لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام،مستم
باز می لرزد دلم،دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
آبرویم را نریزی دل!
ای نخورده ،مست
لحظه ی دیدار نزدیک است.
نه راهی که در پیش رو باشد و نه زنجیری که بسته باشد،پای دلم را از کدام باز کنم که صعب اسارتیست.
عصرها که می شد پدر بزرگم دست مرا می گرفت و با خودش می برد بیرون.وباعث حیرت بقیه می شد که چطور از بین اینهمه نوه،مرا به دیگران ترجیح می داد.در طول راهی که نمی دانم کجا بود برایم داستان های قرآنی می گفت،فهمیدم که موسی مرد درشت و عصبانیی بوده و عیسی مهربون بوده و محمد بچه ها را دوست داشته و...شده بودم یوسف و لج همه در می اومد که او با من که یک بچه ی چهار پنج ساله بودم چکار دارد.رفته رفته که بزرگتر شدم عشق عجیبی به او پیدا کرده بودم از مدرسه که می اومدم فقط کنار او جایم بود،برایش چایی می ریختم واو برایم از مطالب تذکره الاولیا می گفت.داستان منطق الطیر را فوت آب بودم.وهمه خوششون میومد که یک بچه می تونه داستان بگه.در درس ضعیف می شدم در مدرسه فقط بسکت بازی می کردم ودر خانه آموزش مطالب عرفانی،همو در باره ی سهروردی با من صحبت کردو یادم است که همان شب خواب پیرمرد سرخ مویی را دیدم.صبح به او گفتم و او شگفت زده به من نگاه کرد و گفت رساله عقل سرخ را از سهروردی بخوان البته وقتی بزرگ شدی،ومن بزرگ شدم و خواندم و دیدم همان پیرمردی که در خواب دیدمش ،همان بود.رابطه ،دیگر برای مادرم بخاطر نگرانی از درس و تنبلی من ،غیر قابل تحمل شده بود واو زیر گوشم می گفت:بشوی اوراق اگر همدرس مایی.بالاخره او به خانه ی عمو رفت.دیگر ۱۵ ساله بودم و گاهی زیر آبی با او دور از چشم دیگران گپی و گفتی داشتیم.روزگاری با او داشتم که مپرس.او نتیجه ی زندگی را فقط در مطالعه و مطالعه می دانست و بعد سفر.یک روز غروب داشت با من حرف می زد و گفت که چقدر به او شبیه هستم.به من گفت زندگی کن.فقط زنده بودن کافی نیست.و...وبعد عمویم اومد دنبالش و موقع رفتن وقتی داشتم می بوسیدمش کنار گوشم گفت دیدار در دیاری دیگر .پرسیدم چی؟گفت شنیدی.بعدا یادت میاد.همون شب می خوابه و صبح بیدار نمیشه بماند که چه شد و چی کشیدم.سال هاست از مرگش می گذرد هنوز بهترین همکلام من است در خلوتم.هیچگاه نتوانستم با پدرم چنین ارتباطی بر قرار کنم.دلم برای بچه های امروز می سوزه.حالا بچه ها ی کوچیک هم تنها هستند دستشان در دست مادربزرگ یا پدر بزرگی نیست که مثل من پایه ی تمام گرایش هایش را گذاشته باشند.دوستم می گفت این روزا مادر بزرگ ها بیشتر در فکر لیفت صورت و تزریق بتاکس هستند تا چند سالی جوانتر به نظر بیایند.و پدر بزرگ ها رفتند با دختران خوشگل و جوان ازدواج کردند تا چند صباحی که زنده اند خوش باشند.شاید کمی بد بینانه باشد اصلا به من ربطی نداره که کی چکار می کنه .فقط دلم هواشو کرده بود .
پ.ن۱-چی داره سرمون میاد.؟هر مهمون خارجی که برامون میاد ایران هیچکدوم از ادا و اصول ما ایرانی ها را نداره.بابا کمی به فکر روحمون و مغزمون باشیم
پ.ن۲-این پست فقط داستان دلگرفتگی من بود.وقتی خوره ی دلتنگی میاد کارش نمیشه کرد.همینه دیگه.همشو سانسور کردم همین چند خط موند.بلند شم برم یه موزیک احمقانه بزارم ازین حال و هوا بیرون بیام.
پ.ن۳-الان یادم اومد که غروب جمعه است .پس بگو چمه،امان از این جمعه های ساکت متروک.
پ.ن۴-انگیزه ی نوشتن من ،کامنتی از لاله دختری که نمی شناختم ،شد.ووقتی رفتم به وبش سر بزنم از پدر بزرگش،بابامیر نوشته بود که مرا بیاد خودم و پدربزرگم انداخت.از او ممنونم
همه مردگان بالقوه ایم.می پرسی چرا اینجوری نگاه می کنم؟اینو داشته باشم،اونو داشته باشم،وقتی می ری همه چیز رنگ می بازه،افسردگی نگرفتم،واقع بینی می کنم.هی بدو بدو،بزرگ شو،ازدواج کن،بچه دار شو،بزرگشون کن،عروس و دامادشون کن،بعد نوه،بعدشم بیفت بمیر،چه دور و تسلسل بیهوده ای.دوستی قراره از ایران بره،قراره بریم کافی شاپ و ازش خداحافظی کنیم.ساعت شش و نیم بعد از ظهره و من توی آژانس نشستم(آتیش زدم به مالم)غوغاست،پارکینگی به نام تهران.از شیشه نگاه می کنم.یکی پشت فرمون،عصبانیه،یکی صدای موزیکش بلنده،چند تا پسر توی یک ماشین دارن از سرو کول هم بالا می رن و می خندند.بعضی ها مثل راننده آژانس،خسته است،بعضی ها کارمندند و دارن بر می گردند.بعضی ها ماشین گرون،بعضی ها ماشین ارزون،بعضی خوشگل و شیک.بعضی ریخت وپاش.آسمون ابریه،بوی پاییزه،شعر اخوان میاد سراغم،آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ،ابر،با آن پوستین سرد نمناکش..فکر کردم وقتی برگشتم پست پاییز را که پارسال گذاشتم بخونم،وقتی ابره،حالم خوبه،مادرم همیشه می گفت اگر بارون بیاد خاک روی برگ ها رو می شوره و بعدش میشه پنجره را باز کرد،و من همیشه بهش می گفتم چرا شما از این دیدنگاه می کنی؟بگو اگر بارون بیاد هوا قشنگ میشه،الان زیر خاک های زیادی خوابیده،از امسال حتما پاییز که بشه خیلی غصه می خورم،ای بابا توی تاکسی که جای گریه نیست،یه دفترچه دارم توی کله ام و یه دفترچه دارم توی کامپیوترم از کله به کامپیوتر،از خروس لاری به مرغ همسایهآخی خیابون کمی خلوت شد و هوای خنک غروب از شیشه به صورتم می خوره.
پ.ن۱-:اول مهر روز تولد استاد شجریان،به پاس قدر دانی از تلاش ایشان برای اعتلای فرهنگ این مرز و بوم،روز آواز عشق نامیده شد.
پ.ن۲-:روز های ۱۴ و۱۵ و ۱۶ مهر ماه کنسرت کامگار ها در سالن نمایشگاه برج میلاد بر گزار می شود.
پ.ن۳-:آمدن پاییز مبارک./ساعت یک و نیم نیمه شبه.واصلا جاتون اینجا خالی نیست.چون چنان سر و صدایی در دو ساختمان روبرویی ،برای امد وشد کامیون ها و دادو بیداد کارگرها هست که چشمتان روز بد نبینه.خوشم میاد راحتند .انگار نه انگار
بارها زمزمه کرده بودم که باید از تمام آنچه به خودم آویزان کرده بودم خلاص شوم.یک تصویر تناقض نمایی در ذهنم جریان می یابد.تصویری گرم که نمی خواهم از آن دور شوم.یک پارادکس،انسان آزمند سیری نا پذیر،هیجان زده و بی طاقت،چنان در مسیرحیاتش جلو می رود،می درد و ویران می کند که روی هرچه حیوان درنده را سیاه کرده است.و دستان من هم آلوده است.در ماندگاری تمایلاتم،در خواهش هایم،در نخواستن هایم،در رد شدن آنجایی که مکث لازم است.و در ماندن ،آنجایی که باید جریان پیدا می کردم.بارها به خودم گفتم که از زنده ماندن نه گریزی و نه گزیری داری،پس کجاست اندیشه ی پویایی که در پرورشش به دست آوردی،یا باید به دست می آوردی.حضورت در زمین معنای بخوان دارد.ودر خواندن ،دانستن،ودر دانستن،بار مسئولیت،وچه سنگین وچه سنگین ،ومن هر روز گاه را بیگاه می کنم.به هرز می دهم.همچون چشمه ای که به کویر سرریز شود،حاصلی ندارد.زمان حقش را از من خواهد خواست.ومن در جوابش جز روزمرگی و بطالت ،حرفی ندارم.وتاوانش گذر بی بهره ی حیات من است.
از صبح رفته بودم بیرون و خیلی کار کردم.هوا خیلی خوب بود مقدار زیادی از راه را پیاده اومدم و شروع کردم توی ذهنم خیال بافتن:توی چند بانک حساب قرض الحسنه گذاشتم با حداقل موجودی برای باز کردن حساب.با خودم فکر کردم: یه دفعه رفتی خونه و دیدی یکیشون برنده صد میلیون تومان شدی.به به چکار می کنی؟فورا هر چی هست و نیست را هم می فروشم و می زنم تو جاده.سال هاست آرزو دارم کل کویر ایران را و استان بزرگ خراسان را وجب به وجب بگردم.برم تربت جام ، پیش عثمان دو تار یاد بگیرم یکسال اونجا بمونم.و...رسیدم جلوی خونه دیدم یه پاکت جلوی در افتاده و روش نوشته مالک:واسمم را نوشته.داشتم ذوقمرگ می شدم.یعنی چی؟به این زودی جواب آرزومو گرفتم.عکس یک چشم روی پاکت بود و من توجهی به قسمت های دیگه ی پاکت نکردم.کیف و هر چی دستم بود انداختم .در پاکت را باز کردم...ای وای:راننده محترم خانم...شما به علت سرعت در تونل توحید{راه بهشت زهرا}بیست هزار تومان جریمه شدیدوا رفتم .به خودم گفتم واقعا خجالت نمی کشی ،این دیگه چه جورشه؟گاهی به اندازه ی یک کودک سه ساله می شوی.از کودک هم بدتر.خیال می بافی و بعد تازه می خواهی عینیت هم پیداکند.خیلی از خودم خجالت کشیدم.خوب ببخشید خیاله دیگه.تازه یاد جریمه افتادم،ای بابا من تند نرفتم؟ولی خوب رفتم دیگه ،عکسم را انداختند.باز دارم خیال می بافم :ببین ویس در آنجا هم اعمالت را با سند میارند جلوی چشمت.......ای بابا ولم کن بابا حالم بده.
پ.ن۱-:یه آقایی لب رودخونه نشسته بود یک نعل اسب پیدا کرد با خودش فکر کرد اگر من یک اسب داشتم این نعل را بهش می زدم.بعد می گشتم براش یک مادیان با اصل و نسب پیدا می کردم بعد اونا بچه دار می شدند و باز اونا هم جفت گیری می کردند و بعد از مدت کوتاهی صاحب یک گله اسب می شدم و پولدار.اونوقت زنم هم پیر شده می رفتم دختر ارباب را می گرفتم،در همین خیالات ،آب بالا اومد ونعل از دستش در آب افتاد.فکر کر د،الان زنم چه غذایی درست کرده بلند شم برم بخورم.زن خوب و به سازی دارم.
پ.ن۲-:روزه یکسو شد و عید آمد و دل ها برخاست
می زخمخانه بجوش آمد ،می باید خواست
عید فطر براتون مبارک باشه.همیشه فقط همین یک بیت حافظ را برای فطر می نویسم
پ.ن۳-هیچوقت لطیفه یاد نمی گیرم فقط همین یکی را بلدم از شدت بی مزگی شاید بخندید:یه روز یه آقایی می ره خیاطی میگه آقا برای این دکمه من میشه یک کت و شلوار بدوزید