دوم مرداد سالگرد رفتن شاملوست.یادش گرامی . هرسال برایش پستی نوشتم. امسال به یاد همگروهی هایش و یا بهتر بگویم هم عصرهایش افتادم.اخوان ثالث ، سهراب سپهری ، فروغ فرخزاد ، منوچهر آتشی ، فریدون مشیری ، هوشنگ ابتهاج ، شفیعی کدکنی ، حمید مصدق و... بزرگا مردا که ایشان بودند.
ادبیات معاصر در واقع روی شانه های ایشان بالید و رشد کرد. شاعران درد آشنایی که در دوره ی زندگیشان همراه مردمشان بودند و به دادخواهی ایشان از ابزار شعر بهره بردند.سهراب هم در سیرو سلوک درونیش راه های انسان بودن را نشان داد .
راه را نیما نشان داده بود و ایشان رهسپار شده بودند و در بسیاری از مواقع از راهنما هم پیشی گرفته بودند.به طوری که اگر نیما پدر شعر نو می باشد شاملو را پدر شعر سپید می خوانند که در " شبانه " هایش به خوبی دیده می شود. ومی دانیم بعد از او احمد رضا احمدی با جمعی دیگر ،شعر موج نو را پدید آورد.
شاملو در شبانه اش می سراید:
فریاد من با قلبم بیگانه بود
من آهنگ بیگانه ی تپش قلب خود بودم
زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم
زیرا که هنوز سیم و سنگ من در هم ممزوج بود
ومن سنگ و سیم بودم
من مرغ و قفس بودم
ودر آفتاب ایستاده بودم
اگرچند
سایه ام بر لجن کهنه چسبیده بود
و البته ادامه دارد .خواستم نمونه ای نوشته باشم. شاملو آدم خاصی با نظراتی خاص تر بود.چه در عالم اسطوره و چه بر موسیقی سنتی و چه در باره ی اوزان شعر کلاسیک ، نظراتی داشت که برای همه قابل درک نبود.نه اینکه غلط بود یا درست بود ، بلکه چون خیلی جدید بود و هنوز هم هضمش در جامعه ی نو ستیز ما دشوار است.
یکی از اساتید ایران به نام دکتر رضا براهنی در کتاب " طلا در مس " در باره ی شاملو نقدی دارد که البته بیشتر تعریف است تا نقد. ، بماند که در همان کتاب هرچه بد و بیراه بلد بوده نصیب سهراب کرده است ، ولی به خواندنش می ارزد.
کتاب " لالایی با شیپور " از ایلیا دیانوش می باشد که گزین گویه هاو ناگفته های شاملو را جمع آوری کرده است.
خدا رحمت کند دکتر عبدالحسین زرین کوب را ، بشنویم از او پرسشی را که در باره ی شعر نو شد و پاسخ حکیمانه او :
پرسش : استاد در کشوری که شاعرانی بزرگ چون سنایی و عطار و سعدی و مولانا و حافظ دارد آیا شعر نو راهش را باز می کند و یا اصلاً چه لزومی به سرودنشان است هرچه باید گفته شود ، آن بزرگان گفته اند. ما غول های ادبی داریم.
جواب : راست است که ایشان در برابر غول هایی چون حافظ ، کوتوله ای بیش نیستند اما قسمت جالبش این است که این کوتوله ها روی شانه ی غولان نشستند و امروز بالاتر از شانه های ایشان را می بینند.
