لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

تلسکوپ

اگر در سیاره دیگری،تلسکوپی باشد و یکی مردم زمین را تماشا کنه چی می بینه؟مورچه های کوچولویی که هی دارن جمع می کنند و تو بانک ها پلاسند.بعضی هاشون سوار ماشین هستند و بعضی پیاده،بعضی ها هی دارن خرج می کنند و بعضی فقط نگاه می کنند.کتابفروشی ها خلوته ،مغازه ها شلوغ.تعجب می کنه،می دونم که تعجب می کنه.بعد این مورچه های کوچولو را می بینه که شبها از حرص زدن های روزانه تقریبا فارغ شدند ولی توی خونه هاشون باز هم غمگینند،سیر نشدند،هی پشت سر هم حرف می زنند و صبح با همونا دو باره میرند سر کار،رستوران،خرید،عجیبه این مورچه ها لحظه ای سر به بالا ندارند،همه چی از جنس خاکه و اونا هی جمع می کنند.گاهی یکیشون را توی خاک می گذارند ،اما بر می گردند بازم جمع می کنند و جمع شده های اونو به غارت می برند،بعد بازم ادامه داره حتما پشت تلسکوپ خشکش می زنه.و باور نمی کنه که زمان داره با سرعت می گذره و اونا بدون توجه به این سرعت،زمانشان را در صف های طویل برای آرزوهای دور و دراز از دست می دهند.گاهی بعضی هاشون برای ماندگاری زمانی بیشتر،بعضی دیگر را می کشند و دوباره گروه بعدی آنان را سرنگون می کنند و باز..این دیگه چه سیاره ایه ،به جای کاشتن،درو می کنند،به جای عشق ورزیدن،نفرت می ورزند.به جای یاری،نابود می کنند.درختان را قطع می کنند و جایش آسفالت می کنندو برج می سازند.از همه بدتر حال بچه مورچه هاست که در این دنیای متناقض و با اینهمه پارادکس ،چه چیزی را باید از چه کسانی بیاموزند.

باز آمدم،باز آمدم

هوررررررررررررررررررررررررررا من برگشتم.وای که اصلا فکر نمی کردم اینقدر همتونو دوست دارم.و بهتون وابسته ام.کی میگه اینجا مجازیه؟برای من خیلی هم حقیقیه.دوستم به من گفت واقعا داری خل می شی ویا نه اصلا خل شدی .کلید ویلاشو داد به من و من هم رفتم.جای همه خالی.این روزا فقط کنار ساحل راه رفتم.اونقدر راه رفتم که پاهام درد می کنه.خیلی سبک شدم.دریا آروم بود و هوا آفتابی.ولی زیاد گرم نبود.هی راه رفتم و خوابیدم.خیلی دوستتون دارم میام به همتون سر می زنم.از تمام مهربونی هاتون ممنون.

رفتن

دور باید شد از این خاک غریب.در من صدای رفتن هر روز بلند تر و بلند تر میشد.می خواستم از خودم خداحافظی گرمی بکنم و بگویم مرا رها کن.وبعد دلم را بردارم و به نا کجایی بروم.ولی این ؛من؛دست بردار نیست.هر جا بروم هست.قول داده اذیت نکنه ،لحظاتی از روز را دست از سرم برداره.اگر برگشتم،که خوب دوباره از نو.

شمعدانی

رفته بودم تو حیاط .وای یک شبه همه بیدار شده بودند.حتی اون تنبلترین گیاه که خواب مونده بود با رعد و برق  دیشب از خواب بلند شده بود .هیاهوی شادی گل و برگ و درخت را میشنیدم.ما سمعییم و بصیریم و هشیم/با شما نا محرمان ما خامشیم..سبز و جوان.جوانه های خندان.شبنم و باران روی گلبرگ ها ،خجالت کشیدم وقتی پاییز شده بود وبعدش زمستان امده بود آنها تسلیم شدند،اعتراضی نکردند.آرام و معصومانه خشک شدن را قبول کردند و اکنون در یک خیزش برای حیات دوباره دعوت شدند.واین هدیه برای آن تسلیم بود.ومن این روزها خیلی بیقراری کردم.خیلی دست وپا زدم.شاکی شدم.رنج کشیدم.دوستی سال ها پیش به من گفت:ببین وقتی گلدان گلی را دور از پنجره می گذاری،بعد از چند روز برای زندگی ،خودش را به سمت نور می کشد.خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند.وچطور انسان در سیاهی نا امیدی می ماند و خودش را به سمت امید نمی کشاند؟نشستم روبروی شمعدانی کوچکی که پراز غنچه بود.بر و بر به هم نگاه کردیم.بلندشدم بوسیدمش .خندید باور کنید توهم نیست خندید.ومن دیدم روی خط زمان از او کمترم.او به من زیبایی می بخشد ومن غر می زنم.او می میرد و زنده میشود ومن با نا امیدی در یک مردن دائمی هستم.تاثیر او بر حیات از من که قرار بوده بار امانت را بر دوش بکشم بیشتر است.و مدام به خودم گفتم:کارساز ما به فکر کار ماست/فکر ما در کار ما ،آزار ماست

دیوار

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود/وین راز سر به مهر به عالم سمر شود..دیگه هرچی بلدم و روش کار می کنم هم کار ساز نیست،فقط دو روزه اشکام می ریزه.انگار ظرف وجودم پرشده.خیلی اهل گریه نیستم.تکنوازی شهنازی باشه تا بتونه گریه ام را دربیاره،تمام دیشب تا شش صبح بیدار بودم.دوساعت خوابیدم و دوباره.خوب یعنی چی.لبریزم.خسته ام.نگرانم.حس از دست دادن دارم.هر چی بلدم را مرور می کنم گاهی کارسازه ولی دوباره .چیکار کنم؟کار عملی برداشتم.جمله های معنوی روی یخچال زدم.ولی کوله باری روی دوشم است که بسیار سنگینه.بدبختی اینه که همه چیزهایی که به من گفته میشه را ،شنیدم و دوست دارم.ولی در عمل تا حدود بسیار کمی تونستم به کار بگیرم.ریخت وپاشم.حوصله ندارم.نه حوصله کتابام،نه حوصله تفریح ونه...الان گریه ام تموم شده ولی چشمام باد کرده.خوبیش این بود که روز شنبه همه یکدیگر را دیدند ودیروز و امروز کسی نیامد وگرنه بیاو درستش کن.که:عزیزم تحمل کن .بزرگان هم بیمار می شدند و فوت می کردند./ارغوانم،من نمیدانم چرا هر سال بهار باعزای دل ما می آید/آسمانی بر سرم نیست.آنچه می بینم دیوار است،آه این سخت سیاه آنچنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس ،نفسم را به من بر می گرداند.