لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

اخبار

اخبار ،اخبار به کی باید بگم که حالم از اخبار به هم می خوره.ای بابا بنده تاریک الذهنم.شما منور الفکر ها حداقل صدای اخبار را کم کنید.از این کانال به اون کانال،ساعت ۸ حالا ۹ حالا نه و نیم بعدش ساعت ده.بعد..مغزم داره می ترکه.اومدم تو اتاقم در را بستم بازم صداش میومد.بله معمرالقذافی سقوط کردو مردم طرابلس را گرفتند.آنجلینا جولی رفت به سومالی،آخی طفلک چقدر انسان دوست!!به من چه.سازم را که برداشتم بزنم.بیچاره اونم حالش به هم خورد.گذاشتمش کنار.بخش موزیکم را باز کردم وصلش کردم به باند .بعد بلندش کردم.خیلی بلند.نشستم نگاه کردم ببینم در اتاق برای اعتراض کی باز میشه.دلم برای جرو بحث لک زده بود.مثل یک بچه ی تخس نشستم و به در خیره شدم.موهای تنم از صدای موزیک بلند ،سیخ شده بود.ولی هیچکس نیومد.می خواستم کم نیارم.حدود نیم ساعت گذشت،رفتم روی برنامه دکتر نصرت بلند بلند انگلیسی گوش کردم.بد جوری سکوت بود.مشکوک شدم .چرا کسی اعتراض نکرد.یواش در را باز کردم رفتم توی هال دیدم جلوی تلویزیون خواب تشریف دارند.البته فکر کنم تمارض بود.تلویزیون را خاموش کردم.گفت بذار ببینم قذافی را گرفتند؟گفتم شما که خواب بودید.تازه چه فرقی داره؟گفت فرق داره بچه جان.گرفتن او در سیاست منطقه تاثیر می گذاره.گفتم حالا بادی گاردهایش که بیشتر زن بودند چی میشن؟اینم شد تعطیلات آخر هفته.باور کنید ازالان به دو سه روز تعطیلی آخر هفته ی دیگه فکر می کنم.باید یک خرابکاری در سیستم اطلاع رسانی بکنم.از تلویزیون همیشه بدم می اومده. 

 

پ.ن۱-:چرا خونه در روز های تعطیل،خاستگاه امیال پدران و شوهران و برادران می شود؟ 

 

پ.ن۲-:چرا پیرمردها در پارک ها با هم می نشینند وظهر ها برای ناهار می رن خونه؟کی پیرزن ها بی دغدغه بیان بیرون ووقتی می رن خونه غذاشون حاضر باشه! چرا باز نشستگی فقط برای آقایون است؟

 

پ.ن۳-:چرا تو خونه همه باید چیزی را که پدر گوش می کنه،گوش کنند.برای همینه که به تعداد اهل خونه و در هر اتاقی یک تلویزیون هست. 

 

پ.ن۴-:من اصلا ضد مرد نیستم.خود مردا عمدا کاری می کنند لج همه در بیاد.من با جهان یک جنسی مخالفم.با برتری مرد بر زن،و برتری زن بر مرد مخالفم.من با برتری اندیشه موافقم.  

 

ساعت یک و پنجاه و سه دقیقه نیمه شب./وبلاگ من ساعت نمی زنه ومن تلفن ۱۱۹ هستم.ساعت یک و پنجاه و چار دقیقه.این قافله عمر عجب می گذرد.البته گوینده ۱۱۹ نمی گه:این قافله عمر....فکر کن اگر می گفت چی میشد

 

کباب برگ

تو کوچه ی ما یه خونه ی بزرگه که ماشینای توشو اگر تخمینی بخوام بگم ،نزدیک یک میلیارد قیمت داره.هیچوقت آمدو رفتی نیست و فقط گاهی مرد خانه ،که خیلی هم چشم چرونه با لکسوسش میاد بیرون.وچون سه چهارتا خونه اونور خونه ماست کاملا در تیررس نگاهه و من در آمد و شدی که دارم انواع باغبان و خدم و حشم را می بینم.اصلا برام مهم نیست بیشتر خنده ام می گیره.اما موقعی لجم می گیره که یک هفته مونده به عاشورا،یه عالم کارگر میان و توی حیاط داربست می زنند و روز عاشورا غذا میده.و شب بیست و سوم ماه رمضان،یعنی امشب.هیچوقت ندیدم هیچ همسایه ای بره اونجا و غذا بگیره.چند تا ماشین از ما بهترون...می ایستند و بعدش همه دو باره جمع میشه.داشتم حرص می خوردم،ای بابا اینجور آدما برند یک روز سیزده آبان،داروی یک بیمار بی پول را تهیه کنند،یا خرج تحصیل یک دانشجو را بدهند،یا جهیزیه بدهند یا...که بسیار خدا پسندانه تره.چیه غذا به شکم سیر دادن که هنر نیست.اما امشب {الان ساعت یک و نیم نیمه شبه}فکر کردم و به خودم گفتم نباید قضاوت کنم ،از کجا می دانم که او کار درستی می کند یانه؟خدا باید قبول کند.اما باز فکر کردم که اینکار با خط کش دین هم سازگاری ندارد.دوستم گفت این ها ،ردمظالم می کنند.اگر برای مولاست ،بهتر است شیعه اش روش او را در پیش بگیرند.نه اینکه زندگیشان شبیه معاویه باشد و دم از علی بزنند 

 

از علی آموز اخلاص عمل 

 

شیر حق را دان،منزه از دغل 

 

پس دغلبازی برای علی ممنوع. 

 

اگر الان در همین جناب را بزنم و بگویم یک نفر برای صدهزار تومان در حال مرگ است،می گوید از این آدما زیادند. 

 

دوستم گفت بشین برم ببینم چی میدند؟بابا ول کن.گفت نه باید برم و از در زد بیرون،نیم ساعتی طول کشید تا برگشت.گفت در را بستند و پشت در چند تا کارگر شهرداری و چند تا کارگر ساختمانی ایستادند.بوی کباب می اومده و یکی از کارگرها گفته مثل اینکه به جای زرشک پلو،اینجا برنج با کباب برگ می دهند.دوستم هم که دیگه داشته از بغض می ترکیده هی زنگ زده ووقتی در باز نشده هرچی بلد بوده ،گفته و با لب ولوچه ی آویزون برگشته پیش من.از حرصش گفت با من حرف نزن می خوام جوشن کبیر بخونم. 

 

پ.ن۱-:شعر بسیار زیبایی در باره ی علی ،چندین پست قبل گذاشتم که اگر حوصله داری بخونید.خیلی قشنگه  

 

پ.ن۲-:خدا رحمت کند استاد شهریار را:علی ای همای رحمت....

  

پ.ن۳-:علی در چاه فریاد می کشیده،واقعا از دست چه کسانی؟چه غربتی؟چقدر تنهایی 

 

در بخش جهاد در نهج البلاغه به اطرافیان دغلبازش می فرماید:ای نه مردان به ظاهر مرد،زشت بادید و زشتی بهره ی شما باد...

کشتی بی لنگر

برای شناخت خود،نیازی به اندام های حسی نیست.چون خود،امری مجرد و غیر مادیست.اگر در فضا ،معلق هم خلق شوی ،حس بودن و هستن،هست.در یک خط زمانی و یه جایی ،می پریم تو زندگی.بعد از یک مدتی هم می کشانندمان بیرون.در این بازی کوتاه چه بر سرمان می آید؟بیرون از قاب ظاهری ،پشت قاب این تصویر چیست؟من چه دانم،من چه دانم! 

 

گاهی سعی می کنی آدم باشی،گاهی می زنی به چاک،گاهی انالله را می فهمی و می دانی باید برگردی و جواب بدهی، خوانده ای اناالیه راجعون/تا بدانی که کجاها می روی

 

گاهی در حلقه ی لا گرفتار می شوی،گاهی از پله ی شک بالا می روی،گاهی بر سر ایمان خویش چو بید می لرزی،گاهی منکری،گاهی مقری،جمع اضداد می شوی،یک لا قبایی چون تو را می کشانند این سو و آن سو،گاهی مست نیمه شبی ،گاه زاهد متحجد،گاهی در خودت می پیچی ،چنان که در سیر آفاقی،و گاهی چنان مبتذل و دم دستی می شوی که در سیر انفسی،گاه شادمان،گاه غمگین،گاه سالم،گاه بیمار،گاه پوست اندازی را شروع می کنی تا پروانه شوی،گاه میلی مبهم می خواهد کرم بمانی،چهار پاره ات می کنند از هر سو،خدایا به فریاد این غریب امانتدارت برس!این چه امانتی بود که جز رنج بهره ای نداشت؟اگر این امانت عشق بود،بلبل هم عاشق است،پاسخی برای عاشقی اش ندارد،می خواند و می خواند و در نشئه ی عاشقی اش می میرد.روحت از این خاک به افلاک می رود .در این حجاب تیره ی زمینی ،میل گردش در حلقه های نور داری،دست دراز می کنی،غریق درین بحر طوفانی،موج های مهیب ،که هستی تو را تهدید می کنند،می کشاند مرا تو را به خویشتن...صدای کیست؟ 

