هیاهوی سکوت چنان گیجم کرده که راهی برای گریز از آن ندارم.گفته بود همیشه از هر آنچه خسته می شوی به کتاب پناه ببر ،آخ که امروز ،توی این غروب لعنتی از دست این کتاب ها به کجا پناه ببرم./باید بلند شد،باید کتاب را بست،باید به ملتقای درخت و خدا رسید/گاهی چشمه ی گریز از مرکز در من می جوشد،سرازیر می شود،وسیلی مهیب می شود که مرا می برد تا افق های سبز بشارت.دستم را به سمت تمام دلایل بودنم که دراز می کنم تا باز هم بمانم،دست رد به سینه ام می خورد.ومن دستخوش امواج این چشمه ی جوشان می شوم.می دانم جایی ،وقتی ،دوباره می نشینم و کتاب می خوانم.
وقتی به ملتقای خدا رسیدی سلام مرا هم به او برسان و به او بگو در این غروب دلگیر گاهی نیم نگاهی به پائین ترها نیز بیاندازد .
انگار که خدا هم فراموشکار شده است .
قربونت برم مرحله ی لقا بعد از پیمودن هفت شهر عشق است.ما کجا و این احوالات کجا.سهراب گفته شاید به این مرحله رسیده.حالا وارد جزئیات نمی شم.داره باهات شوخی می کنه.خدا رو می گم.
وصف حال زیبایی بود .. استادانه نوشتی و در عین کوتاهی برایم لذتبخش بود...
ممنون همسایه.بازم به من سربزن.