مثل اینکه حالت خوش نیست ، دارم جدی حرف می زنم .امروز ، یکدفعه تمام کتاب های عرفانی را که خونده بودم وتمام تصویرهای انتزاعی از تو را ، پاک کردم . بله عزیزم. اصلاً نمی خواهم بشنوم که ، عزیزم بلا و مصیبت آدمو بزرگ می کنه و نشنیدی که گفتند: هرکه در این بزم مقرب تر است /جام بلا بیشترش می دهند .آن حال های با تو بودن ، آن دلخوشی های از تو خوندن ، آن نشئه های پاک سحرگاهی ، همه را چهار تکبیر زدم و نشستم بهت گفتم دست از سرما بردار ، آن دعایی که "خدایا یک لحظه مرا به خودم وامگذار " رنگ باخت و پیچیده شدم در سیلاب اندوه آدم های بی کس، مریض ، بی پناه ، بی پول ، که خدا هم به دادشان نمی رسد .نگو که ایشان عزیزترند.چرا به آنهایی که عزیزنیستند همه چیز می دهی .این دیگر چه رسم عاشقی است؟ مگر از همه پیمان نگرفتی ، چرا بر سر پیمان با بعضی نماندی؟ حوصله ی نصیحت شنیدن ندارم چون در کنار هرجمله ای که می گویم ، دلم از درون مرا پند می دهد می دانی چرا ؟ چون هنوز بیچاره ی توام ، عاشق توام و بی تو هیچکسی نیست ، رسم عاشقی را می دانی ، خودت در الست ، معلمم بودی و پیمان عشق بستی.، اما الان این عاشق نگون حال ، شیوه ی عاشقیت را به چالش کشیده ، بگذار یکبار هم شده اندازه ی خودم باشم.من کوچکم ، کم طاقتم ، اگر به دنبالت آمدم ، که آمدم ، مجنون توام ولی تو هم رسم لیلی بودنت را فراموش نکن.
به خودم گفتم، باید ازین رنج ها ، ازین دیدن ها درسی را که باید بگیری ، دنیا مدرسه است ، باید بیاموزی تا بتوانی در مسیر کمال حرکت کنی .،
عقل دور اندیشی می کند و احساس فریاد بر می دارد و من می مانم و حیرانی و آوارگی
پ . ن : خدایا می دانی که هرچه می گویم جز کلامی از سر درماندگی اعمال انسان ها نیست.در این وادی تنها دادرس من و همه تو هستی. تنها گریزگاه من از آشوب بلایا تو هستی.
چون همیشه و همه جا با من هستی گاهی از سر دوستی و مهر ، تندیی می کنم که می دانم ُ می بخشی.
امروز صدای پای پاییز را شنیدم ، می چمد در آن ، پادشاه فصل ها پاییز ، برگ هایی که رنگی می شوند،زرد و سرخ و سبز ، بوی پاییز را دوست دارم . آسمان تپیده در یک بالش ابری ، خنکای صبحگاهی ، جیک جیک گنجشکان ، قار قار کلاغان انزوا، قیل و قال بچه ها در پایان روز مدرسه ، خش و خش برگ های زیر پا ، همه و همه را دوست دارم .روزهایی برای پیاده روی های طولانی ، زیر باران راه رفتن های ممتد ، تا مرز تبدیل شدن به خود باران ، حس مرموزی در ته دلم می تپد ، یک شادی بی موقع ، بی دلیل ، به بهانه های ساده ی خوشبختی ، بی هیچ تعریف شناسایی ، در موجی از حضور ، در طوماری از تنهایی ، و دلی که ساده است و می تواند بی هیچ بهانه ای دوست داشته باشد.
