از شیوه خود تلقینی استفاده کردم وبلند شدم کمی تیپ زدم و با خودم گفتم:سوار شم برم جاده چالوس نفسی بکشم،ای بابا دوره نا امنیه ولش کن.گفتم برم یک کافی شاپ بشینم،ای بابا حالا تنها برم اونجا همه با نگاهشون بیرونم می کنند.گفتم برم تئاتر،زنگ زدم کار دلچسبی روی صحنه نبود.گفتم برم سینما،نه اهلش نیستم.گفتم الان فصل حراجه برم یه چیزی بخرم،شاید خوشحال بشم.دیدم وای کی حوصله شلوغی داره.تازه وقتی بر می گردی خونه می بینی تمام پولای تا آخر برجت تموم شده ویه عالمه چیز بیخود رو دستت مونده.گفتم برم شهر کتاب ،دیدم تازه کتاب خریدم.گفتم خوب آهنگی بخرم،دیدم تازه شب جدایی همایون را خریدم.گفتم برم راه برم،دیدم هم سرده هم پلیس تو خیابوناست،لباسامو در آوردم گرم کنم را پوشیدم رفتم سر زندگیم.
دلم می خواد یه کاری بدم دست خودم.برم تو کوچه بدون روسری،یا بدوم تو ی خیابون و جیغ بکشم.من دچار سونامی مغزی شدم.یه دریل بردارم و جمجمه ام را دور تا دور ببرم تا سیل افکارم بریزه بیرون ،دچار امواج مخرب واژه ام.داره منو می بره،یه نفر می شینه منو بر وبر نگاه می کنه.آوار نگاه از زلزله بم کشنده تره.دیروز از کنار یه پلیس مسلح رد شدم یه دفعه ایستادم و نگاهش کردم.هی گفتم اگه الان بزنم تو گوشش چی میشه؟ولی نمیشد.کاسکت سرش بود.گفت برو برو.ومن مثل یک گوسفند مظلوم سرمو انداختم پایین و رفتم.راستی گوسفندا هیچوقت افسردگی می گیرند؟کله ام پراز صدای بع بع شد.چرا هیچکس فکر نمی کنه که این گوسفندا واقعا چی می خوان بگن.شاید فقط بع بع بلدند ولی منظورشان بع بع نیست.دوستم گفت روانشناسا دقیقه ای هزار تومن می گیرند باهات حرف می زنند،ومن دیدم اگر شش ساعت حرف بزنم چقدر میشه؟ولی من دوست دارم خودمو به اون راه بزنم.گاهی بدجوری احتیاج دارم.نگاه که می کنم به مردایی که دستشونو می کنند توی جیبشون وهر وقت دلشون می خواد،چه شب چه نصف شب،میرن بیرون حسودیم میشه.امروز خیلی خطرناکم.باید یه کاری دست خودم بدم.
نشسته بودم و گوش می کردم غوغا بود.ظاهرا همه آمده بودند که دور هم زمانی را بگذرانیم.واز من احوالی بپرسند چون مدتها بود که بیماردارم.دود سیگار و گرمای چای و بحث های داغ.که بله،مبارک با کودتا اومد،دیدین چطور مردم پایداری کردند،این شلوغی مثل انقلاب ما نبود و...چند سالی است که روی خودم کار کردم و به علت مجبور بودن در حضور اجباری در جاهایی،می توانم ذهنم را از محیط خارج کنم حتی تا حدی که اصلا نشنوم.خیلی کسالت بار شده.یا شاید برای من اینطور است.یکدفعه فقط آدما را می دیدم که صدا ندارند،تو دلم کمی تفریح کردم.حالا دوتا مریض دارم.اونا تو اتاقشون خوابند و من به دوستانی که آمدند مرا دلداری بدهند نگاه می کنم.دوستشان دارم فراوان.بعد از چند ساعتی که حسابی از من دلجویی شد!!!!!!!!!!!رفتند من ماندم و خانه ای ریخت و پاش.که به کارهای دیگرم اضافه شده بود.فکر کردم چه حضور نا مبارکی داشت این مبارک در خانه من.هیچکس از من نپرسید دل خوش سیری چند؟حالا نشستم جلوی این پنجره.روزی که این صفحه را باز کردم دوست داشتم هر چه دل تنگم می خواهد بنویسم.ولی الان می بینم اینجا هم نمی شود.ومن همیشه باید در استتار باشم.صفحه ام را می بندم و می روم توی همان کوچه باغی که در پست پرت و پلا نوشتم.
کم کم به ۲۴بهمن نزدیک میشیم.سالمرگ فروغ.ظهیرالدوله منتظر عاشقان اوست.از ساعت یک و دو همه بدون تبلیغات،بدون دعوت می آیند.دور سنگ مزارش جمع می شوند.شعرش را می خوانند.جمع خوبی است.بی تکلف.اونجا،رهی معیری،ملک الشعرا بهار ،ملوک ضرابی ،وبسیار کسان خفته اند.پارسال بچه ها ،خود جوش بر مزار بهار ،مرغ سحر را خواندند.و بعد به آنها تذکر دادند که ساکت شوید.حالا ..،خوب هیچی ولش کن.داشتم می گفتم ،اصلا ما که قفس نداریم که بلبلی در آن زندانی باشد و بنالد و...روی سنگ قبرش پر از شمع و گل است.اما شعر او:خیلی خلاصه به خصوصیت شعری او می پردازم.برخی از عواملی که باعث علو شعر او شده از این قرار است۱-خلق مضامین جدید،او با صمیمیتی عجیب از عواطف و احساساتش می گوید.۲-مقام او در مقایسه با شاعران زن دیگر ،برجسته است.نگاه زنانه او به جهان و مسائل ،عمدتا در شعر زنان دیگر سابقه نداشته است.۳-او از تمام زندگیش،خانواده اش،همسرش،فرزندش،و..می گویدوطرح این مطالب به حدی تازگی داشته که او را متهم به جریحه دار کردن عفت عمومی کردند.۴-فروغ به زبان عادی مردم امروز از مسایل ایران و ایرانی دوران جدید سخن گفت.نه به زبان فاخر و فاضلانه و متکلفانه یی که در ادبیات کهن مرسوم بود.۵-فروغ در زمینه های متعددی،تجربیات خصوصی خود را در عشق،شکست،در زندگی ...به صورت تجربه های عمومی بیان کردو برای همین نه تنها در زمان ما بلکه تا صد ها سال دیگر هم همواره کسانی با شعر او زندگی خواهند کرد.او سخنگوی بسیاری از ماست که چون او می بینیم و می اندیشیم اما چون او گفتن نمی توانیم.۶-زبان او هرچند از لحاظ ساختاری ساده است ،امابه جهت ماهیت ادبیش از تشبیهات و استعارات و سمبل های ارزشمند لطیف خالی نیست.و به این اعتبار او به حیثیت زبان ادبی دوره ما افزوده است.۷-هر چند شعر فروغ در اساس غنایی است و همه چیز در هاله ای از عواطف واحساسات مرور می شود اما به لحاظی یکی از مورخان ادبی تاریخ و اجتماع عصر خود است.//خودش می گوید:شعر برای من مثل پنجره ای است که هر وقت به طرفش می روم خود به خود باز می شود.من آن جا می نشینم ،نگاه می کنم،آواز می خوانم،داد می زنم ،گریه می کنم،با عکس درخت ها قاطی می شوم و می دانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر می شنود.یک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشدو یا ۳۰۰سال قبل وجود داشته.//می سراید:عشق؟تنهاست واز پنجره یی کوتاه به بیابان های بی مجنون می نگرد.//حرفی به من بزن،من در پناه پنجره ام،با آفتاب رابطه دارم//تنم از حس دست های تو داغ،گیسویم در تنفس تو رها،می شکفتم ز عشق و می گفتم//و...خیلی کلامم به اطناب دچار شد می توانستم تا فرداها بنویسم.از خودش از شعرش از زندگیش که صادقانه و زنانه بود.از عشق تبدارش.او که در تمام من جاریست.صدایش صدای من است.امسال هم مثل هر سال به ظهیرالدوله می روم و در دلم با او هم آوا می شوم:این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد.
می خوام خودمو رها کنم روی امواج خروشان افکارم.می خوام منو اینجا جدی نگیرید.مثل مستی که توی کوچه ها آواز مستانه می خواند.من مست و تو دیوانه ،ما را که برد خانه/من چند تو را گفتم ،کم خور دو سه پیمانه//در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم/هریک بتر از دیگر ،شوریده و دیوانه//سر جام محکم نشستم ولی بد جوری تلو تلو می خورم.هر صدایی که میشنوم مثل موج برداشتن آب حوض،موج بر می دارم.نمی دونم خوشم؟یا نا خوشم؟گیجم.میرم تو اتاقم.درو می بندم.ولو میشم کف اتاق و شروع می کنم به خواندن کتاب.ورق ورق مرا می برد تا افق های سبز بشارت.سیر و سلوکی است.همیشه تصویر ناکجا آبادی من ،یک کوچه باغ است.با دیوارهای کاهگلی.زمین خاکی و جوی باریکی که آب در آن روان است.تمام گشت و گذار ذهنی من در این کوچه است.شاید در زندگی های قبلی ام اینجا بودم.وسط اتاق خودم در این کوچه می گردم.ونسیم خوشبویش را استشمام می کنم.وتجسم سایه ای که همیشه دور می شود.گفتی زناز بیش مرنجان مرا،برو/آن گفتنت،که بیش مرنجانم،آرزوست.ومن رفتم.تا دشت پر ملال آرزو.دستم را که دراز کردم،عطر خوش عاشقی پیچید در تمام وجودم.وخواستم که سماع کنم.حنانه شو حنانه شو.کمتر از چوبی شده بودم که کر و کور مانده بودم در این جهان پر آوا.ونجوای نوازشگرش را شنیدم که می گفت باز آی و در من گریز.