به به چشم ما به جمال باران روشن
دیشب تا زمانی که خوابم برد سمفونی باران را شنیدم و صبح اولین کارم پریدن پشت پنجره بود . بارون نمیومد ولی زمینا خیس بود. بارونی را پوشیدم و هنوز هوا تاریک بود که داشتم راه می رفتم . چه هوایی ." بارانکی خرد خرد می بارید " و من در حظ کامل بودم. برایم خوشبختی تعریف می شد. انگار خدا را در آغوش گرفته بودم. ساعت نزدیک هفت که شد بغض آسمان ترکید ، تمام اونایی که داشتند راه می رفتند ، به زیر آلاچیق روانه شدند ولی من همچنان راه می رفتم و همه گفتند بیا اینجا سرما می خوری ، کی گوش می داد.!!! لباسم مناسب بود ولی موش آب کشیده شدم . خوب دیگه گفتم چقدر ذوق کردم. در واقع ذوقمرگ شدم.ناگهانی هم باران قطع شد .
باران "بهانه ی ساده ی خوشبختی " من است .
پ . ن 1 : این عبارت " بارانکی خرد خرد می بارید " در کتاب تاریخ بیهقی از ابوالفضل بیهقی است که در ذهنم مانده است.
و " بهانه های ساده ی خوشبختی هم از فروغ است : من به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرم و به آسمانی که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد.
پ . ن 2 : حالا که تک عبارت های زیبا یادم اومده یک جمله هم از بایزید بسطامی بنویسم که فوق العاده است و همیشه در ذهنم جاری است. : به صحرا شدم ، عشق باریده بود.
آخ ازین تعطیلات
یک نفر در خانه دارد می سپارد جان ، آی آدم ها که آنطرف آب بساطی گسترده دارید.
شعر بالا از مقولات " سرقت ادبی " یا چیزی در این حدود است.
من بنده از آقای پرزیدنت تقاضا دارم که تمام تعطیلات را ، تحت هر نامی ، لغو کنند.
من مردم ، یعنی ترور انرژی و وقت شدم.، بقیه را نمی دانم.
از بس قیمه خوردم نابود شدم.
از دیروز برای امروز برنامه ی رفتن به خانه ی علم را گذاشته بودم . ولی شب که شد پدرم گفت باید برایش کلاه بخرم ، یعنی همه چیز تعطیل. دلم نیومد نه بگم ، از پیاده روی که برگشتم و صبحونه خوردم ، حدود ساعت نه با هم راه افتادیم بریم کلاه فروشی پیدا کنیم. چون جای پارک نبود باید با آژانس می رفتیم ، چون او خسته می شد. توی تاکسی به چند مرد فامیل زنگ زدم و آدرس میدان قدس و سر خیابون دربند را گرفتم. رفتیم پیاده شدیم و گشتیم ، مغازه داری گفت که دیگر کلاه فروشی بسته است باید برویم کنار قنادی لادن ، یک قدم راه بیشتر نبود ، ولی خسته شده بود ، نمی توانست راه برود ، نمی تونم زیاد نگاهش کنم ، گریه ام می گیره ، کجاست اون پدر سالار و اربابی که همه در برابر حرفاش سکوت می کردیم . همیشه پیاده روی هایش زبانزد همه بود و الان با دوقدم ، خسته می شود ، یاد یک نوشته افتاده بودم ، نمی دونم کجا خونده بودم ، می گفت : در جوانی می پنداشتم که شیر ، شیر است ، اگر چه پیر شود ، و اکنون که پیر شدم ، می دانم که پیر ، پیر است ، اگر چه شیر باشد .
رسیدیم به کلاه فروشی ، روی صندلی نشست و چند کلاه سرش کرد و دوتا انتخاب کرد ، پسر فروشنده اخم کرده بود ، پدرم گفت :پسر تو چرا اینقدر بد اخلاقی ؟ پسره گفت من شمرونیم ، تمام اهالی شمرون بد اخلاقند . بابا هم رک گفت شمرونی ها همه گند دماغند. گفتم ببخشید آقا ، بابام گفت چی رو ببخشه ، خودشو درست کنه ، این چه وضعه کاسبیه!! پول را دادم و اومدیم بریم بازار کیش ، لباس گرمکن بخریم ، گفتم باباجان با مردم کوچه و بازار تند صحبت می کنید ناراحت میشنا!!
به درک که ناراحت می شن. ادب ندارند. ای بابا قضیه داشت بالا می گرفت. رفتیم عرق گیر خریدیم. و تاکسی سوار شدیم اومدیم دنیس تریکو ، گرم کن ورزشی و پلیور خریدیم. گفت ناهار مهمون من بریم یه جایی بشینیم. رفتیم ناهار خوردیم .گفت زود بریم خونه وقت خوابمه ، چشم قربان .اومدیم خونه .