 

پ. ن۱:این نوشته طغیان روحم است در ساعت یک و پنجاه دقیقه نیمه شب.شاید صبح پاکش کردم شایدم نه.نمی دونم. 

 

پ.ن۲:تصویر دوریان گری را خوندید؟نمی دونم چرا یادش افتادم.حداقل ده سال پیش خوندمش .ولی در آینه که  نگاه کردم یادش افتادم.

هایپر استار

دیشب به پیشنهاد دوستی،ساعت ده شب رفتیم هایپر استار،اول از همه اسمش برام جالب بود،به هلیکوپتر،چرخ بال بگویید،ولی در تلویزیون نام پوشک بچه،مای بیبی استای وای دوباره زدم به صحرای....والا این مردم خواب ندارند.شلوغ بود .خیلی هم شلوغ بود.مثل بچه های کوچیک ،وقتی یک جای شلوغ می رم هی بهانه می گیرم،اما تماشا کردن مردم را دوست دارم،خانم های ایرانی،به به،انگار همه در یک ضیافت بزرگ مهمانی آمده بودیم فقط یکدیگر را نمی شناختیم.دوستم با تمسخر گفت:نگاشون کن با این کفشای ده سانتی اومدن خرید!گفتم بابا جان هر انسانی نیاز به جلب توجه و نشان دادن زیبایی هایش دارد،به چند دلیل نمی توانند مهمانی بگیرند:می گیرنشون،می دزدنشون،گرانیه و..دوستم گفت بریم یک چیزی بخوریم بعد خرید کنیم.دنبالش راه افتادم رفت سراغ بوفه ی غذاهای ترک،گفتم ایرانی می خوام.گفت ناسیونال بازی در نیار اصل فروشگاه ،ایرانی نیست.بذار بی حرف یه چیزی کوفت کنیم.ای بابا چرا جمع می بندی تو کوفت کن من می خورم. 

 بالاخره سالن پر بود وهمه با اشتها اونموقع شب غذا می خوردند.میزهایی که جوونا بودند ،همه در حال صحبت و بلند حرف می زدند.میزهای خانوادگی هم به علت وجود بچه ها ،کمی پر سروصدا بود.اما،میزهایی که زن و مرد میانسال نشسته بودند سکوت بود.تک تک را نگاه کردم.فقط می خوردند و معلوم بود که هیچ حرفی با هم ندارند.نگاه هر کدامشان به جهت عکس همسرش بود انگار زندگیشان بوی نا گرفته بود و بهترین تفریحشان ،خرید خرت و پرت برای خونه ای بود که شاید سالیانی بود که دیگر خانه نبود و فقط یک سقف بود.با سینی غذا برگشت،گفت:به روی خودت نیاری ها نشستی انگار نه انگار ،می اومدی نوشابه ها را می آوردی.چیه باز داری به چه موضوعی فکر می کنی؟گفتم به بوی نا،چی؟گفتم به بوی نا،اینهمه می دویم که به هم برسیم و بعد از گذشت کمی از زندگی مشترک ،فقط همخونه میشیم.با منافعی مشترک به نام بچه...تازه اگر بچه ها دلیلی برای سکوت و احترام ما به یکدیگر باشند.خلاصه ،واقعا غذا را کوفت کردیم.رفتیم قسمت سوپر ،یاد مردم ژاپن ،هنگام سونامی افتادم،خانه ها ویران،عزیزانی را از دست داده بودند و صبور در یک صف منتظر نوبت،اینجا انگار همه از یک قحطی چند ساله وارد این مکان شده بودند.اصلا هم نگران مال مردم و این چیزها نبودند آبمیوه ها باز می شد و خورده می شد.بسته های خشکبار هم همینطور.هنوز پولی پرداخت نشده بود و می خوردند و می ریختند روی زمین.حیران در حال تماشا بودم .دیدم دوستم نیست،با گوشی پیداش کردم کمی خرت و پرت خریده بود بعد از پرداخت پول،آمدیم بیرون ،کسی هم سبد ما را چک نکرد.شاید آنقدر براشون سود داره که مهم نیست اگر چیزی را هم بدون پول بردارند. شاید هیچوقت دیگه اینجا نیام. 

