لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

دوست

یادم نیست کجاییم.از کجا رانده شدم؟چرا رانده شدم.گناهش را دیگران کردند و من پاسخگویش شدم.دیگران بارش را قبول کردندو سنگینی اش بر دوش های نا توانم قرار گرفت.پیوسته در فشار سوال و جوابم به نا خواسته ای. آخر من کجا و سر کشی به آستانش کجا؟که :چو فردا نامه خوانان نامه خوانند/تو را از نامه خواندن شرمت آید.به خاطر تپیدن دلم یه جایی،به جرم نکرده ام و اگر انجامی نا مبارک بوده آخر من هم آدمم.واز آدمی جز خطا نیاید.شاید ساخته اند برایم که نکند غفلت پاکی برسد از پس کوه.چرا در نخواستن ها همیشه باز است و تعطیلی هم ندارد ولی در دوست داشتن ها و عاشقی ها با هزار تا علامت ممنوعه بسته است .مگر خودش بار امانت را عشق نمی داند چرا واعظین مرا از آن بر حذر می دارند که وای نکند که روزی بخواهی.بطلبی .نکند که هوس و تمنایی در دلت شکل بگیرد.نکند نکند نکند اما نمی دانند که:دوست نشسته روبرو،من به کجا نظرکنم/دوست گرفته شهر دل ،من به کجا سفر کنم

خدا

 

 

اومدم پارک لویزان،بالای تپه،شهر در مهی خاکستری فرو رفته و کلاغان انزوا تک و توک ،روی زمین دنبال چیزی می گردند.ازدحام سکوت است.باران قطره ای نیست انگار خدا بارانش را الک می کندوپودرش را می ریزد روی زمین و درختان و سروصورتم.همیشه وقتی بارون میاد به خدا می گم،این قدر عشوه نیا می دونی که نازت خریدار داره.به بارون عشوه های خدا می گم.کی می تونه تو دنیا اینطور عشوه بیاد؟خدا طناز ترین طنازهاست.لطیف و مهربان،رحمان و رحیم.هر کاری می کنم بازم دست از سرم بر نمی داره.هوامو داره.تنها کسیه که واقعا دوستم داره ودوستش دارم.می خوام بگم ،تو کجایی تا شوم من چاکرت،چارقت دوزم کنم شانه سرت،می بینم ای وای معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا،ومن در آغوشش هستم.او همین جاست.در همین نزدیکی.لای این شب بو ها،پای آن کاج بلند،کنار دستم.احساساتم می جوشد و می خواهم ببوسمش.من به آغاز زمین نزدیکم،نبض گل ها را می گیرم،آشنا هستم با سرنوشت تر آب،عادت سبز درخت،روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است،روح من کم سال است،روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد،روح من بیکار است،قطره های باران را،درز آجرها را،می شمارد.

باران

گوش می دادم وانگار هر قطره اش شرابی سکر آور شده بود که به جانم می ریخت.آدما با آب و صدایش پیوندی اساطیری دارند.هنوز در روستاهای دور افتاده ی کردستان بالای سر کسی که در حال احتضار است ،کاسه ای آب و چند سکه می گذارند .دلیلش را بسیاریشان نمی دانند.در نوشته های مهرداد بهار آمده که:اعتقاد بر این بوده که روح توسط فایقرانی به این طرف آب آورده می شود و هنگام مرگ دوباره همان قایقران بر می گردد که او را ببرد.وآن سکه هم مزد آن قایقران است. چون زندگی رودخانه ای است ابتدایش حیات وانتهایش مرگ است.خوب در علم هم که در بدن ما آب است.در آیین بودایی هم که سیذارتا توسط قایقرانی به حقیقت می رسد.از تمام این زیاده گویی ها منظورم عشق به باران است.در سرزمین من،ایران ،باران موهبت است.خلاصه تمام شب صدایش را می شنیدم،ودعا می کردم صبح باز هم ببارد.وبارید.تمام کارام را کردم ،رفت و آمد های کاری انجام شد وانگار با معشوقی قرار ملاقات دارم،لباس پوشیدم ،عصر شده بود ،زدم تو خیابون.هوا پر از آب بود وپودر آب می ریخت روی صورتم.وای که دیگه از این همه ماشین هم ناراحت نمی شدم.همه توی ترافیک گرفتار شده بودند.ولی من با خیال راحت تمام مسیری که باید می رفتم راپیاده طی کردم .تمام درختان خیابان خوشحال بودند.خیل عظیمی از مسافران منتظر تاکسی.راستی چرا همینکه باران می آید این قدر شلوغ می شود.انگار همه شوکه می شوند.تاکسی ها فقط دربست می روند.کرایه ها ناپدید می شوند.وخلاصه آشوبی می شود که مپرس.اما یاد شعر حمید مصدق در منظومه ی آبی،خاکستری،سیاه افتادم.چقدر این شاعر را دوست دارم.روانش شاد.واما شعر:وای،باران،باران  شیشه ی پنجره را باران شست.از دل من اما ،چه کسی نقش تو را خواهد شست؟آسمان سربی رنگ،من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ،می پرد مرغ نگاهم تا دور،وای باران،باران،پر مرغان نگاهم را شست.