مخلص کلام : نخواستم اطناب داشته باشم فقط یادی کردم از این بزرگوار با ایجاز کامل. یادش تا هماره ی تاریخ ، زنده بماند. آمین
باران کند ، زلوح زمین ، نقش اشک ، پاک
آواز در ، به نعره ی توفان ، شود هلاک
بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک
بیهوده می زنی به در ، انگشت دردناک
دانم که انچه خواهی ازین بازگشت ، چیست
این در به صبر کوفتن ، از درد بی کسی است
دانم که اشک گرم تو دیگر دروغ نیست
چون مرهمی ، صدای تو ، با درد من یکی است
می دانیم که شاملو روزنامه نگار و مترجمی توانا بوده است که همیشه بیرون از قاب تعریف از او می باشد .معمولاً مردم تعریفی اغراق امیز از شعر دارند و بیشتر به آن سمت گرایش پیدا می کنند.پایان نوشته ام را شاملو می سراید:
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
سلام ... خاطره ی تلخی بود . سال 79 و بیمارستان ایرانمهر و سپس آن اتفاق غم انگیز رخ داد . من به حال آدمهایی که در زمان خود درک نشدند و به انزوا پناه بردند ، تاسف میخورم .
در یک روز بارانی و در کافه ای که فضایی دنج و دلپذیر داشت از سرما به پشت میزی پناه بردم تا نوشیدنی گرمی بنوشم و از باران بی امانی که مرا خیس خیس کرده بود ، فراغتی یابم .
جوان بودم و بسیاری از اشعار شاملو را از بر داشتم و به نوعی میتوانم گفت که دوستدارش بودم . ناگهان در زاویه ی کافه که نور کمی به آن می تابید مردی را دیدم که خیلی آشنا بود . نیازی نبود تا به خود فشار زیادی بیاورم !؟؟ آخر او همان شاملویی بود که من دوستش داشتم . در تنهایی و عزلت خویش نشسته بود و به کتابی کوچک نگاه می کرد و سیگارش را دود می کرد . شاید ده دقیقه طول کشید تا همه ی جسارتم را جمع اورم و به سوی او بروم .... بعد از سلام گفتم : شما آقای شاملو نیستید ؟؟ لحظه ای به من خیره شد .
شاید از جوانی ام ... شاید از ناآشنایی ام ... شاید به خاطر کسانی چون من که بارها و پیش از این بر سر راهش سبز شده بودند و حوصله اش را برده بودند ، جواب داد : نه ، اینجا نیستم . فهمیدم که به تنهایی بیشتر متمایل است و برای همین عذر خواستم و به پشت میز خود برگشتم .
برای انزوا و تنهایی و خستگی مشهودی که در صدا و چهره اش موج میزد ، دلم گرفت ... و البته غم انگیزتر آن است که بزرگ باشی و تو را نبینند . به تعبیر دکتر کدکنی او شاعری است که هیچگاه به تکرار و کلیشه پردازی و تقلید از دیگران و ابتذال گرفتار نیامد و برای خویش جایگاهی بس رفیع ساخت .
من از تصاویری که او با شعرهایش در ذهن من و دیگران ساخته خیلی خوشم میآید . نویسندگان و شاعرانی که بتوانند با کلمه و جمله نقاشی کنند و تصویر بسازند ، بسی نادرند .
یادش به خیر و روحش شادمان
سلام و ارادت
شاید بدون اغراق بتوان شاملو را بعد از نیما ، از مهم ترین شاعران معاصر دانست.و به قول زرین کوب او جزء 10 شاعر تاریخ ایران است.
کسی نیست که حداقل یک شعر او را حفظ نباشد.
یکی از خصوصیات اخلاقی او تندخویی او بوده ، فکر می کنم او حوصله ی مردمی که عاشقشان بود و برایشان سرود ، را نداشت.
مثل دیدار شما با او.و یا خیل شاعران جوانی که گاهی با بی مهری او روبرو می شدند.
در هر حال شاملو ، شاملوست.
سلام ویس عزیزم .
انسانهای بزرگ همیشه بزرگند , چه ما قدردانشان باشیم , چه نه ... در هر حال این ماییم که وامدار آنهاییم.
روحشان شاد.
سلام دوست من.
کسانی که توانستند روی خط زمان اثری بگذارند ماندنی هستند.و شاملو ازین گروه است.
