تو نه در دیروزی
ونه در فردایی
ظرف امروز پر از بودن توست
در باره ی اغتنام وقت بسیار سفارش شده است .
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
و معمولاً آدما در باره ی از دست دادن دیروزها خیلی غمگین می شوند، و متاسف هستند..
هرچه رفت از عمر یاد آن به خوبی می کنند
چهره ی امروز در آینه ی فردا خوش است
برخی برای از دست دادن جوانی افسوس می خورند
جوانی نکو دار کاین مرغ زیبا
نماند در این خانه ی استخوانی
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر می توانی مده رایگانی
برخی هم از عمری که به پای معشوق بی وفا صرف کردند ، شکایت می کنند
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام
خارم ولی به سایه ی گل رمیده ام
چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده ام
شهریار :
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
یکی عمرش را صرف مال اندوزی می کند
هرکه آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
و بسیار بسیار مواردی از این دست ، خوب حالا من میام اینهمه موارد را درعرفان و شعر و پند ها و عبرت های دیگران می خوانم و به خودم می گویم تصمیم بگیر که فرصت های اکنون را غنیمت بدانی و از دست ندهی .
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است
اکنون
با این "اکنون" چکار کنم ؟ چه جوری غنیمت بدانم فرصت هایم را ؟ خوب باشه سریال نگاه نمی کنم.، تلفن های طولانی ندارم ،
ترافیک وقتم را می گیرد ، سرب هوا مرا مسموم می کند و بخشی از زمان بی حالم ، خوردن ، خوابیدن ، به امور روزمره رسیدن ، و زمان در منزل، کتاب خواندن ،
فکر می کنم خوب بهتره آروزهای عجیب غریب نداشته باشم ، واقع گرا باشم ، عقل سلیم داشته باشم ، در لحظه زندگی کنم یعنی مدیریت زمان داشته باشم به امور فکری و مالی خودم برسم و تکلیف خودمو با زندگی بدونم ..
اگر من اینقدر بتونم خوب باشم که دیگه به کمال رسیدم ، باشه باید سعی کنم ، باید بدونم زندگی صحنه ای است که من با خودم مسابقه دارم. چون هبچکس ، مثل و مانندی ندارد وهرکسی با خودش مسابقه می دهد .مناسب ظرف وجودی خودش،این مسئله برایم امید بخش می شود چون با کسی مقایسه نمی شوم. خدا به تلاشم نمره می دهد نه به نتیجه.
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
نتیجه ای که فقط برای خودم می گیرم شاید این باشه که :
از این جمله درس بگیرم
چون توانستم ، ندانستم
وچون دانستم ،نتواستم
دلم می خواهد موقعی که توانش را دارم در پی دانستن باشم ، دانستن چه چیزی ؟
از کجا آمده ام بهر چه چیز آمده ام
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
هدف بودن من روی زمین چیست ؟ دنیا برایم مدرسه ای شود که با تماشای به آن درس بگیرم ، در کنار رسیدگی به جسمم ، به گرسنگی روحم نیز توجه کنم.به مردم آسیب نزنم ، هرچه برای خودم می خواهم برای مردم هم بخواهم .
فکر می کنم اکنون ، یعنی پیوسته متوجه حضورم در زمین باشم. حضوری شاد و فعال و شاکر
ولی گاهی خیلی دلم می گیره ، دلتنگ میشم ، خسته میشم ، غصه می خورم ، کیلو کیلو زمان از دست میدم .چیکار کنم.سخته ها
مدتی بود خانم قشنگ کامکار را ندیده بودم.، امروز خواستم که ببینمش ، خیلی دلم براشون تنگ شده بود، ساعت یک رسیدم کلاس ، در را که باز کردم با چهره ی غمگین منشی کلاس روبرو شدم و کلاس تعطیل بود . رفتیم آشپزخانه و چایی ریختیم و نشستیم.دلیل را پرسیدم ، جواب داد : استاد اردوان که کوچکترین کامکار است ، و نوازنده ی چیره دست سنتور ، دچار تهوع و ناراحتی شده بودند و اورژانس که می آید نمی فهمد و می رود و ایشان دوباره حالشون به هم می خوره ، همسایه که پزشک بوده با ماساژ ، قلب را احیا می کند و به بیمارستان منتقل می شود. آنجا پزشکان می گویند همان حال اول ، در واقع سکته ی خفیف بوده ، که اگر تشخیص داده می شده ، دیگر اکنون در کما نبودند. حتماً صدای سنتور او را شنیدید ، مثلاً در فیلم سنتوری ، یا تکنوازی هایش که خیلی باید سنگ باشی که دلت نلرزد.
ایشان در یک خانواده ی هنرمند بزرگ شدند، اکنون در بیمارستان فرمانیه هستند و برادران و تنها خواهرش هم آن جا هستند. برایش دعا کنیم.
موقعی که می رفتم نسیم خنکی می آمد و من خوشحال و سرحال زیبایی های پاییز را می ستودم و برگ ریزانش را ، ولی نیم ساعت بعد از همان کوچه می گذشتم بدون احساسی ، و چشمم زیبایی ها را نمی دید. چقدر من کوچکم که دنیا را با احوالات خودم بالا و پایین می کنم.
پ . ن : حال استاد اردوان بهتره . از کما بیرون اومدند . ولی هنوز بستری هستند .امروز 8مهرماه است.
امروز در آغوش کشیدمش ، صبح زود بود ، خیلی زود ، هوا گرگ و میش بود و من بیرون اومدم ، دیداری بود ، نسیمی ، خنکای پاییز ، معشوق من ، یکباره اومده بود ، سرزده ، خودم را به دستش سپردم . صورتم را نوازش داد.هیچ شادیی را نمی توانستم اینگونه و به یکباره حس کنم. پاییز ، رنگین کمان هزار رنگ خدا شروع شده و من با تمام دلم اومدنش را احساس کردم.
دست در دست هم رفتیم. و باد همچون لولی وشی زیبا رقصی به نرمی رقص قو در آبگیری می کرد.برگ های زرد درختان ریخته شده بود وعجیب تر آنکه دیروز هنوز تابستان بود و امروز..
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
به آسمان که نگاه کردم ابری نبود ولی بوی خنکی همه جا را گرفته بود و خبر از آمدن پادشاه فصل ها می داد.
حالم خیلی خوب شد یاد یک غزلی از مولانا افتادم که با حال من خیلی جوره
ناگهان بستد دلم دلدارکی
شنگلی شنگولکی عیارکی
شوخکی شیرنکی موزونکی
جانکی جانانکی دلدارکی
خوبکی زیبائکی نیکوئکی
شورک انگیزی شکرگفتارکی
مستکی جادوئکی گستاخکی
سحرک آمیزی و دل آزارکی
خلاصه حالم از صبح علی الطلوع خوب خوب خوب خوب است. از طرف پاییز به خودم
و
و
می دم.
به نظر شما این خودشیفتگی نیست
پ . ن : اگر کامل غزل را خواستید ، شماره ی غزل 3260 می باشد در دیوان شمس .
این روزها !!!!!!!!!!!
با خودم گفتم : چه سکوتی همه جا را گرفته ، گوش هایم را امتحان کردم ، سالم بود.
کوری سفید !!! ساراماگو در کتابش گفت که آدما دچار کوری شدند.
وصدای پاهای مردمی که در حالیکه تو را می بوسند طناب دار تو را می بافند.
و دست هایی که نمی دهد ، نمی بخشد ، فقط گرفتن را می داند.
آی آدم ها
...
...
دلم را به بهانه های ساده ی خوشبختی ، خوش کردم !!
چه خیالی
چه خیالی