لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

هایپر استار

دیشب به پیشنهاد دوستی،ساعت ده شب رفتیم هایپر استار،اول از همه اسمش برام جالب بود،به هلیکوپتر،چرخ بال بگویید،ولی در تلویزیون نام پوشک بچه،مای بیبی استای وای دوباره زدم به صحرای....والا این مردم خواب ندارند.شلوغ بود .خیلی هم شلوغ بود.مثل بچه های کوچیک ،وقتی یک جای شلوغ می رم هی بهانه می گیرم،اما تماشا کردن مردم را دوست دارم،خانم های ایرانی،به به،انگار همه در یک ضیافت بزرگ مهمانی آمده بودیم فقط یکدیگر را نمی شناختیم.دوستم با تمسخر گفت:نگاشون کن با این کفشای ده سانتی اومدن خرید!گفتم بابا جان هر انسانی نیاز به جلب توجه و نشان دادن زیبایی هایش دارد،به چند دلیل نمی توانند مهمانی بگیرند:می گیرنشون،می دزدنشون،گرانیه و..دوستم گفت بریم یک چیزی بخوریم بعد خرید کنیم.دنبالش راه افتادم رفت سراغ بوفه ی غذاهای ترک،گفتم ایرانی می خوام.گفت ناسیونال بازی در نیار اصل فروشگاه ،ایرانی نیست.بذار بی حرف یه چیزی کوفت کنیم.ای بابا چرا جمع می بندی تو کوفت کن من می خورم. 

 بالاخره سالن پر بود وهمه با اشتها اونموقع شب غذا می خوردند.میزهایی که جوونا بودند ،همه در حال صحبت و بلند حرف می زدند.میزهای خانوادگی هم به علت وجود بچه ها ،کمی پر سروصدا بود.اما،میزهایی که زن و مرد میانسال نشسته بودند سکوت بود.تک تک را نگاه کردم.فقط می خوردند و معلوم بود که هیچ حرفی با هم ندارند.نگاه هر کدامشان به جهت عکس همسرش بود انگار زندگیشان بوی نا گرفته بود و بهترین تفریحشان ،خرید خرت و پرت برای خونه ای بود که شاید سالیانی بود که دیگر خانه نبود و فقط یک سقف بود.با سینی غذا برگشت،گفت:به روی خودت نیاری ها نشستی انگار نه انگار ،می اومدی نوشابه ها را می آوردی.چیه باز داری به چه موضوعی فکر می کنی؟گفتم به بوی نا،چی؟گفتم به بوی نا،اینهمه می دویم که به هم برسیم و بعد از گذشت کمی از زندگی مشترک ،فقط همخونه میشیم.با منافعی مشترک به نام بچه...تازه اگر بچه ها دلیلی برای سکوت و احترام ما به یکدیگر باشند.خلاصه ،واقعا غذا را کوفت کردیم.رفتیم قسمت سوپر ،یاد مردم ژاپن ،هنگام سونامی افتادم،خانه ها ویران،عزیزانی را از دست داده بودند و صبور در یک صف منتظر نوبت،اینجا انگار همه از یک قحطی چند ساله وارد این مکان شده بودند.اصلا هم نگران مال مردم و این چیزها نبودند آبمیوه ها باز می شد و خورده می شد.بسته های خشکبار هم همینطور.هنوز پولی پرداخت نشده بود و می خوردند و می ریختند روی زمین.حیران در حال تماشا بودم .دیدم دوستم نیست،با گوشی پیداش کردم کمی خرت و پرت خریده بود بعد از پرداخت پول،آمدیم بیرون ،کسی هم سبد ما را چک نکرد.شاید آنقدر براشون سود داره که مهم نیست اگر چیزی را هم بدون پول بردارند. شاید هیچوقت دیگه اینجا نیام. 

 

پی نوشت۱-در دنیای مجازی،بیایید  راجع به یکدیگر کنجکاوی نکنیم.ما یکدیگر را دوست داریم،دیگر اینکه کجا کار می کنیم،تحصیلاتمان در چه حدود است،مجردیم یا متاهل و از این سوال ها...اهمیتی ندارد .همه ی ما در کشوری زندگی می کنیم که زیر ذره بین اطرافیانمان ،خسته ایم .همه آمدیم در دنیای مجازی،یک زندگی حقیقی با خود واقعیمان کنیم.پس حتی اگر با نیت شناخت بیشتر هم هست،اینکار را نکنیم.ممنون و سپاسگزار

  

پی نوشت ۲-نمی دونم چرا وبلاگ من ساعت نمی نویسه!هر کار کردم نشد.الان ساعت یک و نیم نیمه شبه.البته من ۱۱۹ نیستما اشتباه نشه.