شاملو مخالفان زیادی داره . عده ای او را سخت مورد انتقاد قرار می دن. عده ای هم هستند که عاشقانه دوستش دارند. وقتی یک شعر از شاعری را مردم می خونند و اونقدر تحت تاثیر قرار میگیرند که اشکهاشون جاری می شه ، با اون شعر به اوج می رسند، و یا عمیقا" شاد می شن، یعنی این شخص یک آدم معمولی نبوده. یک نفر و هزاراان هزاران نفر.
خوندن مطلب به این زیبائی در مورد شاملو ،اون هم از نویسنده ای که متخصص و کاردان و استاد است در این زمینه ، خیلی شیرین و دلچسب بود.
ممنون .
سلام. دوستم
نگاه شاملو انسان دوستانه است. گاهی ا زبعضی شعراش خوشم نمیاد. بعضی هاشو خیلی دوست دارم. البته به عنوان یک خواننده ی شعرش ، کار بررسی اشعارش باید به دست پژوهشگران ادبیات باشد. هرچه که هست شاملو جای خودش را دارد.
در ضمن بنده نوازی کردید.
و من این را خیلی دوست دارم :
بر آنم کە زندگی کنم،
بر آنم کە عشق ورزم
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم،
پیش از آنکه پرده فرو افتد،
پیش از پژمردن آخرین گل،
برآنم که زندگی کنم.
برآنم که عشق بورزم.
برآنم که، باشم.
در این جهان ظلمانی،
در این روزگار سرشار از فجایع،
در این دنیای پُر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند من اند،
کسانی که نیازمند ایشانم،
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم؛
شگفتی کنم؛
باز شناسم؛
کهام؟
که میتوانم باشم،
که میخواهم باشم،
تا روزها بیثمر نماند،
ساعتها جان یابد،
لحظهها گرانبار شود،
هنگامی که میخندم،
هنگامی که میگریم،
هنگامی که لب فرو میبندم،
در سفرم به سوی تو،
به سوی خود،
به سوی خدا،
که راهیست ناشناخته
پُر خار
ناهموار
راهی که ـ باری ـ
در آن گام میگذارم،
که قدم نهادهام،
و سر بازگشت ندارم.
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را،
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را،
بیآنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.
اکنون مرگ میتواند فراز آید.
اکنون میتوانم به راه افتم.
اکنون میتوانم بگویم که:
«زندگی کردهام.»
مارگوت بیکل
ترجمه : احمد شاملو
به به !! چه انتخاب قشنگی !! این شعر را نخونده بودم. با اجازت یادداشت کردم.واقعاً ترجمه های شعری او هم حرف نداره.
ممنون
در ضمن او مترجم چیره دستی بود . . . و من تاسف میخورم که چرا این توقیق به دست نیامد تا کسانی اندک به تجارب او برای ترجمه های درخشان دست بیابند . خود من خیلی کار ترجمه را دوست دارم . ای کاش میشد در محضر شاملو چند صباحی آموخت و فرا گرفت . در ضمن باید فراموش نکنیم که در جمع دوستان صمیمی
بسیار بذله گو خوش مشرب بود و خاطراتی از معاشرت با او را از چند تن که شنیده ام باورم شده که می توانست در یک شب تو را به اندازه ی ده سال بخنداند . اگر کسی برایش در یک مهمانی 10 هزار تومن خرج میکرد ، عادت داشت در اولین فرصت از خجالتش برآید و چند برابر هزینه نماید . من او را بارها در رشت و در منزل برخی هنرمندان قدیمی که با آنها مراوده داشت دیدم و برایم خیلی جالب بود .
برای من خیلی هیجان انگیزه که شما او را از نزدیک و حتی در جمع دوستان دیدید. مطمئناً بین دوستان همینطور بوده. گاهی نوشته های کوتاهی از ابتهاج در باره ی او خوانده ام.
در خیال،که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستن عشقی سرشار است
کیف مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
خانهئی آرام و
اشتیاق پر صداقت تو
تا نخستین خواننده هر سرود تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه میلاد نخستین فرزند خویش
است؛
چراکه هر ترانه
فرزندی است که از نوازش دستهای گرم تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهئی صله هر سروده نو.
