لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

پدرم


از دیروز برای امروز برنامه ی رفتن به خانه ی علم را گذاشته بودم . ولی شب که شد پدرم گفت باید برایش کلاه بخرم ، یعنی همه چیز تعطیل. دلم نیومد نه بگم ، از پیاده روی که برگشتم و صبحونه خوردم ، حدود ساعت نه با هم راه افتادیم بریم کلاه فروشی پیدا کنیم. چون جای پارک نبود باید با آژانس می رفتیم ، چون او خسته می شد. توی تاکسی به چند مرد فامیل زنگ زدم و آدرس میدان قدس و سر خیابون دربند را گرفتم. رفتیم پیاده شدیم و گشتیم ، مغازه داری گفت که دیگر کلاه فروشی بسته است باید برویم کنار قنادی لادن ، یک قدم راه بیشتر نبود ، ولی خسته شده بود ، نمی توانست راه برود ، نمی تونم زیاد نگاهش کنم ، گریه ام می گیره ، کجاست اون پدر سالار و اربابی که همه در برابر حرفاش سکوت می کردیم . همیشه پیاده روی هایش زبانزد همه بود و الان با دوقدم ، خسته می شود ، یاد یک نوشته افتاده بودم ، نمی دونم کجا خونده بودم ، می گفت : در جوانی می پنداشتم که شیر ، شیر است ، اگر چه پیر شود ، و اکنون که پیر شدم ، می دانم که پیر ، پیر است ، اگر چه شیر باشد .

رسیدیم به کلاه فروشی ، روی صندلی نشست و چند کلاه سرش کرد و دوتا انتخاب کرد ، پسر فروشنده اخم کرده بود ، پدرم گفت :پسر تو چرا اینقدر بد اخلاقی ؟ پسره گفت من شمرونیم ، تمام اهالی شمرون بد اخلاقند . بابا هم رک گفت شمرونی ها همه گند دماغند. گفتم ببخشید آقا ، بابام گفت چی رو  ببخشه ، خودشو درست کنه ، این چه وضعه کاسبیه!! پول را دادم و اومدیم بریم بازار کیش ، لباس گرمکن بخریم ، گفتم باباجان با مردم کوچه و بازار تند صحبت می کنید ناراحت میشنا!!

به درک که ناراحت می شن. ادب ندارند. ای بابا قضیه داشت بالا می گرفت. رفتیم عرق گیر خریدیم. و تاکسی سوار شدیم اومدیم دنیس تریکو ، گرم کن ورزشی و پلیور خریدیم. گفت ناهار مهمون من بریم یه جایی بشینیم. رفتیم ناهار خوردیم .گفت زود بریم خونه وقت خوابمه ، چشم قربان .اومدیم خونه . 

مادرم که بود ، خیلی پدرم را لوس کرده بود . نمی گذاشت آب تو دلش تکون بخوره ، الان که رفته ، پدر حتی زیر بار چایی ریختن برای خودش هم نمی رود. گاهی فکر می کنم نسل مادر من ، واقعاً اینقدر شوهرانشان را دوست داشتند ؟ یا فرهنگ زمانشان می گفت : چه فرمان ایزد چه فرمان شوهر.این روزا هیچ مردی طعم حضور زنانه ی یک زن را با این تصویر ، نمی چشه .آن ها در عین حال صلابت همسری خودشان را برای فرزندانشان هم داشتند. کمتر فرزندی با مادرش مجادله ی کلامی داشت . این روز ها بر عکسه ، زن ها جواب شوهرانشان را می دهند .اما صلابت و هیبتی هم در خانه ندارند.

نمی خواهم بحثی در زمینه ی زن و مرد داشته باشم. خودم هیچ شکل آن را قبول ندارم. نگاهم جنسیتی نیست ، ارزش انسان در روابط مهمه . ولی مادر ، هیچ کسی جایش را نمی گیرد. همیشه گفته ام کسی که مادرش را از دست می دهد حفره ای در قلبش ایجاد می شود که هیچ چیز و هیچ کس جایش را نمی تواند پر کند.

پدرم خوابیده ، و من اومدم بگم که روزم را بااو گذراندم و خوشحالم .