نظرات 22 + ارسال نظر
مهسا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:02 http://deleasemooni.blogsky.com

جالب مینویسی نوشته هاتو دوس دارم
با پی نوشت یک هم کاملا موافقم
منم آپم بیا نظراتم بگو

ممنون.منم با پی نوشت ۱ موافقمحتما میام.

فرخ پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 http://chakhan-2.blogsky.com

خوشحالم که از لاک تنهایی اخیرت داری در میای ... دست مریزاد .
همیشه با علاقه و دقت یادداشتهات رو میخونم ... حالا که داره فاصله یادداشتها کم میشه بیشتر از همیشه خوشحالم .
با پی نوشت یک هم خیلی خیلی موافقم

ممنون .واقعا دارم ،ویا بهتر بگم سعی می کنم خودمو دوباره اداره کنم.ویلون شده بودم..روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.دارم تلاش می کنم.منم خیلی موافقم.

آفتاب پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:35 http://aftab54.blogfa.com/

آخ ! تو هم رفتی هایپر استار!!

سلام ویس عزیزم.. من زمستون اونجا رفتم ..دیگه اصلا نمی رم .. چی بود بابا انقدر میگن هایپر استار...هایپر استار... !
قیمتها که واویلا!!
یه بارونی صورتی قیمت کردم بقول فروشنده اون ور آبی بود فکر می کنی بعد از کلی تفسیر بارونی فروشنده چه قیمتی گفت ؟
۳۰۰ هزار تومان !!
دستم رو گذاشتم رو سرم اگه شاخ در آوردم کسی نبینه خوب نیست تو هایپر استار!!
نه جای پارک ماشین داشت .. نه همچین جای جالبی بود ..
من که اصلا خوشم نیومد ..

هی وای منلابد از یکی از برندها خواستی خرید کنی.از جاهای اینجوری درهم و برهم و شلوغ بیزارم.جالبه بدونی هزارتا مرض می گیرم.چشمام باد می کنه.تشنه ام میشه.خلاصه واویلایی میشه که نگو

کوروش پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:00 http://korosh7042.blogsky.com/

تا به حال فکر می کردم
این فقط منم که در میان جمع احساس تنهایی می کنم
وجنسم از جنس دیگه ای
چرا ما آدمها فراموش می کنیم
به جای نگاه به هم در زندگی به اشیاء نگاه می کنیم
نمی گم بد ولی چرا اصل میشه
بچه خوبه
ولی چرا باید جایگزین اصل وجودی یک پیوند بشه

نگاهت رو به مسائل دوست
پی نوشتت رو هم درک می کنم
دوست دارم
دوستان وبلاگیم رو همانطور که برای خودم ساخته ام
داشته باشم

سلام ویس عزیزم
قلمت استوار

در اطرافم آدمایی را دیدم که با بچه دار شدن زندگیشون خالی از عشق شده،البته برعکسش هم هست بعد از بچه ،به هم بیشتر علاقه پیدا کردند.

منم با نظرت کاملا موافقم.دوست دارم هر کدوم را از نوشته هایشان بشناسم وحتی برایشان قیافه ای تصور کنم.همین برایم کافیست.


اما و اما.قربان من با وبلاگ شما چکار کنم؟گاهی با فیلتر شکن هم باز نمی شود.یه کاری بکنید.یک وبلاگ جدید باز کنید و آدرسش را به دوستان بدهید.

پرنیان جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:16 http://fathebagh.blogsky.com

همونطور که خودت می دونی هر موقع می رم هایپر استار گوش هام بلافاصله مخملی می شه و چرخ را در حد یقه اسکی لبریز می کنم از خرت و پرت احتمالا فکر می کنم قحطی قراره بیاد!

چند روز پیش رفته بودم یه کنسرتی یه خانوم و آقا و یک پسر 5 ساله ردیف جلوی ما نشسته بودند . خانوم دائما با خوشحالی و کلی احساسات رو می کرد به همسرش و در مورد هر چیزی نظرش رو می گفت ولی اون آقا کوچکترین توجهی به همسرش نداشت و من می دیدم حتی وسط صحبتهاش صورتش را به سمت دیگه ای میکنه و توجه آنچنانی نداره . هم حواسم به کنسرت بود هم به این زوج . داشتم فکر می کردم بعضی از آقایان وقتی دوست هستند و یا نامزد چقدر به پارتنرشون توجه نشون می دن ولی بعد از مدتی کاملا عوض می شن. البته خوب در مورد همه صدق نمی کنه. من فکر می کنم بعضی از آقایون وقتی خیالشون راحته که همسرشون همیشه در کنارش هست زیاد به خودشون زحمت نمی دن که رابطه رو مثل همون روزهای اول نگه دارن.
در مورد پ ن اول ... چی بگم ؟!!!!
در مورد پ ن دوم : ساعت چنده الان ویس عزیزم ؟

ای بابا دور از شما.گوش مخملی ..ای وای....ولی خوب نوش جان بهترین استفاده را ببری.

زندگی کردن یک هنره.ولی زنده بودن هنر نیست.بعضی از آدما هنر زندگی کردن در تمام ابعاد را دارند.بعضی هم نه.نمی دونم بحث جامعه شناسانه و روانکاوانه لازم است که من ندارم.

در مورد پ .ن دوم.......بوق بوق ساعت ۲۷ ،شما از مدار زمان خارج شدید و نزدیک به نا کجا آباد هستید.

قندک شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:02

سلام. من چون یه کم اهل آلزایمر و اینا هستم اجازه بدین از آخر بیام اول. درخواست خیلی خوبی بود. خوشم آمد دلم خنک شد.آخیش.
این جناب های پراستار با اینکه تقریبا نزدیک منزل ماست و زیاد از محسناتش چیز شنیده ام اما هنوز به زیارت با سعادتش نایل نشده ام. آقا جان اصلا ماراچه به این فروشگاه های اجق وجقی و مکش مرگ ما؟ خیلی زور بزنیم به همین شهروند پونک برویم و خریدی بکنیم و دست آخر هم یک مالیات جداگانه بکشند روی بیجکمان و بدن دستمان کفایت می کند.ما هم مثل شماییم.می ترسیم برویم حالمان منقلب شود و با عصبانیت و دلخوری بر گردیم و متوجه نشویم کجا به کجابوده و نقل کجا؟پس سعی میکنیم عطایش را به لقایش ببخشیم.

هایپر استار مثل اینکه مال یک عربه..همیشه مادرم می گفت نگویید :مال --مال یعنی حیوان...والان دقیقا همینجا می چسبه بگم مال

تو شلوغی همه جای من درد می گیره،سردرد،پا درد،گردن درد،تشنه میشم.چشمام باد می کنه.وبعد تا دو سه روز حالم بده.از دنیا بدور شدم.گوشه ی یک کافی شاپ خلوت یا باشگاه انقلاب برای راه رفتن وسط هفته.....خلاصه از آدما بدور شدم.

کوروش شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:24 http://korosh7042.blogsky.com/

سلام بر ویس مهربان
بانو شرمنده که با مشکل روبرویی

اینها همه شاید نوعی لجاحت نشات گرفته باشه
وبلاگ دیگر در بلاگ اسگای
و در بلاگفا .پرشین . لوکس بلگ بلوگر میهن بلاگ
چند پستی هم گذاشته ام
ولی هنوز مانده ام در انتخاب راه
شاید چون باور دارم این حق من است که انچه می اندیشم
بابتوانم به زبان بیاورم
و هیچکس را محق نمیدانم برایم تعین تکلیف کند
و....

در هرصورت پیشاپیش عذر خواسنه و بابت حضور صمیمانه ات
همیشه سپاس دارم

تا بعد چه کنم
نمیدانم

هیچکس را محق نمی دانم برایم تعیین تکلیف کنه//خوب معلومه دوست من .اما!!!اینجا تمام کسانی که تعیین تکلیف می کنند هیچگونه حقی ندارند ولی خوب گردنشان کلفت است.

سلام و عرض ارادت...داشت یادم می رفت.

چند پستی گذاشته اید؟ای وای کجا؟آدرس بدید

ققنوس خیس یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:10

سلام ...
راستش از این خرید رفتن زن ها خیلی بدم می یاد ! شرمنده البته ... ولی کمتر می تونم تحمل کنم !

