لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

آدم شدن چه مشکل!!!!!!!!!!!!!

کاش یک روز را برای آدم بودن و آدم شدن اختصاص می دادند. از این همه نگاه جنسیتی خسته شدم. روز زن روزی است که به او مثل یک انسان با تمام حقوق انسانیش نگاه کنند . چقدر برای حرفم شاهد مثال بیاورم.مثنوی هفتاد من کاغذ شود.بابا جان خسته شدم.دیگه.  

از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست 

زن این جزیره ی سرگردانی و مانده در بهت بودن خود......................

یزد

هوررررررررررررررررررررررررررررررررررا فردا با قطار می رم یزد . دارم ذوقمرگ میشم. 

 

از هیجان خوابم نمی بره . 

 

روح من کم سال است  

 

روح من گاهی ا زشوق سرفه اش می گیرد. 

 

خداحافظ بعداً میام می گم چی شد.

بی خوابی

خواهرم اومد ایران .صبح رفتیم پهلوی مامان و برگشتیم و انجام بعضی کارها و ساعت چهار بعد از ظهر نشستم تا ساعت ۹ تایپ کردم اومدم بلند بشم برم چایی بریزم نمی دونم دستم به کجا خورد که به جز چند صفحه که هی سیوشون کرده بودم ، بقیه پاک شد. اول شوک شدم و هی نگاه کردم و بعدشم داد و بیداد کردم و گفتم نه ای وای و از این حرفا و بعدشم دکمه ی کنترل زد را زدم ولی نشد و بعدشم اشکام ریخت و بعدشم نشستم فکر کردم که خوب که چی ، دوباره شروع کردم تا یک ساعت پیش. وبعدشم بی خوابی به سراغم اومده و الان ساعت سه و نیم بامداد روز شنبه است و باید ساعت 7 بروم سر کار. دست و گردنم و سرم از کار افتاده ولی خوابم نمی آید.  

فکر کردم فردا یعنی امروز برم یک کیسه بوکس بخرم بزنم توی اتاقم تا در چنین مواقع چند تا مشت بزنم بهش حالم خوب بشه. 

مکعب های سیمانی ، عصر معراج پولاد

دو سه روزی بود گرفتار بودم و نرفته بودم باغچه را آب بدهم. امروز که رفتم تو حیاط دهنم باز موند. خدایا چی شده ؟ اسکلت فلزی درست چسبیده به دیوار حیاط .تازه معلومه که باید چند طبقه ی دیگر هم اضافه شود. یعنی قشنگ روی سر بنده. چندین ماه پیش داشتند خراب می کردند و بارانی از خاک بر سر ما ریخت و اکنون ...سه سال دو خانه ی روبروی ما تبدیل به آپارتمان شد و تازه نفسی کشیدیم که این بار بلا نازل شد خانه ی ما جنوبی است و حیاط پشت ساختمون قرار دارد. حیاط کوچکی است اما خودم تمام کارهاشو می کنم . از کود دادن تا آبیاری و رسیدگی . حالا اگر قرار باشد هشت طبقه درست چسبیده به حیاط ، بالا برود نور چه می شود. آخه چرا مجوز می دهند. دیگه امنیتی نداریم. و بعد از ظهر ها نمی توانیم در حیاط بنشینیم. کاری می شود کرد؟ نه . حرف بزنی می گویند مجوز داریم. خدایا چکار باید کرد؟ گل های قشنگم چی می شوند؟ تازه وقتی سیمانکاریشان شروع شود تمام درخت ها خشک می شوند، چون رویشان سیمان می ریزد. خیلی حالم بده.لعنت به شهرداری با این ساخت و ساز های بی رویه.توی کوچه که راه می ری ، انگار داری از یک تونل رد می شی . رز های رونده ی روی دیوارها ، اطلسی های خوشحال و ارغوان و یاس امین الدوله و ...رفتند توی کارت پستال ها. حالم از این همه مکعب سیمانی به هم می خوره.اسمش را هم گذاشتند آپارتمان. کسالت باره. خفه میشم. دلم می خواد بلند بشم برم تمامشونو کتک بزنم و بریزمشون بیرون.  

در این کوچه هایی که تاریک هستند 

من از حاصل ضرب  تردید و کبریت می ترسم 

من از سطح سیمانی قرن می ترسم 

بیا تا نترسیم ا زشهرهایی که خاک سیاشان چراگاه  

جرثقیل است 

مرا باز کن مثل یک در ،به روی هبوط گلابی در این عصر  

معراج پولاد 

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات 

اگر کاشف معدن صبح آمد 

صدا کن مرا 

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو ، بیدار خواهم شد 

صدا کن مرا  

صدای تو خوب است

 

اجازه هست؟

آقا اجازه هست ؟

بازکنم پنجره ام را به سوی وسوسه ی نور 

وچشم بدوزم به چشم زندگی 

از همین فاصله ی دور؟ 

 

آقا اجازه هست ؟

که یک روز 

از این سیصد و شصت و پنج روز 

خودم باشم؟ 

 از هرچه نباید و باید 

رها باشم؟ 

 جاری تر از آفتاب بخوابم به روی سبز علف 

فراتر از پرنده بنشینم به روی شاخه های درخت 

با باد و کبوتر و ماهی 

با رودخانه و شر شر باران  

یکی شوم؟ 

از هر چه " ایست ، نکن ، نه "  

جدا شوم؟ 

 

آقا اجازه هست؟ 

 

پ . ن 1 : حالم را پرسیدند ، گفتم : رو به راهم 

نمی دانند رو به راهی ام  که تو  رفته ای 

 

پ . ن 2 :  میان مشغله ها گر چه گم شدم ، اما 

دلم برای هوایت ، همیشه بیکار است