دستت را بیاور

مردانه و زنانه اش را بی خیال

دست بدهیم به رسم کودکی

قرار است هوای هم را

بی اجازه داشته باشیم

نظرات 11 + ارسال نظر
نوشته های پراکنده پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 16:15 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
خوبی؟
خوشی؟
حال و احوال؟
خدا پدر گرامی رو سلامت و شاد واستون نگه داره
میدونم چی میگی. وقتی آدم میبینه که پدرش شکسته و ضعیف شده خیلی ناراحت میشه. خصوصا وقتی اون قدرت و ابهت گذشته اش یادش میاد. چه میشه کرد. بهرحال زندگیه دیگه
یادش بخیر قنادی لادن. یه زمانی اونطرفا قرار مدار میذاشتم. جووونی کجایی که یادش بخیر
خدا رحمت کنه مادرگرامیت رو. روحشون شاد
خانه علم؟کجا هست؟چیه؟رفتی یه گزارش کامل بنویس. باید جالب باشه
ببینم شما اون زمان با سفینه میرفتین فضا سبزی می خریدین؟!؟!؟! خیلی خیلی ببشقیدا. اونوقت احیانا که چیزی مصرف نمی کردین؟
تکنوازی شهنار؟نکنه می خوای افسرده بشم برم خودکشی کنم از دستم راحت شی؟؟؟
روزهای خوبی داشته باشی و خوش بگذره

حالا من باید خط به خط جواب بنویسم.
خوب و خوش و سالمم. تا همین الان ولی گارانتی نداره .یکدفعه جوش میارم.چه کنم؟
...آخ پدرم ، همین جوریه که گفتی.
به به کنار قنادی لادن قرار می گذاشتی؟
خدا رفتگان شما را هم بیامرزه.
خانه ی علم مربوط میشه به " جمعیت دانشجویی ، مردمی امام علی " که با همین نام می توانی در فیس بوک حسابی اطلاعات بگیری. آدم خوبا اونجا هستند. همه دانشجو و کاری . آدرس وبسایت مرکزیشونم WWW.SOSAPOVERTY.ORG
تلفن روابط عمومی آن 23051110
درمورد سفینه هم ، هروقت کنار بزرگ تر ها می شینیم می گویند ما فلان جور بودیم و مثلاً پیاز خرد می کردیم بازم شما شکر کنید که پیاز سرخ شده می خرید و ازین حرفا ، منم طنزش کردم و برعکس گفتم.
در مورد تکنوازی عصبانیم. دقیقاً همین شکلی شدم: آخه چی می گی .خودمو می کشما.
به شما هم خوش بگذره.

صادق(فرخ) پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 20:24 http://dariyeh.blogsky.com

سلام ویس عزیز
من از پدرم بارها شنیده بودم که می گفت : مرد خدای کوچیک زنه!
عموی 80 ساله ام هنوز داره حکمرانی خودشو به سیاق گذشته ادامه میده و هیچ وقت هم عقب نشینی نکرده و مثل شیر ایستاده .... اما شیرمردها رو وقتی پیر میشن می بینم ، خیلی دلم میگیره ... اونها مثل امپراطورهایی هستند که رفته رفته سربازان و اطرافیان خودشونو از دست میدن و یهو دور و اطرافشون خالی میشه ... یه روزگاری عموی من بچه ها و فامیل زیادی رو تحت اوامر خودش داشت و الان فقط همون همسر پیر براش مونده ... وقتی به قیافه اش نگاه می کنم و شکوه فرمانروایی گذشته هاش رو به یاد میارم ، دلم میگیره .
به نظرم مادر و پدر ، هر دو فوق العاده اند . فقط کافیه مهربون باشند و برای بچه هاشون فداکاری کنند و تنهاشون نذارن .
من در طول این سالها که نوشته هات رو میخونم فهمیدم که به مادر عزیزت خیلی وابسته و دلبسته بودی ... خدا رحمتشون کنه . امیدوارم پدر باحالت هم سالهای طولانی در عافیت باشند و بچه های پرروی شمرون رو ادب کنند .