معاشقه

دیروز از خواب که بیدار شدم،مطمئن بودم که یکی رو می کشم،اما کی؟حالم خیلی بد بود ولی نگاه که کردم کسی مستحق مقتول شدن نبود،گناه داشتند ،همه دارند زندگیشون رو می کنند،طفلک ها،تمام روز شاکی بودم.به کتاب هام که نگاه کردم لجم در اومد،گفتم اینقدر مظلومانه نگاه نکنید امروز نمی خوام با شما باشم.کارگر ساختمان روبرویی داشت بلند آواز می خوند:لیلا در وا کن منم،پشت در واکن منم..چرا لیلا درو وانمی کنه تازه با اینکه درو وا نمی کنه اینقدر ناز کش داره،اگر زنگ ما زده بشه ومن درو دیر باز کنم،کلی غرولند میشنوم،اومدم به لیلا حسودی کنم دیدم نه تنها حسودیم نشد بلکه فکر کردم ببین با این لیلاها چه کردند که درو وا نمی کنند،کارگر تا بعداز ظهر هی خوند وکار کرد.ومن دور خودم چرخیدم ،دمق و ..شب خواب کوتاهی داشتم .ساعت دو بیدار شدم،تو خونه تازگی ها با یکی کمی کدورت دارم.اما دیشب از کنارش که رد شدم گفت:بیا در من گریز.خواستم بی اعتنایی کنم ولی بد جوری هوای آغوشش را کرده بودم،چند بار زیر چشمی نگاهش کردم و آخر پریدم برش داشتم و بوسیدمش.او هم مهربانی ها کرد و  داستان بوس وکنار بود و وصال بعد از فراقی چند روزه.نواختمش ویا نه او خود به ترنمی در آمده بود که مپرس./نالد به حال زار من امشب سه تار من/این مایه ی تسلی شب های تار من--کی بود گفت:وصال مرگ عشق است،برای من هر وصلی آغاز عشقبازی است.//خشک چوبی،خشک سیمی ،خشک پوست/از کجا می آید این آوای دوست

صید وصیاد

ما حکایت های تکرار شده ی هم هستیم.وقتی یکدیگر را می خوانیم انگار باز خوانی ی مطلبی تکراری است.یک جریان هستیم،نه یک فرد.غیر قابل جدا شدن.نه الان،که هزاران سال است.حرکتی دورانی،وباز گشت وباز گشت،من از دریچه ی تو خودم را می بینم و تو در من خودت را.من ویسم ،لیلی ام،شیرینم،همایم و...وتو رامینی ،مجنونی،فرهادی،همایونی و...ما همان نیمه های سر گردان زمینیم که پیوسته در جستجوی هم هستیم بی آنکه بدانیم که در خودمانیم.من همان رابعه ام که می گویم:عشق او باز اندر آوردم به بند/کوشش بسیار نامد سودمند//عشق دریایی کرانه ناپدید/کی توان کردن شنا ،ای هوشمند -وتو می گویی:مرا نصیب غم آمد،به شادی همه عالم/چرا که از همه عالم،محبت تو گزیدم -ومن در این گذر پیوسته یاد آور می شوم که:او را خود التفات نبودی به صید من/من خویشتن اسیر کمند نظر شدم-در این مسیر ما هم صید هستیم و هم صیاد.اینجا گذرگهی است که صید به دنبال صیاد است.