سلام.چرا شرمنده،شما که آقا هستید طبیعی است این احساس را داشته باشید.من چی بگم.که زن هستم و این خریدهای غیر ضروری مریضم می کنه.

آذرخش یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام مادربزرگ عزیز
خوبی؟
خوش می گذره؟
ای بابا بی خیال. حیف نیست موقع خوردن غذا های خوشمزه و خارجکی خون خودتو کثیف می کنی و به این چیزا فکر میکنی؟ منم یه زمانی خیلی غصه این چیزا رو می خوردم. اما دیدم فایده نداره. گفتم "خودتو عشق است" و بی خیال مردم. بذار با این همه گرفتاری و مشکل و تناقضات و پارادوکس ها و سردرگمی ها و بی اطلاعی ها و کج سلیقگی ها و از دنیا بی خبری ها تو عالم خودشون باشن. منم توی عالم خودم. بذار توی فروشگاه کفش 10 سانتی بپوشن و آرایش کنن و لباس های عجیب غریب بپوشن. توی مهمونی که نمی تونن از این کارا کنن. عیبه خوب نیست. اون وقت یه سری همسایه هارو تحریک می کنن(بیچاره ها تقصیر ندارن تحریک شدن) و وا مصیبتا...
اما خداییش دلت اومد موقع خوردن اون غذای خوشمزه، اونم با نوشابه به این چیزا فکر کنی؟کسای دیگه این همه غصه این ملت رو خوردن چی شد؟از صادق هدایت گرفته تا فرخزاد... خون دل خوردن و زندگی خودشونو تباه کردن آخرش چی؟جون خودشونو دادن و رفتن و مردم واسشون حرفها در اوردن و داستان ها ساختن و تموم شد و رفت. خلاص. بقول قیصر دیگه دوره این حرفها گذشته. سه دفعه که آفتاب بیوفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب رو بگن دیگه مردم یادشون نمیاد که اینها واسه چی بودن و واسه چی مردن

در مورد پی نوشت 1 : اینقدر از این حرفها زدی که آدم بیشتر کنجکاو میشه!!!
در مورد 119 اگه کمکی خواستی در خدمتم.

در ضمن خدمت جناب قندک عزیز عارضم که ما عشقمون هیوی متال و رپ زیرزمینی و این چیزاس. اما چون مادربزرگ گرامی لطف کردن و پیانو خریدن..باشه چشم. توی کنسرت پیانو می زنم. بعدشم اگه بنا به سند و ساله فکر کنم بازم من نوه اول بشم. اما چون بنا به پی نوشت1 سن و سال توی دنیای مجازی مطرح نیست چون من زودتر مفتخر به دریافت نشان "نوه" گردیدم بنابر این من نوه اول حساب میشم(آخ چقدر حال میده کل انداختن). ولی چون زود میدون خالی می کنم باشه چشم هرچی شما بگی. شما نوه اول


روزهای خوبی داشته باشی و خوش بگذره

طفلک همسایه ها،چقدر بهشون فشار اومده بوداین حرفا مال یک زمان خاص نیست.همیشگی است.

نکنه در ۱۱۹ کار می کنی نوه ی گلم

چرا زود میدونو خالی می کنی؟شما مثل آثار باستانی که در یونسکو به ثبت می رسند،نوه ی اول به ثبت رسیدید فقط امیدوارم به سرنوشت این آثار دچار نشوید.

فقط هیوی گوش نکن کریستال های آب در بدنت کج و کوله میشه هاگفته باشم.به چیزای دیگه هم گوش کن.

همیشه خوش باشی

قندک یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:23

سلام ودرود.روزهایتان همواره پرتقالی باد. باید عرض کنم که بنده هم از مکان های شلوغ بیزار و فراری هستم. حتی اگر چنین جایی کنار دریا باشد.میروم در دورترین نقطه خلوتش.آرامش و سکوت را به جار وجنجال ترجیح می دهم. موزیک ملایم و زیبا ایضا.اما.اما گلستان پر گل و گیاه را به یکی دو گل ترجیح می دهم چون سر و صدایی ندارند و زیبا هستند و آرامش بخش و روح انگیز. اسکناس زیاد را هم به پول خرد پر سروصدا ترجیح می دهم. شما چطور؟

سلام.البته فصل پرتقال گذشته،من هم گلستان را دوست دارم.ولی کجاست ؟بله من هم گفتم که چرا اسکناس را دوست دارم.برای اینکه ببندم کوله بارم را و برم همه جای دنیا را بگردم.دلم می خواد خونه نداشتم برای سکونت.ساکن بودن و در جا زدن ..یک کاروان و رفتن...اما مثل اینکه من هم گون هستم.محکوم به ماندن.

فرید یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:11 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
نامه ای به تو... تویی که می شناختمت
چه حیف شد... حیف شد که دارمت... کاش نداشتمت
کاش همیشه مثل اون خرس بزرگ بچگی های پشت ویترین اسباب بازی فروشی بزرگ خیابان اصلی دور بودی
کاش مثل بنز آخرین مدل گالری های شریعتی برام دست نیافتنی بودی...
کاش مثل خدا بودی برام که هر وقت دلم برات تنگ بشه هم نتونم ببینمت....
کاش....
خیلی دلم گرفته و می نویسم تا نباشم... بیشتر اوقات می نویسم تا اونجوری که می نویسم نباشم... یعنی وقتی می نویسم انگار پوست می اندازم... انگار دیگه نمی تونم اون حس رو با خودم حمل کنم... مثل یه لباس کهنه بودار و وصله ای.... می سوزونمش...
نمی دونم الان که دارم می نویسم خوابی یا داری لباس کار فردات رو آماده می کنی... که بری ... انگار تعریفت از خودت بیرون از خونه س.... منم همین طور... وقتی می بینم خودم رو می بینم وقتی دارم از خونه می زنم بیرون موهام رو شونه می کنم و به خودم عطر می زنم...
نپرس از جمعه ها که خودت بهتر می دونی.... یک روز کامل دور از محیط دوستان و دغدغه های کاری و زیرآب زدن های شیرین اداری....
دور از قدم زدن با نزدیک ترین دوست وهمکار در ولیعصر و گپ خودمانی و تخمه خوردن با رفیق 12 ساله....
یک روز کامل تکراری....
یادمه وقتی بچه مون هفت ماهه بود به هم قول دادیم حتا اگه همه دنیا خواستن با هم نباشیم به خاطر اونم که شده همیشه با هم بمونیم.... امروز شاید اون روزه.... نقطه اتصال مون شده بچه... اگه گریه کنه.. یا تو بغلش می کنی یا من.... خودش رو کثیف کنه یکی در میون نوبت هر کدوم مونه... یه بار من و یه بار تو.. خوب مکمل هم شدیم نه؟!...
کاش نبود تا اگه با همیم برای هم باشه... اینجوری همش دلم چرکینه.. همش یاد حرف اون موقع مون میفتم و .... مطمئن میشم که الان همون جوریه....
یادمه اون موقع ها تا من کنارت نبودم خوابت نمی برد.... یادمه می گفتی چشم ها رو موقعی می تونم ببندم که آخرین تصویر شبکیه م تو باشی....... الان مطمئنم که دیگه خوابیدی....
من هم اینقدر خسته م که انرژی بلند شدن از پشت میز کارم رو ندارم... خیلی وقته موقع خواب سرم رو روی بالش نذاشتم...
اینم می نویسم تا اگه اشتباهی سری به من این اتاق زدی یادت باشه....
"حداقل اگه صبح صبر نمی کنی تا با هم بریم بیرون موقع رفتن در رو محکم ببند تا من هم خواب نمونم..."
*****
سلام
اپیزودی از خیلی از زندگی هایی که می بینم.... و همیشه برای ادم هاش دعا می کنم...
دنیای امروزمون پر شده از بی مهری ها و بی تعهدی هایی که دیر یا زود ریشه پر توان ترین درخت ها رو هم می تونه بخشکونه اگه حواس مون نباشه...
اگه یادمون بریم که نهال زندگی نیاز به آبیاری داره
نیاز به مهر و نوازش باغبان داره....
نیاز به آفت زدایی و پیرایش...
زندگی مشترک به نظرم هر لحظه ش باید شروع باشه... اگه روزی به ادامه برسه خیلی زود تموم میشه...
ببخشید... چقدر زیاد شد!