سلام دوست من
عموی شما هنوز زنش را دارد که سر پاست.وگرنه همون یک ذره ابهت را هم نداشت. به گمانم.
بله خیلی دوستش داشتم.آغوش امنی که جز محبت چبز دیگری نبود. آغوشی برای دلتنگی ها و غم ها و شادی ها و... مادر یک عشق یکطرفه است. چشمه ی مهری که سیراب می کند و خودش چشمداشتی ندارد. روح تمام مادران شاد باشد. ممنون از همدردی.
هنوز متعجبم که بعد از او چگونه زنده ام ؟
انشالله او سالم باشد. ولی خوب با پدر نمیشه قاطی شد. احترام می گذاریم.
خدا پدر شما را بیامرزد. وشما به پدرتون علاقه داشتید. خواندم نوشته هایتان را.

پرنیان پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 22:05

من پدرِ شما را خیلی دوست می دارم و البته فکر میکنم ایشان هم کمی بنده را دوست میدارند.

یک کلاه خوشگل می خریدیا

...
راست میگه شمرونی ها بعضی هاشون یه کم بدجنسند

دوتا کلاه خوشگل براش خریدم .شده بود شبیه هویدا .
کلی چیزای خوشگل براش خریدم. می دونی که همیشه برق می زنه از تمیزی. خوشگل شده بود.
آخه کی شما رو دوست نداره ، جیگرواقعاً بابام خیلی دوستت داره.

جمال پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 23:03 http://baranzolal.blogfa.com

سلام ویس عزیز ...
بله پدر :من که نگاهش می کنم واقعا احساس می کنم هیچکس نمی تواند جایگاه او برای خانواده و من باشد ...خداییش ابهت و عظمت خانواده از او مایه گرفته ...زحمت هاش بی منت است ...قهرمان اصلی برای خانواده و من است ...از زمانی که می فهمم یادم می آید او خودش را وقف ماها کرد ...چه ها سختی و ناراحتی که نکشیده ...من که خداییش در کنار پدرم احساس آرامش دارم و بخصوص در این دو سال حتی اگر فرصتی کوتاهی گیر بیارم خودم را به او می رسانم ...میخواهم واقعا امروز هر چه از دستم بر می آید براش انجام دهم ...هر چند مرگ به جوانی و پیری نیست اما اگر خدای ناکرده قبل از من به سفر آخرت رفت حسرتی بر دل نداشته باشم که قدرش را آنچنان که باید نگرفتم ...خدایشش یادم می آید پدرم هم خیلی احترام پدربزرگم را که خدا رحمتش کند می گرفت ...
انشاا... سایه ی پدر و مادر این فرشتگان زمینی همواره بر سر ما باشند

خوانده ام که : پدر و مادر خدای روی زمین شما هستند .چون خالق شما هستند . احترامشان واجب است. ولی مادر علاوه بر احترام ، دنیای عشق است. تنها چیزی که کمی غصه ام را کم می کند این است که تا آخرین لحظه کنارش بودم و در آغوش خودم رفت. خدا مادر و پدر محترمتان را تا همیشه برایتان حفظ کند.

ونوس شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:48 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام دوست خوبم ممنون که احوالم رو پرسیدی تازه امروز یه کم بهتر شدم

خدا مادر مهربونت رو رحمت کنه عزیزم وسایه پدر همیشه برسرت باشه چه خوب چه احساس لذتی که با پدرت به گردش رفتی راستش من یهو که این متن رو خوندم با خودم فکر کردم از آخرین باری که اینطور با بابام به بیرون و گشت و گذار دونفره ای رفته باشیم چقدر وقته که می گذره

خوش باشی گلم روزهایت مثل پاییز هزار رنگ خوش رنگ

همین الان بلند شو بدو برو پیش پدر و بهش بگو چقدر دوستش داری.
عزیزم امیدوارم حالت خوب خوب بشه و ایام بکامت باشه . ممنو ن که به من سر زدی

هاتف دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 15:39

سلام
رسم روزگار است که اکثر انسان ها نوزادند و نوجوان و جوان و میانسال و پیر و هردوره ای خاص خودش است
کسی را توان فرار از این دوران نیست...ما هم اگر سنمان بکشد یک روز پیر میشویم و شاید همین دو قدم هم نتوانیم راه برویم
و البته مهم این است که کسی ذلیل و خوار نشود..