اخوان می سراید:
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت سرد غمناکش
ساز او ، باران
سرودش ، باد
جامه اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه ای باید ، بافته بس شعله ی زر تار پودش ، باد
گو بروید یا نروید ، هرچه در هر جا که خواهد یا نخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی است اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها ، پاییز
خردینه دل من ، از شادی کنار تو بودن هل شد .نمی دانست چه کند . سرت که پایین بود ، تو فکر که بودی ، دزدکی ، سیر نگاهت می کردم . غرق خودت بودی ، شاید همیشه احساسم بود که جلوتر از خودم می دوید و انگار می خواست نگه دارد آنچه را که روزگار از من می گرفت.هر صبح که برگی از تقویم را جدا می کردم . عقلم می گفت که روزی دگر آغاز شده ، نهیبی در درونم مرا می لرزاند که نکند ، یادها هم از دلت کنده شود. که روزمرگی تو را هم به سیاهچاله هایش بکشاند. وبشود همانی که همیشه بیزاربودی. که شروع کنی به شمردن .که مورچه شوی و جمع کنی و لیلی بودنت را فراموش کنی.تپیدن ها را .و شوق که می آمد و می نشست کنار دلت و کم کم جلوتر که ناگهان همه ، او می شدی. و می خواندی که ،مستم و گم کرده ام راه خرابات را. اشتیاق تمام مرا فتح می کرد و یکپارچه حسی غریب ،مرا همچون طوماری در هم می پیچاند. و دو باره نکند نکند ها شروع می شد و یادها به شمایلی ملموس تبدیل می شد و به نظاره اش می نشستم.
تند رد می شوند و باز من در هزار توی روند و آیند این زندگی ، گرفتار می شوم. انگار گریزی نیست ، چرا که جنازه ام باید کار کند و بپوشد و بنوشد و به فکر مبادا باشد که اوف چقدر گریزانم ازین ؛مبادا؛ که هرگز به دلم راهش ندادم ، چهار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست. هرچه بادا باد.
پ . ن ۱) به صبح نزدیک می شوم .از نیمه شب هم گذشته است .چقدر شب ها را دوست دارم ، سکوتش را و خاموشی این تلفن های لعنتی را
پ. ن ۲ ) هیچکس نیست. همه راهی شدند. برای من عجیبه انگار یک فرمان الهی است که حتماْ همه باید سفر بروند.مثل این است که همه می خواهند در اولین فرصت از دست هم خلاص شوند و از هم می گریزند.
تو این کشور ، تعطیلات کیلوییه .بابا چه خبره .؟چقدر تعطیلی ، مردیم. یکی گفت: باباجان بلند شید بروید ترکیه کنسرت ابی و کامران و هومن .والا .یک وام ناقابل بگیرید و بروید در سواحل مدیترانه حالشو ببرید.بعدشم عکساتونو بگذارید توی فیس بوک تا حسابی لج دوستاتونو در بیارید و کیف کنید. گفتم ای بابا ما دلمون به همون باشگاه انقلاب خوش بود که هی راه بریم و راه بریم .که مطلع شدیم از شنبه 4شهریور تا شنبه ی بعدی تعطیله.فکرشو بکن.خوب اینجا که تعطیله ، ویلا هم که نداریم، وای تو خونه هم که واویلاست.همه با هم کار دارند و همه هم بیکارند.هی هر جا می ری هستند.کاش یک طناب کلفت بخرم خودمو دار بزنم.والا به خدا. دلم می خواد یک جیغ بنفش بکشم.دارم خفه میشم.
پ . ن 1 ) از سال 89 جلوی خونه ی ما دو تا حیاط بود که تبدیل به آپارتمان شد و تازه دو روز بود که صداشون بعد از سه سال قطع شده بود که سرو صدای خراب کردن یک خونه ، پشت حیاط ما اومد و ما شاهد گرد و خاک فراوانی بودیم.کاشف به عمل آمد که ساخت و ساز جدیدی ، درست پشت خونه ، روبروی حیاط ما شروع شده ، چه تعطیلیی بهتر از این که سروصدا و گرد و خاک را تحمل کنیم.
پ . ن 2 ) سخت نگیر عزیزم تحمل کن .چی شده مگر ؟ دو سال دیگه هفت طبقه جلوی چشمت میره بالا.مگر چی شده ، عیبی نداره ، گل هاتم که همه سیمانی و خراب بشه ، عیبی نداره سرت سلامتاینا حرفای خودم به خودم بود که آرومم کنه.آدم لجش در نمیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پ . ن 3 ) در باره ی مسایل س ی ا س ی تعطیلات هم ، چیزی که عیان است ، چه حاجت به بیان است؟
اومدم از خودم و احساسم و عید فطر و تنهایی و هزار چیز دیگه بنویسم از زلزله زدگان آذربایجان خجالت کشیدم. همه شون ، بهترین و عزیزترین هاشون را از دست دادند. حالا من چی بنویسم؟نه نباید.
از این اس ام اس های کلیشه ای تبریک عید فطر خسته ام .چه اجباریه ؟؟ نخونده ، پاکشون کردم.