تمام شب بیدار بودم . تلاش کردم بخوابم نشد. هی به یک رف فکر کردم و یک قرابه ی شراب و دختری که کنار یک پیرمرد می رقصد. بعد به اون پیرمرد دست فروش خنزر پنزری، کنار راهروهای طویل و چرک و سیاه ، بعد راه افتاده بودم کنار همان جوی آبی که آن ها شراب خوردند ، بعد پیچشی مشیانه در من حرکت کرد و رفتم تا در کنار مشی ، این هیجان را تکرار کنم ، شاید یک شوق اساطیری بود . کسی در من ، با من ، و حتی خودمن . یک سفر بود شاید . برگشتم ، روی تختم ، در اتاقم مانده بودم.
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم
حیرانی و حیرانی .
تلفن ها از الان شروع شده و همه می پرسند تعطیلات چند روزه ی هفته ی آینده چکار می کنی ؟ و جالبه که همه می دونند که هیچکار نمی کنم. یعنی دلم نمی خواد. کاش همه برند و بهشون خوش بگذره و من هم کارای خودمو و تنهایی خودمو داشته باشم. وقتی تنها میشم یه نفس راحت می کشم ، آخیش آشپزخانه تعطیل ، اخبار فلان جا و فلان جا تعطیل ، سکوت ، حرف اضافی نمی شنوی ، ولو میشم کتاب می خونم ، فیلم تماشا می کنم . راه میرم و کسی سر به سرم نمی گذاره. این یعنی خوشبختی. ولی توجه کردید در چنین تعطیلاتی استخر ها بسته است . باشگاه انقلاب بسته است .!! چرا؟
واقعاً چرا بارون نمیاد ؟ شاید شب ژانویه برف بیاد ، هوا خیلی آلوده است . حالت تهوع گرفتم وقتی رفتم بیرون.
ولی یک خبر خوب برای هفته ی آینده هست که از الان خوشحالم. کنسرت بانو سیمین غانم در تالار وحدت روز جمعه سیزده دی . البته آقایان نمی توانند بیایند و بلیط ها در کمتر از چندساعت فروخته شد ، گل گلدون ، قلک چشات ، مرد من ، صداشو خیلی دوست دارم. ظاهرش خیلی ساده است ، مثل مامان ها لباس می پوشه ، ولی حنجره اش ، به به عالیه ، از الان جاتون خالی
هورررررررررررررررررررررررررررا من تا چند ساعت دیگه به دنیا میام. تولدم پیشاپیش مبارکم باشهاینم یک گل برای خودم.
شب یلدا به دنیا اومدن خیلی کیف داره.چون هیچ کس یادش نمیره اینم یک کادو به خودم
اینم یک موزیک برای خودم از نوع شیش و هشت
زمستون که میاد همه با نوار درز و دورزای پنجره هاشونو می بندند تا سرما نیاد . منم تمام درزهای دلمو بستم تا همه چیز توش بمونه و نیاد بیرون . تا حتی خودم نشنوم چمه !!! اونا می خوان از بیرون هوای سرد نیاد تو و من می خوام از تو آتیش نیاد بیرون. ولی گاهی ذوب می کنه و میاد و تمام هستی منو به آتیش می کشه ، میشم یک آدمی که دیگه نمی شنوه و راه می رم ولی جلومو نمی بینم . غرق میشم توی تمام اون حس غریبی که در دلم زندانی کرده بودم . نه اینکه دوستش نداشتم ، نه ، چون خیلی عزیز بود نباید میومد و کسی حسش می کرد. شایدم من می خوام فقط مال خودم باشه . هیچکسی جای اون احساس را نمی گیره . جدا میشم از تمام بایدها و نبایدها و روزمرگی ، میشم همونی که می خواد ، پام رو زمین بند نمیشه ، تمرکزم را از دست میدم . همه چیز برام ، جز او ، کسالت بار میشه ، میشه بلور خاطراتی که باید یواش یواش بهش فکر کنم ، نکنه بشکنه ، نکنه غفلت پاکی برسد از پس کوه ، میشه مثل یک شومینه ی داغ و یک صندلی و یک جام شراب که آهسته آهسته بنوشی و گرم شوی ، بعدشم خمار نداره ، تا مدت ها سکرش وجودت را پر می کنه و مست مست می شوی
من خود ای ساقی ازین شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه ی دیگر ببری از دستم
این حس باید کم کم برگردد ، زندگی خیلی بیرحمه ، باید دستمو توی جیبم کنم و مثل یک آدم رام و آروم برم سرکارم و هر از چندگاهی بگم به به زندگی زیباست ، آسمون را که نگاه می کنم نیمه ابری است ولی هواشناسی دلم ، آسمون دلم را ابری گزارش می کنه و احتمال طوفان کاترینا را می دهد . باید تدابیر لازم را برای جلوگیری از فروریختن و آوار بکنم.
خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی ، خلوت نشین ، خیلی این عبارت را دوست دارم. وقتی دور می زنی و تنهایی برایت بهترین دوست می شود ، موقع حضور خلوت نشین دلت می شود ، همونی که باهاش دیوانه وار سر به قالب تنت می زنی که بشکند این تن ، که رها شوی ...
در عشق تو انبوه است تنهایی من