گیرند همه روزه و من گیسویت
بینند همه هلال و من ابرویت
از جمله ی این دوازده ماه تمام
یک ماه مبارک است و آن هم رویت
صبح از خونه که اومده بودم بیرون آقا احد را دیدم.همون رفتگر دوست داشتنی و ترک زبان که عاشق جابجایی ضمایرش هستم.تا در پارکینگ باز شد جارو روی شونه اش گفت هی وایسا ببینم کجا بودی؟گفتم سلام احد آقا چطوری؟چطوری مطوری حالیم نمیشه بگو کجایی؟گفتم خونه ام دیگه.گفت چیه مگه ؟فکر می کنی تو فقط ننه ات را از دست دادی؟ننه ی من مردی ،بابام مردی تازه ام یادته که پسرمو اعدام کردی ،ولی من داری کار می کنی.زندگیه دیگه.گفتم چشم بابا جان .گفت:تازه ام یادت باشه که ماهانه ی ماه گبل را هم ندادی با این بده.ای بابا اول صبحی حسابی گیر دادی ها.گفت :معلومه من صبح باید پول بگیری وگرنه شماها که برید بیرون دیگه بر نمی گردند.راه که افتادم از آینه نگاهش کردم داشت دور می شد.توی دو جمله درسی که باید می گرفتم ،گرفتم.دوساعتی توی بانک معطل شدم.تلویزیون بانک روشن بود و نمایش سوار شدن مرد چاقی را روی شتر مرغ نشان می داد.واقعا که خجالت نمی کشه.بیچاره حیوانات از دست ما آدما چی که نمی کشند.یاد شاملو افتادم.امروز سالمرگش بود.جندی پیش رفتم امامزاده طاهر.کنار احمد محمود خوابیده.سنگ قبر زیبایی داره.اونهمه بزرگی چه جوری زیر خاک جا میشه؟خوب بله روحش اون بالاست.شماره ها را صدا می کردند و من سعی داشتم ببینم کی نوبت من میشه.اخم شاملو را گاهی دوست داشتم گاهی بدم میومد.آخه چه جوری با این همه احساس آدم اینقدر عبوس میشه؟شاید از همرهان سست عناصر دلش گرفته بود؟هر چی ازش بلد بودم ریخت توی ذهنم:
سال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
سال روزهای دراز و استقامت های کم
سالی که غرور گدایی کرد
من عشقم را در سال بد یافتم
که می گوید:مایوس مباش
بقیه اش را هر کاری کردم یادم نیامد.۱۶۸خوب هنوز ۱۱نفر به من مونده،ای وای شاملو دست از سرم برنمی داره.
آه به جهنم،پیراهن پشمین صبر بر زخم های خاطره ام می پوشم
و دیگر هیچگاه به دریوزگی عشق های وازده بر دروازه ی کوتاه قلب های گذشته حلقه نمی زنم
یادم اومد وقتی نوجوان بودم روزه ی عاشقی گرفته بودم و هر وقت نزدیک بود عاشق بشم همین چند خط شعر را می خواندم.
راستی چرا همه فقط از آیدا حرف می زنند و هیچکس به یاد اشرف الملوک اسلامیه،همسر اول شاملو که برایش ۴بچه اورد نیست؟بچه هایش کجا هستند؟سیروس،سیاوش،سامان،ساقی،خوب البته گیرم پدر تو بود فاضل از فضل۱۸۲وای شماره ام ۱۷۹بود.
پی نوشت:دیگه سنگ قبرش قشنگ نیست.شکستند و یک سنگ معمولی گذاشتند.
بعد نوشت : لطفا اینجا را بخوانید.
از هر چی روز تعطیله ،متنفرم.کسالت،خمیازه های موذی کشدار،اندیشه های تنبل بیمار،روزهای متروک،خانه تنهایی و تفال و تردید،خانه ی پرده،کتاب،گنجه ،تصاویر،ومن بین اینهمه تکرار مچاله می شوم.انگار فریادی درست اومده تو گلوم داره خفه ام می کنه.سرم گیجه.دلم می خواست یک میدان ورزشی بود تا بتونم چند ساعت بدوم و داد بزنم.دارم هی سنگین میشم.نزدیک یکماهه کتاب نخوندم واین برای من مساوی با مرگه.صبح،رفته بودم پیش مامان.خاک بودو خاک.کنار مامان پسری ۱۹ ساله است که او را کشتند بخاطر پولی که همراهش بوده.داشتم نگاه می کردم.مادرش مویه می کرد.قلبم ورم کرده بود.همه داشتند برای عزیزانشان گریه می کردند ولی اشک من در نمی اومد ولی قلبم داشت می ترکید.خواهرم داشت قرآن می خوند که پاشدم و راه افتادم.باد که بلند شد خاک نرمی را به هوا برده بود.همه ی آدما ،مرد و زن سیاه به تن داشتند،مثل فیلم های وحشتناک،رفته بودم تا صدای گریه ها را نشنوم.دور شدم و رفتم هی رفتم.گورها آماده بود تا هر کسی را در خودش بکشد ومن از بهشت زهرا بیزارم با آن گودال های مکنده .دنبالم گشته بودند و پیدایم کردند و برگشتیم.همه در حال خوردن و حرف زدن بودند و من در خودم مویه های آن زن را زمزمه می کردم .خواستم سازم را بر دارم ولی..خوب .روز تعطیل..وای که متنفرم .