سلام
خوشبختانه در ایران افراد پیر خیلی محترم هستند و خانواده دوستشان دارند. اگر توجه کنیم بیشتر این افراد دارای پوستی زنده هستند که نشان دهنده رضایت از اطرافیانشان است. در حالیکه در کشورهای غربی این افراد اندوهگین و خشکیده هستند و نهایتا با سگشان زندگی می کنند.
نوشته ی بالا را از بولتن علمی به نام " زندگی و کهنسالی " نشریه ی دانشگاه پزشکی شهید بهشتی نوشتم.

باران سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:28

خدا حفظ کنه این شیر ِ به قول شما پیر رو
و قرین رحمت کنه روح مادر بزرگوارتون رو که اینجور جاری هستن در کلمات صادق شما ..

دعا کنید برای ما هم ویس مهربان همیشه ..

:)

ممنون . خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.
من خیلی احتیاج به دعا دارم. دریغ نکنید . به سلطان بانو هم بگویید دعا کنند.

آفتاب سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 17:52

ویس نازنینم سلام.
چه لحظه های زیبایی رو گذروندی کنار پدر بزرگوارت..خدا سایه اشدرو کم نکنه ..نعمت اند این بزرگان..بی شک از داشتن دختری چون شما به خودش می باله.

سلامیکم . خوبی؟ خدا تمام پدر و مادر ها را برای بچه ها حفظ کنه. اگر هم رفتند ، خدا رحمتشون کنه.
خیلی ممنون ازت دوست من . همیشه لطف داری

خلیل جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:03 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

زیبا سخنی :

" مردانه و زنانه اش را بی خیال
دست بدهیم به رسم کودکی
قرار است هوای هم را
بی اجازه داشته باشیم "

سلام

معصومه جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:37

و من این بار؛ بی دلهره ، بی شک ، بی هق هق..
به جای اسم مستعار چهار حرفی ام
به جای " تنها"
مینویسم:م.ع.ص.و.م.ه :
نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم
که زندگی را باید با لذت خورد
ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و
بعد لبخند زد
و
دوباره با شوق به راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم
که این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است
و
آب از آسیاب
و
طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم
که یادم بیاید
زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی
پاییز هم می شود
رنگارنگ
از همه رنگ
یادم بیاید
که
هیچ بهار و پاییزی
بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی
بی طوفان

امیدوارم به زودی خوشحال تر باشی.
شعر قشنگیه.
پس اسمت معصومه است؟ اسم اسمه ، چیزی برای نامیدن و نامیده شدن.اصل خودتی که ماهی

goli شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 00:35 http://nabze-gol.blogsky.com

سلام ویس نازنینم!
وااااای "پدر"...این موجود دوست داشتنی...
چقدر حس هامون شبیه به همه...منم وقتی پدرمو نگاه میکنم گریه ام میگیره,مادرم رو هم همین طور...الان هر چقدر که من بزرگتر میشم پدر و مادرم به سن پیری نزدیک میشن و این منو خیلی ناراحت میکنه...هر چند میبینم پدر و مادرم از زندگیشون در هر سن لذت میبرن و من و خواهرم هم از وجود پر نعمتشون بهره می بریم ولی ...

مادرم برام تعریف میکنه وقتی بچه بودم هر کس میگفته پدرم داره پیر میشه من گریه می کردم چون زبانم لال فکر میکردم منظورشون اینه که پدرم خدای نکرده خدای نکرده فوت میشه...البته اینو بگم که الانم که بزرگتر شدم فکر پیر شدن مادر و پدرم اشکمو درمیاره

موفقتر از همیشه باشید

سلام عزیزم . زندگی گاهی بازی های غم انگیزی دارد که آن هم از دست دادن عزیزترین هاست . اما نه گریزی و نه گزیری است . تسلیم باید بود. زمان بی رحمانه در گذر است و در مسیرش جز فرسایش کاری نمی کند.
انشاالله خداوند مادر و پدر عزیزتان را حفظ کند . آمین . ممنون که به من سر زدید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد