لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

رخوت

گاهی نمی تونم خودمو جمع و جور کنم.می ریزم رو زمین.مثل آب.ولو ،هزار تیکه،از هم پاشیده.می شینم.فکر می کنم.صداهای کوچه را گوش می کنم.به کسانی که دوستشون دارم فکر می کنم.به خودم انگیزه می دم و می گم پاشو.وقت تنگه.ناگهان بانگی بر آید خواجه مرد!بابا پاشو. ولی همینطوری ولو نشستم.بلند شدم باطری ساعت دیواری را در آوردم صداش منو کشت.کلاس ساعت یک را هم نرفتم.گور باباش.ولش کن.ولی به خودم اطمینان دارم که افسرده نمیشم.در دل من چیزی هست .همین چیز مرا نگه می دارد.دلخوشم باهاش.ولی یکباره تمام سلول هایم میریزه روی زمین.می دونم که دوباره پا میشم.جالب برام اینه وقتی به این روز میفتم تمام دانسته های اندکم هم ابراز عجز می کنند و نمی توانند برایم دلیل بیاورند که بی خیال ،پاشو.یکی نیست به دادم برسه.

تپیدن

من تمام دلم را به میهمانی تو آوردم.نمی دانم کسی باور خواهد کرد آنچه من باور کردم.در فضایی که انتهایش نشستن و نگاه کردن است .در خودم گشتم ودر لایه لایه دلم هر چه را ورق زدم،تو بودی.یادت است آنروز را،در را یواشکی باز کردم سرک کشیدم قرارمان این بود که اگر کسی نبود سریع بری توی زیر زمین و بگذاریش پشت خنزر پنزرهای آنجا.اونموقع روز معمولا کسی خانه نبود.ماموریت انجام شده بود .چپیدیم تو زیرزمین در را بستیم .و کلی فکر کردیم که صدایش را چطوری ساکت کنیم.گفتی بهترین چیز چپاندن پنبه در کاسه اش است.آنهمه پنبه از کجا؟با پارچه هم میشد.کلی خندیدیم .کلی ترسیدیم.چند بار سرک کشیدم ببینم کسی نیست؟نبود.نشستیم به زدن.از گنجشکک اشی مشی شروع کردیم . زمانمان تمام شد.صدای در اومد و من در برج دید بانی اونقدر منتظر موندم تا حیاط خلوت شد و تو با سرعت رفتی .بعد ها در برابر چشمان متحیر مادرم ،کاری که همیشه طفره می رفتم،یعنی تمیز کردن زیرزمین را داوطلبانه انجام می دادم.وتا همه می رفتند ،می پریدم پایین و این گیتار ارزان قیمت را همچون جان عزیزی در آغوش می کشیدم.امروز تو یک گوشه ی این دنیا هستی،گیتار من هم سال هاست که گوشه ای افتاده و کاس شده،و خانه امان هم تبدیل به چند طبقه زشت به نام آپارتمان شده،ولی من آن تپیدن ها را هنوز دوست دارم.امروز دیگر پدرم با موسیقی مخالف نیست ومن به راحتی جلوی او سه تار می زنم .ولی یک چیزی اینجا نیست.یک گمشده.یک زیرزمینی که یواشکی سیگار می کشیدی وبعد من با حوله ای خیس سعی در بیرون کردن بویش می کردم.اون حیرانی ها را دوست دارم.امروز همه چی دم دستی است.عاشقی ها لوس و بی رنگ است.دیگه کسی یواشکی از عشق کسی نمی میره.پریم از هیاهو.صدای حرف ،حرف،حرف خسته ام کرده است/حرف و صوت وگفت را بر هم زنم//تا که بی این هر سه با تو دم زنم

یلدا

درازترین شب سال،شب اول برج جدی،شب چله بزرگ زمستان،این کلمه در سریانی به معنی میلاد است.چون شب یلدا را با میلاد مسیح تطبیق می کرده اند از این رو بدین نام نامیدند./توجان لطیفی وجهان جسم کثیف است /تو شمع فروزنده وگیتی شب یلدا.برخی گفته اندکه جشن میلاد مسیح{noel}که در 25 دسامبربرگزار می شوددر اصل جشن تولد مهر بوده است وعیسویان قرن چهارم آن رابه روزعیسی تبدیل کرده اند./به صاحب دولتی پیوند،اگرنامی همی جویی/که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا{نقل از کتاب تلمیحات نوشته دکتر سیروس سمیسا}واما ،رفتم برای خودم که در ظلمانی ترین شب سال ،به دنیا اومدم گل بخرم دیدم فردا شب ،شب یلداست.همیشه برای خودم گل می خرم.گلفروش محله تا منو می بینه می گه برای خودتون گل نمی خرید؟خلاصه من درست شب یلدا یعنی ساعت سه و نیم نصف شب به دنیا اومدم.کمی خودمو لوس کردم.//پی نوشت:الان نیمه شب ،بین دوشنبه و سه شنبه است.

کوچ

بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازیست؟مهاجرت پرندگان همیشه برایم تعریفی سمبلیک داره.وقتی از رسانه ها اعلام میشه که آن ها مهاجرت کردند به مناطق گرم انگار ماندگاری مرا ودرجا زدنم را به رخم می کشند.و این سهراب است که می گوید :زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.هجرت می کنند که زنده بمانند که مرگ در ایستادن وماندن است.ومن در من فریاد می زند که می توانی هجرتی درونی داشته باشی.وجدا بشوی از آنچه تو را نگه می دارد.گاهی فکر می کردم اونا چطوری راهشونو گم نمی کنند؟دوست دانشجوی رباتیک من برایم توضیح داد که اصلی به نام فلاکینگ است که :در گروه های مهاجر فقط چند مرغ راه را بلدند وبقیه حتی نمی دانند که کجا می روند ولی چون لیدر خودشان را باور دارند به دنبالش راه میفتند.پرسیدم که لیدرها چگونه راه را بلدند؟گفت:آن ها مسن ترند وچند بار این راه را رفتند وبرگشتند واز این اصل در ساخت ربات استفاده می شود.وبعد باز من ماندم و تفسیری از شنیده هایم برای خودم.مگر حافظ نگفت:طی این مرحله بی همرهی خضر مکن/ظلماتست بترس ازخطر گمراهی //در این سفر درونی خضر من کیست که همچون آن پرندگان مهاجر راه را بنمایاند.اصلا چند بار رفتم و آمدم؟

خمار مستی

بیا ذوب کن در کف دست من ،جرم نورانی عشق را،مرا گرم کن.وسردم شد آنگاه اجاق شقایق مرا گرم کرد.در گذر روزمرگی گیج و گنگ حرکت می کنم و به خودم که می آیم می بینم موجی از این کسالت مدام شدم.در درونم پیوسته رفتن فریاد می زند اما فرو رفتن در حوزه ی ضرورتها،این صدا را خاموش می کند.بیادم می آورم که داغ عشق در سینه دارم و بار امانتی که عشق نامیده می شود.وگرمایی که انگیزه ی ماندگاری من بر روی زمین است.دوست دارم که باور کنم در عاشقی پیچیده ام هر چند که مدت هاست چشمانم یتیم دیدنش است و گوشم به در است.در الست چه پیمانی از من گرفتی که می سوزم از فراقت.                                                        همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی/که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی