لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

عصر ساده و معمولی

دیروز رفتم خیابان جمهوری هدیه ی عید بچه های فامیل را بخرم .چون فکر کردم خیلی گرون میشه بهتره زودتر اینکار را بکنم.از وقتی یادمه برای بچه های زیر ۱۵ سال فامیل اسباب بازی به مناسبت سن و جنسشون می خرم و کلی بچه ها دوست دارند.تازه خودم هم عاشق عروسک هستم.قبل از اینکه خرید را شروع کنم از کنار پاساژ گلشن رد شدم.همون جایی که عطر قهوه اش تا چند متر خیابونو پر می کنه.توی این محل هر بار که می رفتم دلار فروشا و و دیگر ارز ها ایستاده بودند ولی دیروز خبری ازشون نبود.بعد سر راه کافه نادری بود که غیر ممکنه سری نزنم .جاتون خالی رفتم یک قهوه زدم به بدن ، جای مادرم خالی ، همیشه می گفت یک خانم اینجوری حرف نمی زنه ، چشم باشه رفتم یک قهوه نوشیدم و رفتم مغازه ی همیشگی. آقاهه منو می شناسه.عروسکاشو ردیف کرد ، یکیش خیلی جالب بود .اسمش عروسک مریض بود.روشنش که می کردیم صورتش قرمز می شد یعنی سرخک گرفته بعد دستش را بالا می آورد و عطسه می کرد و بعد که آمپول می زد، می خندید و خوب می شد.یکی خانم ترزا بود که خوشگل بود. برای پسر ها ماشین خریدم.جمعاْباید هشت تا می خریدم.بعد از خرید بسته ها را گذاشتم که برم علاالدین ، موبایل تماشا کنم.می خواستم الکی باشم .گاهی بد جوری هوس مبتذل بودن دارم.خودمو ول می کنم روی امواج افکارم و رها ،می رود هر جا که خاطر خواه اوست. 

اونجا پر از مرد بود.همهمه ای بود که نگو.می خریدند و می فروختند.توی پیاده رو ها.زنی دیده نمی شد مگر با خانواده اش.دوری زدم و رفتم تا پایین خیابون ،یک بازار جدید به رقابت با اینجا باز شده ،که خیلی هم شیکه و انواع برند ها را داره.فقط کامپیوتر و گوشی می فروشه.سرکی کشیدم.کاریکاتور استیو جابز را روی شیشه ی مغازه ی اپل گذاشته بودند.جالب بود.سرم گیج رفت چه سرمایه هایی و چه پولدارها ی عجیبی ،ولش کردم بر گشتم و بسته ها را بر داشتم و تاکسی در بست و خونه.   

 

پ . ن ۱- جوشکاری ساختمان های روبرویی شروع شده اونقدر سر و صداست که دیوونه میشم. 

 

پ. ن۲ - کاش مثل اونایی بودم که دیروز تو پیاده روهای زیر پل حافظ بودند.می خریدم و می فروختم و می رفتم می خوابیدم و دو باره.کاش خودمو می تونستم یه جایی جا بذارم. 

 

بعد نوشت: اصلاْ می دونی چیه ، آقاجان من شاکی ام.تمامش هم تقصیر جمعه است. 

 

دلم تنگ می شودگاهی 

 

برای حرف های معمولی 

 

برای حرف های ساده 

 

برای ؛ چه هوای خوبی ؛ 

 

؛ دیشب شام چی خوردی؛ 

 

برای ؛ راستی ماندانا عروسی کرد ، شادی پسر زایید؛ 

 

و چقدر خسته ام از ؛ چرا ؛ از ؛چه گونه ؛ 

 

خسته ام از سوال های سخت 

 

از پاسخ های پیچیده 

 

از کلمات سنگین ، از فکر های عمیق 

 

نشانه های با معنا ، بی معنا 

 

دلم تنگ می شود گاهی ،  برای یک 

 

؛ دوستت دارم ساده 

 

دو فنجان قهوه ی داغ 

 

سه روز تعطیلی در زمستان 

 

چهار خنده ی بلند 

 

و پنج انگشت دوست داشتنی 

 

شعر :مصطفی مستور

 