پی نوشت:دوخط اول نوشته ام برداشتی از شعر جمعه فروغ است.
ساعت یک ربع به سه نیم شبه.صدای تلق تلق کولر تمام فضای خونه را پر کرده،امشب از سروصدای ساختمون روبرویی خبری نیست.هیچ حرفی برای زدن ندارم.همینطوری شروع کردم شاید آخرش پاک کنم.همش توی ذهنم زن جوانی است که عصر در مترو دستفروشی می کرد.واگن خیلی خالی بود یکدفعه بدون مقدمه به همه رو کرده بود و شروع کرد:شوهرم کارتون خوابه.بچه ام را در بهزیستی گذاشتم.دوروزه آوردمش اصلا حوصله اش را ندارم.یکی پرسید چند سالشه؟گفت چهار سال....پس غریزه مادری چی میشه؟بچه را از ابتدای طلاق گذاشته بهزیستی.اصلا با او آشنا نیست.یعنی با احساس مادری غریبه است.حق دارد.خودش قربانی است.چرا اینجا عملا زن ها نادیده گرفته می شوند؟هر جای دیگه باشه قانون ازش دفاع می کنه.کاری براش پیدا میشه...تمام بعداز ظهر قیافه اش توی ذهنم مانده بود.مدتیه کتابام ریخته کف اتاق.راستی میشه آدم بچه دار بشه بعد حتی یک ثانیه از بچه اش جدا باشه بعد مثلا غذا بخوره ،شاید همون موقع اون غذا نداشته باشه...از مترو که بیرون اومده بودم دلم می خواست بلند بلند نمی دونم برای چه دلیل مشخصی گریه کنم.از پله ها که میای بالا یک گروه به استقبالت میان.فقط کمی خشن هستند ممکنه بگیرنت.مانتو و روسری و شلوار و کفش وهی عرق عرق ،خیس شدی،یکدفعه یکی بگه حجابت ناقصه.میشه یک روز بزنی تو گوش...ای بابا.پر بغض بودم.به داد این همه بدبختی برسین آخه.چند تا خنزر پنزر ازش خریده بودم.ساک سنگینی را دنبالش از اینطرف به اونطرف می کشید.این کشوری که روی گسل زلزله است،اگر یک روز صبح بیدار شیم و ببینیم تمام آنچه خود را از دیگران جدا می کردیم زیر آوار مونده ،شاید تصویر خود ما باشد که برای زنده موندن به اینکار دست بزنیم.خیلی تعجب می کنم از کسانی که هیچ تزلزلی حتی در فکرشان به موقعیت و شرایطشان ندارند و با نخوت و تکبر به این آدم ها نگاه می کنند.
چه پوست کلفتم من.زندگی ادامه داره.امروز بازم از دیدن گل ها لذت بردم.و فکر نمی کردم که بتوانم بعد از فراق باز هم توجهی به پیرامونم داشته باشم.و دوست داشتم توی خیالم کنارش دراز بکشم ومثل او جاری بشم در نبض این چرخه ی حیات تا باز کی تداوم پیدا کنم جایی.اما به آسمان که نگریستم از اندیشه ام شرمنده شدم که روح را با نفخه اش ندیدم و وابسته ی یک تن !شدم.
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
و می دانم که سوز جدایی در دلم باقی خواهد ماند تا هستم
خبرت خراب تر کرد حرارت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
و این کوره ی گداختن من است.اما فیض فیاضیت اوست که دستم را می گیرد و سیر و تماشای جهانی را نشانم می دهد که :
آنچه بینی ،دلت همان خواهد
وآنچه خواهددلت،همان بینی
آروم می شوم.دنیایی که بیماری و درد در آن نیست.