اپیزودی از خیلی از زندگی هایی که می بینم....درست نوشتید.خیلی زود همه یادشون می ره که چقدر برای این با هم بودن انرژی و وقت صرف کردند.بعد هی کار می کنند.هی کار می کنند وماشین و خونه عوض می کنند.بچه هاشونو توی مهد کودک های چند زبانه می گذارند تا در مهمونی های شبانه جلوی دوستان کم نیارند.ده نوع غذا درست می کنندو...اما نمی دونند که چقدر یکدیگر را از یاد بردند.تا به حال در اطرافم هیچ زندگی مشترکی که عاشقانه مانده باشه ،ندیدم.مردی که زنش را ببیندو یادش باشد که مهر بورزد.زنی که شوهرش را ببیند و خستگی هایش را از دوشش بردارد.و آغوشش برای مرد خودش پیام آرامش داشته باشد.داریم با خودمون چکار می کنیم.به کدام ناکجایی می رود این کانون های خانواده،ازدواج های پر تجمل،طلاق های بی سروصدا...

سلام و ارادت.هرگز زیاد ننوشتید.بلکه آموخته ام فراوان.

دانیال دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:24 http://www.danyal.ir

حرف دلمان را زدی ...
هفتاد میلیون ایرانی = هفتاد میلیون ف ض و ل

فرخ سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:18 http://chakhan-2.blogsky.com

الان این دانیال مقصر بوده ... من دارم در باره ی بعضیها از فضولی میمیرم . نمی خواستم بگم ! می خواستم با کلاس به نظر برسم .
اما دانیال منو راحت کرد ... خدا خیرش بده

چرا دانیال مقصره؟طفلک جز راست نگفته...خودش چند بار از من پرسیده :چی خوندی؟خوب همه ی ما جز همان هفتاد میلیون هستیم دیگه

حالا قبل از مردن بروید فضولیتان را بکنیدالبته دور از جون .شوخی بود.

باران سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:13

سلاملیکم!!!
این که وبلاگ شما ساعت نمیزنه اجتمالن مربوط میشه به سن و سال نویسنده و از این حرفا!
بعدشم
کامنتای این پست خیلی ماه بودن
کلی چسبید
ممنون..

سلام

درست گفتی من اکنون از مدار زمان زمین خارج شدم و بقیه عمرم را در سیاهچاله ها خواهم گذراند.

از طرف کامنت نویسان عزیز ،متشکرم

مواظب چسبه باش.رازی،راضی ،راذی،راظی نباشه.

کوروش چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:10 http://korosh7042.blogsky.com/

درود بر ویس عزیز و مهربان

که فواره ی سخن را هرگاه که این چشمه ی خشک احساس نیاز می کند
مهربانانه می باری
و چه درک بالایی از حقایقی که در نهان ادمیان این ور اب شعله شده و می سوزاند.
و دنیای غرب رسیده است که اینگونه احساس دفن که نه
شکوفا کند

ویس عزیزم
هروقت و هرچه دلت خواست دراینجا بنویس
به جان و دل خریدارم
گهرفشانی از تو نازنین را بی تعارف طالبم
که شیرینی کلامت غنیمت است
چراغ این خانه می شود. وقتی که در ظلمات جهالت اطراف سوت می شود و کور

همیشه قدر دانم

پاینده باشی و همیشه برقرار


چشمه ی خشک احساسدر شما احساس و واژه،جاریست.نفرمایید!!!

ممنون از اینهمه باران کلام پر مهر،که بر من بارید.

ماند ارادت ما و حضرت دوست،امید که سالم باشید.

باران چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:14

ما رو بگو تا حالا فکر میکردیم فقط خودمون بلدیم کله ملق بزنیم!

وارو هم بلدیم بزنم.مقصودم پشتک وارو ست.الکی زنده بودنم بلدم.

آذرخش چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام مادر بزرگ عزیز
خوبی؟
خوش میگذره؟
دستت درد نکنه بابت پندهای عبرت آموز. چشم. هیوی گوش نمی دم.اون وقتهاش که جوون بودم گوش نمی کردم چه برسه به الان. کریستال های بدن که هیچی، سلول های مغز آدم و درب و داغون میکنه.
گفتی کریستال...اتفاقا چند سال پیش یه نفر اومد اداره ما و یه کنفرانس گذاشت و گفت یه دستگاه ساخته که می تونه کریستال های آب رو سرو سامون بهش بده و 6 وجهی کنه و کلی در مورد مزایاش گفت.
اما من معتقدم یه بطری نوشابه خانواده از آب 6 وجهی به آدم بیشتر حال میده و مزایا داره. خصوصا اگه نوشابه اش شاتوتی و تگری باشه.
آخر هفته خوبی داشته باشی و خوش بگذره

اندر مضرات نوشابه آورده اند:دندان ها را همی خراب می کند،اشتها را در این عصر قحطی ازدیاد می بخشد،وچون دست غربی ها در کار است،روده ها را تخریب کرده و به دین و دنیای شما آسیب می رساند،پس بترسید ای امت مسلمان !همی ازین نوشیدنی گوارای مطبوع.

