امروز در آغوش کشیدمش ، صبح زود بود ، خیلی زود ، هوا گرگ و میش بود و من بیرون اومدم ، دیداری بود ، نسیمی ، خنکای پاییز ، معشوق من ، یکباره اومده بود ، سرزده ، خودم را به دستش سپردم . صورتم را نوازش داد.هیچ شادیی را نمی توانستم اینگونه و به یکباره حس کنم. پاییز ، رنگین کمان هزار رنگ خدا شروع شده و من با تمام دلم اومدنش را احساس کردم.
دست در دست هم رفتیم. و باد همچون لولی وشی زیبا رقصی به نرمی رقص قو در آبگیری می کرد.برگ های زرد درختان ریخته شده بود وعجیب تر آنکه دیروز هنوز تابستان بود و امروز..
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
به آسمان که نگاه کردم ابری نبود ولی بوی خنکی همه جا را گرفته بود و خبر از آمدن پادشاه فصل ها می داد.
حالم خیلی خوب شد یاد یک غزلی از مولانا افتادم که با حال من خیلی جوره
ناگهان بستد دلم دلدارکی
شنگلی شنگولکی عیارکی
شوخکی شیرنکی موزونکی
جانکی جانانکی دلدارکی
خوبکی زیبائکی نیکوئکی
شورک انگیزی شکرگفتارکی
مستکی جادوئکی گستاخکی
سحرک آمیزی و دل آزارکی
خلاصه حالم از صبح علی الطلوع خوب خوب خوب خوب است. از طرف پاییز به خودم و و می دم.
به نظر شما این خودشیفتگی نیست
پ . ن : اگر کامل غزل را خواستید ، شماره ی غزل 3260 می باشد در دیوان شمس .
این روزها !!!!!!!!!!!
با خودم گفتم : چه سکوتی همه جا را گرفته ، گوش هایم را امتحان کردم ، سالم بود.
کوری سفید !!! ساراماگو در کتابش گفت که آدما دچار کوری شدند.
وصدای پاهای مردمی که در حالیکه تو را می بوسند طناب دار تو را می بافند.
و دست هایی که نمی دهد ، نمی بخشد ، فقط گرفتن را می داند.
آی آدم ها
...
...
دلم را به بهانه های ساده ی خوشبختی ، خوش کردم !!
چه خیالی
چه خیالی