جن

الان روز جمعه ۱۶دی ماه سال نود خورشیدی است و ساعت ۲ و ۷ دقیقه بعد از ظهره.دیشب کتابی خوندم به نام جامعه شناسی دین ،در بخشی از این کتاب راجع به ریشه ی اعتقاد به جن در باورهای حتی انسان های اولیه نوشته بود ،با علاقه ی فراوان خوندمش.هیچکس خونه نبود ،رفته اند مسافرت و من می توانستم یک نفس راحت تا صبح بشینم.کلاْ به کتاب های رد یابی افکار رایج مردم علاقه دارم.مثلاْدر کتاب ؛کوچه ؛ شاملو می گوید :می دانید چرا وقتی یک چیزی ضایع میشه و خراب میشه می گوییم سه شد؟بعد جواب می ده که این یک اصطلاح مکانیک هاست.وقتی ماشین خوب کار نمی کنه می گویند از چهارتا شمعش ، سه تا کار می کنه و بعد ها به صورت کنایه هر کاری که درست از آب در نمیاد می گویند :سه شد.بگذریم،داشتم می گفتم بعد از خوندن کتاب های عرفانی زدم تو کار این جور کتاب ها.چند روز قبل هم نگاهی به این بخش کرده بودم ولی دیشب هر بخش را کامل خوندم و از آنی میست ها به خرافه پرست های عربستانی و بعد ...همه را خوندم.دیگه چشمم خسته شد و خواستم بخوابم.دیدم گرسنه ام.کمی نون وپنیر آوردم و پیش خودم گفتم زود بخورم و بخوابم چون می خواستم صبح زود برم بهشت زهرا.اما اوضاع لحظه به لحظه داشت وخیم تر می شد تو دلم شور افتاده بود و حس می کردم دارند نگاهم می کنند .در یک بخش کتاب نوشته بود که اعراب جاهلی فکر می کردند وقتی دارند غذا می خورند اجانین روی سقف نشستند و نگاه می کنند، با ترس به بالای سرم نگاه کردم کسی نبود ولی اضطرابم لحظه به لحظه داشت زیاد می شد.دستم داشت می لرزید نون و پنیر را گذاشتم تو یخچال و قیدش را زدم چپیدم تو اتاقم و در را بستم.در لحظات ترس و بی تابی همیشه سازم را برمی دارم، همین کار را کردم ولی اتاق پر از چشم شده بود ، و از سازم کاری بر نمی آمد.شروع کردم بلند بلند آوازی را خوندم.نشد .به ذهنم فشار آوردم یادم اومد که باید بسم الله بگویم گفتم اما نشد.به خودم گفتم خودتو کنترل کن این ها فقط ساخته ی ذهن خودت است ،اما اشباح تمام خانه را تسخیر کرده بودند.داشتم با خودم حرف می زدم .تمام چراغ ها روشن مانده بود و من جرئت بیرون رفتن از اتاقم را نداشتم.ساعت دو و نیم نیمه شب را نشان می داد نمیشد به کسی زنگ بزنم.گفتم برم روی صفحه ی ایمیلم شاید کسی بیدار باشه باهاش چت کنم اما چنان سرمایی تمام وجودم را گرفته بود که انگشتانم یخ کرده بود.تمام لوازم اتاق تق تق می کرد.واقعاْ داشتم می مردم.بخاری برقی را روشن کردم و رفتم زیر پتو همینطور زل زده بودم که خوابم برده بود.توی خواب بیابانی را دیدم که یک گروه جن به دنبال من هستند و من دارم فرار می کنم.دویدم داخل خانه ای و در را بستم اما آن ها رسیدند و چنان به در می کوبیدند که در از جا داشت در میومد بیدار شدم تمام بدنم خیس عرق بود دیدم واقعاْ دارند به در می زنند.نمی دونم چرا سکته نکردم،گوش کردم دیدم دست بردار نیست،هوا کمی روشن بود موبایلم زنگ خورد دوستم گفت چرا در را باز نمی کنی ؟مگر قرار نبود بریم بهشت زهرا.پاشدم در را باز کردم او ماتش برد ،چی شده ؟ چرا رنگت پریده؟داستان را گفتم.گفت خدا یک جو عقل به تو بده و یک کامیون دلار هم به من،بابا جان می خواهی خودکشی کنی چرا خودتو زجر کش می کنی ،سیانوری، مرگ موشی....لباس پوشیدم و رفتیم بهشت زهرا.تو راه بهش گفتم راست گفتند قبل از داشتن و یا دانستن هر چیزی ،خدا جنبه اش را بدهد.من که جنبه ندارم  چرا.....گفت خوشم میاد همه چی رو هم می دونی.شدی واعظ غیر متعظ . 

 

پ.ن۱= راستی این کتاب ،خیلی تحقیقی و خوب است .بی جنبه بودن من به نویسنده ی بیچاره ربطی نداره 

 

پ.ن۲= می گویند بعضی ها ،بعضی مواد مصرف می کنند تا توهم بزنند ،پیشنهاد می کنم ازین کتابا بخونند که وقتی روز شد و توهم تموم شد ،حداقل معلوماتشون بالا بره 

 

بعد نوشت: هیچوقت لطیفه یادم نمی مونه ولی این دوتا را دوستم تو راه بهشت زهرا گفتم: 

۱- آقاهه از آموزش رانندگی برگشت ،دوستش گفت چطور بود؟گفت خوب بود و فضا خیلی معنوی شده بود.گفت چطور؟گفت هر وقت می پیچیدم مربی ام می گفت: 

 یا ابوالفضل  

۲-یک مردی داشت با اشتها کباب می خورد،مردی که از پشت شیشه به تماشای او مشغول بود ، به شیشه زد و گفت پیازم بخور/والا این که جوک نیست گریه داره

 

عزیز دلم

من خویشاوند نزدیک هر انسانی هستم که خنجری در آستین پنهان نمی کند.نه ابرو به هم می کشد ،نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سایبان دیگران است.نه ایرانی را به انیرانی ترجیح می دهم،نه انیرانی را به ایرانی.من یک لر ِ بلوچ ِکرد ِفارسم.یک فارسی زبان ِترک،یک افریقایی،اروپایی،استرالیایی،امریکایی ِآسیایی ام.یک سیاه پوست،زرد پوست،سرخ پوست ِسفیدم که نه تنها با خودم و دیگران مشکلی ندارم،بلکه بدون حضور دیگران وحشت تنهایی و مرگ را زیر پوستم احساس می کنم.من انسانی هستم در جمع انسان های دیگر بر سیاره ی مقدس زمین،که بدون دیگران معنایی ندارم. 

 

پ . ن ۱ ) سه شنبه ۲۲روز شاملو بود.شب که اومدم خونه متن قشنگی را تهیه کردم که حدود ۱۳ خط می شد نوشتم و برای احتیاط که نکند ناگهان بپرد کلیک راست کردم هنوز کپی را نزده بودم که همه پرید.وا رفتم.هرچیزی که بلد بودم گفتم به همه ی دست اندر کاران اینترنت و مخابرات و هر کوفت دیگری ،که  لازم شد خودم بلند شم برم فلفل بریزم تو دهن خودم.دو سه روز گرفتار بودم .امشب که جمعه است و ساعت بعد از ۱۲ نیمه شبه،حیفم آمد که گفتار قشنگ او را ننویسم.این متن را از کتاب ؛لالایی با شیپور؛ از ایلیا دیانوش بر داشتم.یادش تا جاودان ماندنی باد. 

پ . ن ۲) دوستم گفت :اینایی که میلیاردها تومان پول توی حساب های بانکی دارند باید نگران این او ضاع باشند یا ما که حقوق می گیریم؟ 

 

پ . ن ۳) پنج شنبه رفتم میدان فردوسی کار داشتم.برگشتنی با دوستم توی مترو قرار گذاشتم،بعد از پیاده شدن گفتیم بریم کبابی سر کوچه.البته اونجا نمیشه نشست،باید خرید و برد خونه،رو صندلی منتظر نشستیم تا نوبتمان بشه.خانم مسنی داشت با پسر کوچک و خوشگلی آلمانی صحبت می کرد.بعد به فروشنده گفت یک سیخ بال برای عزیز دلم که تو ماشینه بگذار،البته به فارسی.و بعد هم شروع کرد به ترکی با فروشنده حرف زد.دوستم که بال سفارش داده بود گفت ببین این خانم با کلاس هم ،برای عزیز دلش بال داده کباب کنه ،بعد تو هی می گی بال نخور چربه.منطق خیلی قوی بود سکوت کردم و نشستیم.سفارش خانم که تمام شد ،فرمودند که بال را بسته بندی نکن چون همین الان به عزیز دلم می دم.پولش را حساب کرد و با اون پسر بیرون رفت.همینطوری محض فضولی گفتم پاشو برو عزیز دلش را ببین. دیدم مات داره نگاه می کنه گفتم بابا جان به شوهر مردم که نباید بر و بر نگاه کنی ،زشته .دستمو کشید و من هم دیدم یک سگ خوشگل و مامانی داره بال های کباب شده را از پنجره ی یک ماشین نوک مدادی مدل بالا می خوره.دوستم داد زد آقا برای من هم کباب بگذار پشیمون شدم.

