم.بعدش یک گوشه ی حیاط مدرسه می نشستیم و خیال می بافتیم. من دوست داشتم یک کاروان داشته باشم از اون ماشینایی که مثل خونه است و وابسته به جایی نباشم و یا با دوچرخه دنیا را بگردم و او دوست داشت مثل بچه ی آدم درس بخونه و ازدواج کنه و بچه دار بشه ، حالا روبروی هم ایستاده بودیم.رستوران چهار میز،با آن فضای کوچکش ، نمی توانست پاسخگوی شور و اشتیاق ما باشد ، بنابراین رفتیم پاتوق همیشگی من ، کافه نادری ، نمی دانستیم از کجاها حرف بزنیم. اسمش ژاندارک بود و مسیحی بود ، پدرم که فهمیده بود من یک دوست مسیحی دارم شروع به بد خلقی کرد که باید از او جدا شوی و مادر او هم از من خیلی خوشش نمی آمد و به او گفته بود که من خیلی جسورم و تاثیر منفی رویش خواهم گذاشت.ولی الان کسی نبود که نگذارد ما با هم بنشینیم و ورق بزنیم نوجوانیمان را .مادرش مرده بود و تنها برادرش هم رفته بود نروژ ، خودش هم پرستار شده بود. ازدواج کرده بود و اکنون در ارومیه زندگی می کرد.و دوتا بچه داشت.از زندگیش راضی بود. نگاهش کردم و گفتم اگر اینقدر راضی هستی ، چرا درچشم هایت غم می بینم.؟گفت مثل قدیم در برابرت تسلیم هستم ، زندگیش چندان هم طلایی نبود اما دلداریش دادم و کلی حرف ها ی جفنگ زدم که بعله عزیزم خدا را شکر که بچه هایت سالمند و ازین حرفا ،او گفت چی شد دور دنیا رفتنت ؟ کله ی پر از هوایت.؟ گفتم زندگی چنان پشت مرا به خاک رسوند که تبدیل به درختی با ریشه های در خاک مانده شدم ، .با خنده گفتم در اتاقم به سیرو سلوک ادامه می دهم نه احتیاجی به ویزا دارد و نه ارز ، هوا داشت تاریک می شد که بلند شدیم. صبح زود قرار بود برگردد ارومیه و فقط دو روز برای سر زدن به تنها خاله اش ، همراه یکی از بچه هایش آمده بود.تلفن رد و بدل شد و رفت. از پشت سر که نگاهش کردم یاد دختر ظریفی افتادم که چقدر معصوم بود و اکنون زنی با هزاران فکر و مشکل  ...و خودم که پای در گل ، بهت زده نگاهش می کردم.