و تو أی جاذبه لطیفعطش که دشت خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیبائیت- باکرهتر از فریب –که اندیشه مرا
از تمامی آفرینشها بارور میکند!
در کنار تو خود را
من
کودکانه در جامه نودوز نوروزی خویش مییابم
در آن سالیان گم،که زشتند
چرا که خطوط اندام تو را به یاد ندارند!
خانهئی آرام و
انتظار پراشتیاق تو نخستین خواننده هر سرود نو باشی.
خانهئی که در آن
سعادت
پاداش اعتمادست
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
بگذار از ما
نشانه زندگی
هم زبالهئی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزند اهرمنان کتابخوار
-که مادر نرینهنمای خویشتند-
امانمان باد.
تو را و مرا
بی من و تو
بنبست خلوتی بس!
که حکایت من و آنان غمنامه دردی مکرر است،
که چون با خون خویش پروردمشان
باری چه کنند
گر از نوشیدن خون منشان
گزیر نیست؟
تو و اشتیاق پر صداقت تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگ آورترین لحظه انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!(شا ملو)
=============
روحشان غریق رحمت خدا نامشان عالم گیر باد
سلام
چه خونه ای میشه این خونه !!!تو و اشتیاق پر صداقت تو ، آیدا چه کرد با شاملو که کشتی عشق او کنارش لنگر انداخت.
یادش گرامی
انتخاب عالیی کردید. ممنون
سلام
میشه من کمی انتقاد بکنم؟میشه نظرم به صراحت بگم؟
من خیلی از شعر سپید خوشم نمیاد و البته وقتی که توسط شاملو باشه بیشتر...
احساسم اینه که یه جور گنگی یه جور بلاتکلیفی در شعرش موج میزنه...مثل فروغ فرخزاد.... والبته شاید خیلی تفاوت داشتن با بقیه و خیلیا نمیفهمنش...نمیدونم اما یه جورایی الان نماد روشنفکری شده که به نظرم این هم غلطه و ما متاسفانه تعریف درستی از روشن فکرم نداریم...
سلام
ای بابا معلومه که میشه .یعنی چه ؟ مگر شاملو یا هرکس دیگری ، بت هستند که باید بپرستیمشان.!!!من هم در پست خودم نوشتم که از بعضی شعر هایش خوشم نمی اید ، حتی پارسال هم به مناسبت همین روز مقاله ای در باره ی زندگیش و اخلاق تندش نوشتم.ولی منکر ارزش کتاب کوچه اش نمی توان شد.و یا ترجمه های عالی او ، و البته بسیاری از شعر هایش.
اما فروغ فرخزاد ، شما می توانید حتی متنفر باشید. من شعر های بعد از " تولدی دیگر " را دوست دارم . اونجا دیگر بحث انسان میاد وسط. من به عنوان یک زن فروغ را و جسارت هایی که خودم هرگز نداشتم ، دوست دارم.
قالب شعر سپید و یا موج نو را معمولاً ما ایرانی ها که عادت به اوزان زیبای شعر داریم ، نمی پسندیم
انسان زاده شدن تجسّد ِ وظیفه بود:
توان ِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توان ِ شنفتن
توان ِ دیدن و گفتن
توان ِ اندُهگین و شادمانشدن
توان ِ خندیدن به وسعت ِ دل، توان ِ گریستن از سُویدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوهناک ِ فروتنی
توان ِ جلیل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غمناک ِ تحمل ِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.54158
خیلی زیبا و پرمعنا بود .عالی بود.
انجام وظایف نسبت به خودم و به ترتیب ، نسبت به دیگران. گاهی از حد تحمل خارجه.
سلام عزیزم
و البته تولد دختر عزیزم سارا...
راستش اونقدر قاطی ام که حتی نتونستم برا عسلم یه پست بزارم.
لعنت به این زندگی .گندش بزنن...
سلام .
چرا لعنت به زندگی ؟ وقتی یک دختر داری که اسمش ساراست و تولدشه و شما دوستش دارید. واقعاً اینا که خیلی خوبه.