امروز سعی کردم با خودم تنها نمونم.طوفانی در راه بود.خیال رهایم نمی کرد.افکارم خودشونو به در و دیوار می کوبیدند.رفتم که دور باشم از ذهنم.با هر کسی که جلوم سبز شد حرف زدم ،یکی در درونم فریاد می کشید.توهم نبود.حالش بد بود.زده بود تو جاده خاکی.هر لحظه فراق،هر لحظه بیا،هر لحظه برو.
می آیم
خسته
از این و آن گسسته
از دشت های غمزده
از پیش پونه ی وحشی
بر جو کنار ها
و از کنارزمزمه ی چشمه سار ها
از پیش بید های پریشان
از خشم بادها
می آیم
از پیش کوه های ساکت
و دره های مغموم
در های و هوی باد
و گرد باد زمین کن
و گرد باد ویران کن
می آیم و به یاد تو می آرم
افسانه ی جنون
آمیزه های آتش و خون
فکر کردم چه خبره؟چقدر گل!از دور جلوی مسجد، کوهی از دسته های گل بود و من فکر کردم حتما ادم مهمی بوده که اینهمه گل براش آوردند.بعد فکر کردم اگر من بمیرم شاید دوتا دسته گل ،اونم دوستام بیارند.یاد فیلم خدا بیامرز نوذری :چند می گیری گریه کنی؛افتادم.تازه کی برام گریه خواهد کرد.کم کم به در مسجد نزدیک می شدم.از گل گلایل بدم میاد ،گلی برای مردگان ،مثل قیمه که خورشتی برای مردگان است.توی این چند سال که مردم هی میرند فرنگ و برمی گردند فرهنگ خاکسپاری ما عوض شده یعنی سوغات فرنگ ببین برای ما چه چیزهایی که نیست.قبلا صاحبان مرده تو سر و کله ی خودشون می زدند و جیغ می کشیدند و امروز دمده است باید آروم بایستی و نگاه کنی و اگر بغضت بترکه همه می گویند چه بی کلاس.بعدم صرف ناهار توی یک رستوران و کسی به خونه مرده بر نمی گرده.وروز سوم یک ختم در نهایت با کلاسی.همه آرایش کرده و جواهرات ..و روی منبر اعلام می شود که مخارج خرج خیریه می شود.همین.دیگه خیلی بیکلاس بازی در بیاری برای مرده ات چهلم و سال می گیری.کم کم رسیدم به مردم سیاه پوش.که جلوی مسجد در حال خنده و احوالپرسی بودند و در نهایت تعجب دیدم گل ها مصنوعی است و وانت باری که آورده بود همونجا داشت با چاقوش طالبی می خورد و بر و بر مردم را نگاه می کرد.وا رفتم.بعنی چی؟مگر مجبورتون کردند گل بیارید.نیاوردن که بهتر از این گل های مصنوعی است.حالم بد شد .تظاهر کردن چقدر با کلاسه.همینطور گیج می زدم.راننده وانت بار حواسش یکدفعه متوجه من شد.خندید .چند تا فکر بد کردم.یاد دندونای پیرمرد بوف کور افتادم...بابا این بیچاره چه گناهی کرده.تلفنم زنگ زد ،دوستم بود با ناراحتی موضوع را بهش گفتم.او خندید و با مسخره گفت:ای بابا سخت نگیر .خیلی وقته این داستان هست حتی جوک هم داره.و در حال خندیدن گفت :می خوام عروسیمو تو مدرسه بگیرم آخه خیلی کلاس داره.
امروز ،پنج شنبه،با چند تا از دوستانم رفتیم بلوار کشاورز،نمی دونم چرا تمام کافه ها را بسته بودند.وهلیکوپتر پلیس بالای سرمان می چرخید.گشتیم و کافه پاپا را کنار هتل بلوار پیدا کردیم.ازدحام بود و شلوغی و من در میان دود و ترانه و صدا گم شدم.هرگز نیاندیشیدم که جور دیگر هم می توان زنده بود جز این شکل،رها و آزاد.زمان همچون سیاهچاله ها من را در خود می کشدخطی هم از من بجا نمی ماند و یا حتی خاطره ای در غوغای زندگی،برای یک لقمه زندگی نمی جنگم،هستن اکنونم را قدر می دانم.عاشق کافه های توی خیابون هستم.صندلی های چیده شده روی سنگفرش پیاده رو ها.اما اینجا ممنوعه.بی خیال.کافه چی بد اخلاقی می کرد.هی می گفت زود باشید می خوام ببندم.همه گفتند ببند ولی ما بیرون نمی ریم.بحث و سر و صدا و من داشتم وسط اینهمه شلوغی حظ آور و حلقه های دود فکر می کردم که من چقدر همه چیز را دوست دارم و فکر می کردم یکی باید جلوم را بگیره.بد جوری تو کافه ها ولو میشم.بعدش پاشدیم زدیم تو خنکای غروب بهاری و بوس و کنار و راهی شدن به سمت خونه.
اگر یک روزاز خواب، بیداربشی و ببینی که تمام زندگی شما یک فیلم بوده،نام این فیلم را چه می گذارید؟
پی نوشت:درود به معلمانی که اندیشیدن را به دانش آموزانشان یاد می دهند.
خراب آباد دلم را آباد کن،نه با سازشی و مداوایی و مدارایی،که خراب ماندن بهتر از آن آبادانیست.من مریض مرض عشقم،در سماع عشق و حیرت آنم./دردیست غیر مردن،کان را دوا نباشد/پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
پی نوشت: امشب اگر مرد بودم از اون شبایی است که دلم می خواست تا صبح تو خیابون راه برم.وچون زنم توی خیالم می رم توی کوچه باغم و به تصنیف مستان نیمه شب گوش می دم.