در حلقه ی سودای تو

از بیمارستان که اومدم بیرون نفس عمیقی کشیدم.انگار بوی تمام آنجا را می خواستم بریزم بیرون.دلم خسته بود.هوای خنکی بود.خیلی خنک.مسیر نفسم را تا توی ریه هام دنبال کرده بودم.هفت هشت روزی بود که صبح رفته بودم و شب برگشته بودم.خوابیده بودم و دوباره ....ولی امشب قصد نداشتم فورا برگردم خونه.این چند روز ذهنم پر از بیماری و رنج شده بود.مردمی که درد داشتند.اتاق های کج و معوج،بوهای نا خوشایند،رذالت های حقیر،رشوه دادن های یک قرونی برای رسیدگی کردن،خدایی کردن سر پرستارها،انگار می خواستم همه را از خودم بیرون بریزم.انگار توی این چند روز چهره ی شهر عوض شده بود.حتی ترافیکش برایم جالب شده بود.به آدما که نگاه کردم ،خوشحال بودم که سالم هستند و راه می روند.یک نوع تزلزل پیدا کردم.مثل اینکه باور ندارم که کسی سالم بمونه.فکر کردم بالاخره این ها هم مریض می شوند.به خودم هی زدم.این چه فکریه؟هوا بس نا جوانمردانه سرد بود.و من  هیچ دری را پیدا نکردم که پشتش بایستم و بلرزم.پس در ـ دل خودمو زدم.با خودم راه افتادم.چند قدم عقب تر از من می آمد ،ولی همراه شد.بهش گفتم:به من گویی که چونی؟چونم ای دوست؟جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست.گفت :مگر باور نداشتی ،که رنج بهترین معلم است.بیا اینم ناب ترینش.گفتم :وقتی یک گستره ی بی کران را به دوش من ناتوان بگذارند چگونه از عهده اش بر بیایم؟گفت :به اندازه می دهند.این حرف ها به دلیل این است که تو خودت را نمی شناسی.حتماْمی تونستی که دادند.گفتم :خوب باشه چه بخواهم چه نخواهم هست دیگه چه باید کرد؟گفت:من چه دانم، من چه دانم.سر به آسمان بود و با خودم می خواندم: 

ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها 

زان سوی او چندان وفا،زین سوی تو چندین جفا 

زان سوی او چندان کرم،زینسو خلاف و بیش و کم 

زانسوی او چندان نعم ،زین سوی تو چندین خطا 

زین سوی تو چندین حسد،چندین خیال و ظن بد 

زانسوی او چندان کشش،چندان چشش چندان عطا 

چندین چشش از بهر چه؟تا جان تلخت خوش شود 

چندین کشش از بهر چه؟تا در رسی در اولیا 

از بد پشیمان می شوی،الله گویان می شوی 

آن دم تو را او می کشد تا وا رهاند مر تو را 

... 

یکباره دلم آروم شد.دریافتی بود نا بهنگام.که مولانا در گوش جانم خواند: 

 

ای رستخیز ناگهان،وی رحمت بی منتها 

ای آتشی افروخته در بیشه ی اندیشه ها 

امروز خندان آمدی،مفتاح زندان آمدی 

بر مستمندان آمدی،چون بخشش و فضل خدا 

... 

سر که بر داشتم ،مسافتی غیر باور را پیموده بودم ،که مگو.

سپاس

همیشه و همه جا ،زمان هایی که دست آویزی نمانده بود برایم ،حضور خدا در دلم گرمابخش بود. 

 

بعنی هست.اما این بار دلم از خدا گرفت.شانه هایم طاقت اینهمه رنج را نداردو من آدم بزرگی  

 

نیستم.تو دلم یه چیزی تکون خورد.برای خودم رفتم زیر سوال.نمی خواستم هرگز بیایم اینجا. 

 

دیروز رفتم مترو نزدیک به سه ساعت روی صندلی نشستم و حرکت قطار ها و آمد وشد مردم را  

 

تماشا کردم.هیچ کجا بهتر از مترو نمی شود حرکت تند زندگی را دید.وقتی برگشتم حالم بهتر  

 

شده بود.واقعاْمی خواستم بر نگردم.ولی دیدم به  مهربانی شما عادت کردم.وچقدر دلم 

 

براتون تنگ شده.ممنون از کامنت های قشنگی که برای من نوشتید.دوستتون دارم . ببخشید اگر ناراحتتون کردم.برای من دعا کنید.