مادرم که بود ، خیلی پدرم را لوس کرده بود . نمی گذاشت آب تو دلش تکون بخوره ، الان که رفته ، پدر حتی زیر بار چایی ریختن برای خودش هم نمی رود. گاهی فکر می کنم نسل مادر من ، واقعاً اینقدر شوهرانشان را دوست داشتند ؟ یا فرهنگ زمانشان می گفت : چه فرمان ایزد چه فرمان شوهر.این روزا هیچ مردی طعم حضور زنانه ی یک زن را با این تصویر ، نمی چشه .آن ها در عین حال صلابت همسری خودشان را برای فرزندانشان هم داشتند. کمتر فرزندی با مادرش مجادله ی کلامی داشت . این روز ها بر عکسه ، زن ها جواب شوهرانشان را می دهند .اما صلابت و هیبتی هم در خانه ندارند.
نمی خواهم بحثی در زمینه ی زن و مرد داشته باشم. خودم هیچ شکل آن را قبول ندارم. نگاهم جنسیتی نیست ، ارزش انسان در روابط مهمه . ولی مادر ، هیچ کسی جایش را نمی گیرد. همیشه گفته ام کسی که مادرش را از دست می دهد حفره ای در قلبش ایجاد می شود که هیچ چیز و هیچ کس جایش را نمی تواند پر کند.
پدرم خوابیده ، و من اومدم بگم که روزم را بااو گذراندم و خوشحالم .
دستت را بیاور
مردانه و زنانه اش را بی خیال
دست بدهیم به رسم کودکی
قرار است هوای هم را
بی اجازه داشته باشیم
سلااااااااااااااااااااام
عاشقم
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا ! کوچه کجا ! پنجره ی باز کجا !
من کجا ! عشق کجا ! طاقت آغاز کجا!
تو به لبخند و نگاهی ، من دلداده به آهی
بنشستیم
تو در قلب و
من خسته به چاهی
گنه از کیست ؟
ا آن پنجره ی باز؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشم گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گنه پنجره و لحظه و چشمت
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب
تو را تنگ در اغوش بگیرم.
تمام دیشب گوش به زنگ باران شدم ، صبح هنوز هوا تاریک بود ، رفتم بیرون . خنک بود ، دیگر باران نمی آمد اما رد پایش مانده بود.دلم غنج می رفت .الکی خوشحال بودم.آدمایی را که همیشه هنگام راه رفتن می بینم ، دیدم. به همه می گفتم .سلااااام . صبح شما به خیر . به به چه روز خوبی !! ولی انگار یک دست نامرئی مرا از پشت به عقب می کشید ، یه چیزی در درونم آشوب بود. یه چیزی کنار گوشم می گفت بسه دیگه . فصل عاشقی شروع شده بود. و گریز از آن کاری بیهوده بود.
حکایت طره ی پریشانش بود و دل پریشانتر من.
طره ی پریشانش دیدم و به دل گفتم
این همه پریشانی ، بر سر پریشانی
شدم ممیزی خودم ، خط می زنم ، پاک می کنم ، اما صورت مسئله همیشه هست.
بگذریم....
تو کوچه صدای دست زدن و جیغ و داد میاد ، یه جایی جشن هست لابد . امروز قرار بود کمی به زندگی برسم ، ولی افتان و خیزان بودم. تلو می خوردم. ویلان بودم. دستم به هیچ کاری نمی رفت .تنبلی بیداد می کرد. هی چایی خوردم و جدول حل کردم و پلکیدم . کمی هم به پدرم رسیدم . طرفای غروب دوستم زنگ زد داشت گریه می کرد ، ای بابا چی شده ؟ گفت دارم یک فیلم عاشقانه نگاه می کنم ، گفتم خداییش خلی . آخه مشنگ ! این روزا همه یه کاری می کنند خوشحال باشند ، داری دستی دستی خودتو ناراحت می کنی . گفت بیا منو ببر یه جایی .حالم بده . ای خدا کی حالشو داره ، ولی باید می رفتم. رفتم برش داشتم بردمش پارک قیطریه . نیم ساعتی نشست و بهش گفتم اصلاً برای چی میایی ایران ، همون آمریکایی که هستی بمون دیگه ، از دستم ناراحت شد و دو باره شروع کرد به گریه ، به تازگی شوهرش را از دست داده ، و عجیب که او مرد خوبی بود.
بردم گذاشتمش خونه اش و برگشتم . ای خدا چیکار کنم از دست این دور و بری هام.
پ . ن 1 : گاهی مقالات دهخدا را می خونم ، منم حس دخو بودن دارم . عجیببببببببببببببببببببببببببببب
پ . ن 2 : حیران اطوار خودم ، سرگشته ی کار خودم
هر لحظه دارم نیتی چون قرعه ی رمال ها
پ . ن 3 : چرا همه هی میروند شمال ، اصلاٌ چرا بر می گردند همونجا بمونند دیگه ، هی میرند و میان ، یعنی چی؟