ببین نوه ی گلم اگر نوشابه بخوری چه می شودپس برای رسیدن به خیر جهان اخرت نوشابه خانواده همی ننوش.

آخر هفته هر موزیکی دوست داری بگوش

قندک چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:03

سلام و درود بر ویس عزیز. ماه رمضان گویا بر شما هم تاثیر گذاشته کم کار شده اید؟

سلام

نسخه ی نامه ی قائم مقام فراهانی به دوستش در ست در ماه رمضان.


مدتی است که خامه ی عنبرین شمامه بلاغت شعار شما،رسم فراموشکاری پیش گرفته یاد یاران قدیم نمی کند.پینکی سحر های رمضان است که خبط و خطا در تحریرات می شود.

امان از خستگی و بی خوابی که رمضان هم علاوه ی علت شده،الان هلاکم،کاش آن قدر شاعر و قادر بودم که یک حزب قرآن تلاوت کنم یا دعای سحر بخوانم و بالمره در سلک غافلین نمانم.

دلم خواست بخش کوتاهی ازین نامه را برایتان بنویسم.شادی بهره شما باد.

مستی چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:59 http://mooshekoor.blogfa.com

سلام ویس عزیز
خوبی؟
اومدم یه احوالی بپرسم و برم
بای

به به سلام.چه عجب.ولی بازم خوبه اومدی.چطوری؟روزگار چگونه می گذرد؟

بانوی آبان پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:19 http://www.poshtevazheganesokot.blogsky.com/#

وقتی آدمها جسمشان با هم ازدواج می کنه و نه روحشان ..... وقتی در لحظه انتخاب صورت هم دیگر رو می بینند و نه سیرت یکدیگر را .... وقتی در زندگی نه اندیشه ای هست .... نه دغدغه ی فرازمینی ای ... وقتی فقط بلدیم زندگی را عادت وار زندگی کنیم .... بعد از چند سالی که ممکن است کم باشد و یا زیاد .... دیگر هیچ برگ نخوانده ایم نداریم که برای هم رو کنیم ... و مجبوریم زندگی را فقط ادامه دهیم ... چون عملا کار دیگری را هم بلد نیستیم ...

واقعا درست گفتی.بیشتر زندگی ها بوی نا می دهد و مجبورند ادامه بدهند.راستی چرا؟از این عرف بدم می آید که می گویند به پای هم پیر بشید.اینجا همه ناچارا ادامه می دهند.

سهبا یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:26 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

همخونه ، نه همسر ...
سقف مشترک ، نه خونه ...
منافع مشترک ... نه فرزند

بوی نا ... نه محبت ...

یعنی اینه مفهوم زندگی توی این کشور ، توی این فرهنگ ، بین ما مردم .... کجای کارمون غلط بوده ؟ کجای کارمون غلطه ؟ کی باید برگشت ؟ چطوری ؟ کاش بشه تغییر کرد ....

یک دختر یا یک پسر در سن مثلا نوزده سالگی بله میگه باید تا آخر عمر بسازه.به خاطر دیگران زندگی کنه چون بده اگر حتی اعتراضی کنه.اینجا همه مون یکدیگر را استثمار می کنیم.تفریحی وجود نداره چون ما حقوق انسانی نداریم.حق شاد بودن نداریم.و خیلی حرفا

سهبا یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:27 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

خیلی وقت بود می خواستم بیایم و جدی بخوانمتان . کم حوصله بودم ... کم حوصله هستم ... اما امروز ...
خوشحالم که آمدم و خواندم تا به اینجا ... عمری باشد از این پس خواهم آمد ... امید که خلوت آرامتان را دچار آشوب نکرده باشم ......

سلام.ای وای اصلا آرامشم را به هم نمی زنی.تازه خوشحالم می کنی باور کن.اومدم وبت.بازدید.ولی بخش نظر نداشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد