لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

پرستار

نشستم حساب دو دو تا کردم. دیدم هر طور فکر می کنم نه توان جسمی ونه توان روحی دارم که خودم دست تنها از پس پرستاری عزیزم بر بیام.کارم و مشغله های زندگی و خلوتم و هزار تو در توی دیگر.هی فکر کردم تا سراغ شرکتی راکه پرستار می فرستادند ،گرفتم و زنگ زدم.اولین نفر را که فرستادند دختری ۲۳ ساله بود که آمد قرار شد از ۷ تا ۶ بعد از ظهر بیاید.گفت :من عادت دارم تمام وقت تو گوشم صدای آهنگ باشه.فکر کردم لابد گوشی دارد.دیدم نه خیر.صدا را بلند می کند و همیشه هم باید از ماهواره باشد.بیمارم ابراز ناراحتی کرد.وتازه گفتم شبانه روز پرستار می خواهم وایشان هم گفت من نمی توانم.نفر بعدی زنگ زدم.آمد.با تسبیحی در دست و ذکر اورادی زیر لب.نزدیک ۴۰ساله.اولین چیزی که نگاه کرد ناخن های لاک زده ی من بود .حدود ۱۰ روز ماند و بعد گفت نمیتونم بمونم چون پدر شما خونه است ونامحرمه.ای بابا می خواهید اورا بیرون کنم شما بمانید گفت نه بفرستد مسافرت.گفتم خانوم شما با او چکار داریدو...نفر سوم را اگر در خیابان می دیدید حتما فکر می کردید که مدل فروشگاهیست.شب دوم گفت بیمار شما شب تا صبح نگذاشته من بخوابم .امروز نمی تونم نقاشی کنم.گفتم عزیزم می خواهید اتاقی را برای شما کارگاه درست  کنم وخودم هم در خدمتتان باشم.البته تمامشان تا یکقران آخر مزدشان را گرفتند.که حقشان هم بود.اما نفر فعلی.صبح به صبح لیستی از اقلام شوینده و خوردنی و پوشیدنی و...به من می دهد.وگفته که من خیلی حساس هستم ناراحتم نکنید تا از بیمارتان خوب نگه داری کنم.ما هم گفتیم باشه.تو به دم،بمیر و به دم.خلاصه در بحر مکاشفه اسرار پرستاری و اینهمه رمز وراز روزگار می گذرانم و حیران اطوار خودم،درمانده ی کار خودم/هر لحظه دارم نیتی چون قرعه رمال ها{بیت از صائب تبریزی}

یک مرد

تمام مدت تو مترو فکر کرد.همه چی تو سرش دور می زد.خسته بود.از بلندگو اعلام شد:هفت تیر،واو دوباره غرق افکارش شده بود.همیشه سعی داشت همه را راضی نگه دارد.وانگار که خودش را سال ها پیش جایی گذاشته بود و الان شده بود بانک خونه وتازه هیچکس هم از او راضی نبود.بچه ها هر روز خواسته های جدید داشتند.وهمسرش ،خیلی برای همه جز او ،زحمت می کشید.وانگار که با او پدر کشتگی داشت.حتی دیگه این روزا تقاضاهایش را هم طلبکارانه از او می خواست.خودش بارها شنیده بود که به دوستانش می گفت که حیف شده.وزندگیش را باخته.واوهر چه مرور می کرد می دید که تا توانسته بوده سعی کرده حداقل بخش بزرگی از خواسته های انان را برآورده کنه.دیده که اینروز ها وقتی بر می گرده از این همه بی مهری یخ می زنه.امشب داشت تصمیم می گرفت که از مترو که بیرون آمد کمی یللی بزنه ودیرتر بره خونه.موبایلش زنگ زد وچهره ی شیرین دخترش روی صفحه دیده می شد نمی خواست جواب بدهد.گوشی را خاموش کرد و باز هم فکر کرد.وفکر کرد وچرخ زیرین آسیا بودن تا کی؟دیده نشدن تا کی؟او هنوز هم بعد از این همه سال نیاز به دوست داشته شدن دارد.بلندگو اعلام ایستگاه قیطریه را که کرد آه از نهادش بلند شد ،چند ایستگاه رد شده بود او ماشینش را در حقانی پارک می کرد.پیاده شد و دو باره مسیر برگشت را تا حقانی آمد.از ساختمان که بیرون زد هوا خیلی سرد بود.سوار ماشینش شد و راه افتاد.با خودش گفت حالا کجا برم؟اصلا چرا گوشی را خاموش کردم.خوب عیبی ندارد آنها هم مرا دوست دارند.من اشتباه می کنم.بازهم باید سعی کرد.همه همینطور زندگی می کنند.ای بابا گل می خرم می رم خونه .من امشب چمه؟گوشی را روشن کرد.پشت سر هم زنگ خورد:میایی خونه سر راه ماست بخر،بابا میایی خونه سر راه چیپس بخر،میایی خونه...واو دید که ماشین انجام وظیفه شده و سال ها پیش خودشو یه جایی جا گذاشته.

ملاقات

چندی بود که امورات خودم ازدستم در رفته بود.دیشب تا نزدیکی صبح بیدار ماندم و فکر کردم.و به رتق و فتق خودم مشغول شدم.مدت ها بود که قرار ملاقات ها را با خودم نداشتم و من عادت این ملاقات ها را از دیر باز دارم .ووقتی که مشکلی باعث به تاخیر افتادنش می شود حالم خیلی بد می شود.صبح پاشدم و کفش آهنین پوشیدم و زدم تو خیابون.همینطوری بدون برنامه.خلوتم را باید تمدید می کردم.این روزا هی ازینجا به اونجا رفتم.والان راه افتادم .ذهنم را از همه خالی کردم به خودم پرداختم بیلان کاری و فکری من چی بوده.چی خوندم.چقدر غر زدم.چقدر راضی بودم.و چه وچه ...وفکر کردم اگر خودمو رها کنم همه هیچ ابایی از بردن وقت و زندگی من ندارند.یاد بیت مولانا در طوطی و بازرگان افتادم:هرکه داد او حسن خود را در مزاد/صد قضای بد سوی او رو نهاد//دشمنان او را زغیرت می درند/دوستان هم روزگارش می برند.داشتم یک آدم بی درو پیکر می شدم.حدومرزم را داشتم از دست می دادم.وقتی به خودم اومدم که گرسنه ام شده بود.وساعت۲بعداز ظهر بود.زیر پل سیدخندان چیکار می کردم؟فکر کنم از ۹ تا ۲ راه رفتن حسابی حالمو جا آورده بود.اومدم خونه ناهار خوردم و نشستم جلوی این پنجره تا بهتون بگم ممنون از مهربونیهایتان.ودیدم که چقدر دوستتان دارم واین اشتباه بود که می خواستم دیگر نیایم ونننویسم.

بیمارستان

چند روزیه که تو بیمارستان کیان رفت و آمد دارم.دیروز قرار بود بیمارم را از آی سی یو بیارند تو بخش که به علت نبود تخت در بخش داخلی و منتظر ترخیص بیمار دیگری ماندن،تا ساعت 2 در لابی بیمارستان نشستم.یعنی از صبح ساعت 7 نشسته بودم وساعت شده بود 10خیلی گرسنه ام شده بود رفتم یک بسته شکلات بزرگ خریدم و اومدم نشستم پشت پنجره و خیابونو نگاه می کردم .هوا خاکستری و سرد بود.مردم تو خیابون و پیاده روها راه می رفتند و حرف می زدند وخلاصه ازدحام خفیفی بود بوق ماشین ها ورفت وآمد مردم به داخل بیمارستان و..دیدم یک آمبولانس و پشت سرش چند ماشین شخصی به سرعت نگه داشتند و سر نشینان ماشین پیاده شدند و به سمت آمبولانس دویدند در حالیکه گریه می کردند.شکلات تو دهنم ماسید پاشدم.چه خبره؟روی برانکار دختر بسیار جوانی بیهوش بود همه از جلوی من رد شدند وما ،مردمی که تو لابی بودیم مات و متحیر نگاه می کردیم.او را به بخش مراقبت های ویژه بردند. وبالاخره فهمیدیم که خواسته خود کشی کنه.سالن دو باره آروم شد ومن شروع به خوردن کردم و داشتم فکر می کردم ،چرا خودکشی کرده؟خانومی کنارم نشسته بود حدود 50 ساله و بسیار زیبا.ای بابا داشت گریه می کرد بهش شکلات تعارف کردم نگاه عجیبی به من کرد که تا تهش خوندم.تو نگاش می گفت ،خیلی خ...که حال منو نمی فهمی.ول کن نبودم پرسیدم شما با این دختر نسبتی داشتید؟گفت کدوم دختر؟حالا همینطور داره گریه می کنه.گفتم بی خیال بابا .اینقدر گریه نکن.هیچی نگفت.گفتم کسی مریضه گفت پدرم .فکر کردم آهان کشف کردم چرا گریه می کنه.گفتم امیدوار باش خوب میشه.گفت انشاالله بمیره .دهنم با یه عالمه شکلات باز موند.چی؟اگه بمیره منم راحت میشم.تنها نخ زندگیم اونه.اگه بمیره منم راحت میرم میمیرم.ای خدا این دیگه چه جورشه.مردم چشونه؟این خانوم چشه؟گفتم ببخشید نمی فهمم.گفت شوهرم جنون ادواری داره .دو سه هفته خوبه یکدفعه می ریزه به هم.امروز صبح زد تلویزیون وهر چی بود شکست .بچه هم نداریم.الان اومدم با پدرم خداحافظی کنم.و برم که یا خودمو بندازم زیر ماشین یا بالاخره یک کاری کنم..ای خدا من الان باید چیکار کنم؟گفتم تورو خدا سخت نگیرید.خوب طلاق بگیرید .خیلی کارای دیگه میشه کرد.شماره منو بگیرید با هم حرف بزنیم .بلند شد.دستش را گرفتم،تورو خدا اینکارو نکنید.دستش را از دستم کشید و رفت.منو صدا می کردند.مریضم را آورده بودند تو بخش رفتم بالا ولی حواسم نبود.از دیشب تا حالا حالم بده.یکی به من بگه تو این شهر چه خبره؟

برف

هوررررررررررررررررررررررررابرف.داره برف میاد.صبح که بیدار شدم انگار برق منو گرفت اول فکر کردم دارم خواب می بینم بعد دیدم نه،واقعیه.چنان از جام پریدم که از روی تخت پرت شدم تند تند دست و صورتمو شستم .یه چیزی خوردم و پریدم تو خیابون.یه کوچه ی دراز ،آروم ،بی صدا،گاهی صدای لاستیک ماشینی و بعد دوباره سکوت.اونقدر راه رفتم و نفس کشیدم که گرمم شد.داشتم ذوق مرگ می شدم همین الان برگشتم خونه .پریدم اینجا احساسم را بنویسم.یک ساعت دیگه دوباره می زنم تو کوچه.جاتون خالی.