 

پی نوشت۱-در دنیای مجازی،بیایید  راجع به یکدیگر کنجکاوی نکنیم.ما یکدیگر را دوست داریم،دیگر اینکه کجا کار می کنیم،تحصیلاتمان در چه حدود است،مجردیم یا متاهل و از این سوال ها...اهمیتی ندارد .همه ی ما در کشوری زندگی می کنیم که زیر ذره بین اطرافیانمان ،خسته ایم .همه آمدیم در دنیای مجازی،یک زندگی حقیقی با خود واقعیمان کنیم.پس حتی اگر با نیت شناخت بیشتر هم هست،اینکار را نکنیم.ممنون و سپاسگزار

  

پی نوشت ۲-نمی دونم چرا وبلاگ من ساعت نمی نویسه!هر کار کردم نشد.الان ساعت یک و نیم نیمه شبه.البته من ۱۱۹ نیستما اشتباه نشه.

من

یه حفره تو قلبم باز شده،بلند شدم عکسشو برداشتم بردم یه جایی گذاشتم.رفتم سراغ ابن عربی و فصوصش،تجلی ذاتی و تجلی اسمایی،او تجلی را به دو قسمت می کند:تجلی اقدس و تجلی مقدس،فیض اقدس ،تجلی ذاتی حق تعالی است و فیض مقدس،تجلی اسمایی او...کتاب رابستم.همیشه خواندن فصوص الحکم را دوست داشتم ولی الان حوصله ندارم.همینطور نشستم و نگاه می کنم.چی شد؟چکار کنم.خودمو الکی خوشحال نشون می دم در حالیکه بخش بزرگ احساس و آرامشم با او در گور خوابید.اهل سخن پراکنی نیستم.و اصولا در استتار کامل احساسی به سر می برم و توضیحی ندارم.پیش آمده ،خود به خود.چند عکس و خاطرات.خوب بگذریم.کارم را دوباره شروع خواهم کرد. و غرق در دریای واژه می شوم. 

 

در خشکسال واژه،در تنگنای آواز،شعری نخواندیم 

 

در جیره بندی های شعر و آرزو ها 

 

ماندیم و ماندیم 

 

جیره بندی احساس،هر وقت از احساسم می نویسم نمی دونم چرا یاد دکتر رضا براهنی می افتم!او خیلی لجش می گیره که در دوران گرانی و چه وچه کسی از احساس حرف بزنه شاهد سخنم:دو جلد کتاب طلا در مس اوست که تا تونسته به سهراب بد و بیراه گفته.ولی خوب بابا جان کنار پنیر کیلویی فلان مقدار دل من هم کار خودشو می کنه.چیکار کنم زندگی من در محدوده ی فیش حقوقی نیست!!خوب بعله مشکلات دیگر هم هست دارم تو همین آشوب زندگی می کنم .ولی خودم هم هستم. 

 

آیینه ای شدم،آیینه ای برای صداها 

 

فریاد آذرخش و گل سرخ 

 

و شیهه ی شهابی تندر 

 

در من به رنگ همهمه جاری است 

 

و در من همیشه نجوایی می خواند که هر چه شده و هر چه هست ،تا شقایق هست ،زندگی باید کرد.ولی این کسالت مزمن را چه کنم؟ 

 

دیریست مثل ستاره ها چمدانم را از شوق ماهیان و تنها یی خودم،پر کرده ام.ولی مهلت نمی دهند که مثل کبوتری،در شرم صبح پر بگشایم 

 

پی نوشت۱:اشعار شفیعی کد کنی،شعر های او که در من چون جویباری جاری است،در نوشته بالا جریان یافت.  

 

پی نوشت ۲:دلم می خواد خودم باشم و مردم همینجوری که هستم منو ببینند،چرا همه دوست دارند آدما رو با خط کش افکار خودشون اندازه بگیرند؟من فکر می کنم هیچکس به اندازه ی آرزوهای ما نیست،هر کس فقط مثل خودشه.چرا یکدیگر را قضاوت می کنیم؟چرا می خواهیم همه مثل ما باشند؟خیلی کسالت آوره.