لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

من هم همانم

یه صدایی تو گوشم گفته بود که بی خیال، و من همینطور نشسته بودم و  به حرکت زمان نگاه می کردم.بر و بر ،و شدم یک نقطه وسط هیاهوی در هم دایره ها.باز زده بودم تو جاده خاکی .انگار این روزا داشتم خودم را حلوا حلوا می کردم و رو دست می بردم.که یادش نباشه چی شد،که خودشو گم کنه در مسیر تو در توی زندگی ولی دوباره یک دستی مرا پیاده کرد و رفتم تا اعماق دلم و شد آنچه نباید بشود.باز من و اتاقم و تنهایی. وقت دیدار که با دلم میشه، یهو صدای وزش نسیم کوچه باغو می شنوم.و ترنم تصنیفی که خوانده می شود.دلم هری می ریزه ، و دفترچه شروع می کنه به ورق خوردن،هیچکسی و یا هیچ چیزی جلودارش نیست.صفحه ها از جلوی چشمم ورق می خوره، یاد ها و خاطرات مرا چون طوماری در هم می پیچد، دلم از اشک لبریز میشه و از چشمام می ریزه.همهمه ی سکوت گوشم را کر می کنه.همه چیز به کناری می ره و من مثل کشتی گیری خسته وسط تشک ایستادم و مثل همیشه مغلوب شدم.به اطرافم که نگاه می کنم همه چی سر جاشه .من هم سر جام هستم ولی این سفر درون از کجا تا کجا مرا می برد.تا افق های سبز بشارت،غلغله ی دلم کمی آروم شده، شب از نیمه گذشته ، در بهت و حیرانی ، به خودم آمدم. 

 

ای می ، بترم از تو، من باده ترم از تو 

 

پر جوش ترم از تو ، آهسته که سر مستم  

 

رخوتی عجیب دارم.انگار همه ی بدنم خواب رفته ، تو سرم دارم می خونم :

 

اینجا همانجاست، من هم همانم  

 

آن بیدل رسوای خوش سودای بد رفتار 

 

اینجا همانجاست ، من هم همانم 

 

اما چرا آواز اندوهی نمی خوانم 

 

دیگر نمی مانم به آن ... 

 

که می گریید، می خندید 

 

می افتاد ، بر می خاست 

 

 

 

 

 

عصر ساده و معمولی

دیروز رفتم خیابان جمهوری هدیه ی عید بچه های فامیل را بخرم .چون فکر کردم خیلی گرون میشه بهتره زودتر اینکار را بکنم.از وقتی یادمه برای بچه های زیر ۱۵ سال فامیل اسباب بازی به مناسبت سن و جنسشون می خرم و کلی بچه ها دوست دارند.تازه خودم هم عاشق عروسک هستم.قبل از اینکه خرید را شروع کنم از کنار پاساژ گلشن رد شدم.همون جایی که عطر قهوه اش تا چند متر خیابونو پر می کنه.توی این محل هر بار که می رفتم دلار فروشا و و دیگر ارز ها ایستاده بودند ولی دیروز خبری ازشون نبود.بعد سر راه کافه نادری بود که غیر ممکنه سری نزنم .جاتون خالی رفتم یک قهوه زدم به بدن ، جای مادرم خالی ، همیشه می گفت یک خانم اینجوری حرف نمی زنه ، چشم باشه رفتم یک قهوه نوشیدم و رفتم مغازه ی همیشگی. آقاهه منو می شناسه.عروسکاشو ردیف کرد ، یکیش خیلی جالب بود .اسمش عروسک مریض بود.روشنش که می کردیم صورتش قرمز می شد یعنی سرخک گرفته بعد دستش را بالا می آورد و عطسه می کرد و بعد که آمپول می زد، می خندید و خوب می شد.یکی خانم ترزا بود که خوشگل بود. برای پسر ها ماشین خریدم.جمعاْباید هشت تا می خریدم.بعد از خرید بسته ها را گذاشتم که برم علاالدین ، موبایل تماشا کنم.می خواستم الکی باشم .گاهی بد جوری هوس مبتذل بودن دارم.خودمو ول می کنم روی امواج افکارم و رها ،می رود هر جا که خاطر خواه اوست. 

اونجا پر از مرد بود.همهمه ای بود که نگو.می خریدند و می فروختند.توی پیاده رو ها.زنی دیده نمی شد مگر با خانواده اش.دوری زدم و رفتم تا پایین خیابون ،یک بازار جدید به رقابت با اینجا باز شده ،که خیلی هم شیکه و انواع برند ها را داره.فقط کامپیوتر و گوشی می فروشه.سرکی کشیدم.کاریکاتور استیو جابز را روی شیشه ی مغازه ی اپل گذاشته بودند.جالب بود.سرم گیج رفت چه سرمایه هایی و چه پولدارها ی عجیبی ،ولش کردم بر گشتم و بسته ها را بر داشتم و تاکسی در بست و خونه.   

 

پ . ن ۱- جوشکاری ساختمان های روبرویی شروع شده اونقدر سر و صداست که دیوونه میشم. 

 

پ. ن۲ - کاش مثل اونایی بودم که دیروز تو پیاده روهای زیر پل حافظ بودند.می خریدم و می فروختم و می رفتم می خوابیدم و دو باره.کاش خودمو می تونستم یه جایی جا بذارم. 

 

بعد نوشت: اصلاْ می دونی چیه ، آقاجان من شاکی ام.تمامش هم تقصیر جمعه است. 

 

دلم تنگ می شودگاهی 

 

برای حرف های معمولی 

 

برای حرف های ساده 

 

برای ؛ چه هوای خوبی ؛ 

 

؛ دیشب شام چی خوردی؛ 

 

برای ؛ راستی ماندانا عروسی کرد ، شادی پسر زایید؛ 

 

و چقدر خسته ام از ؛ چرا ؛ از ؛چه گونه ؛ 

 

خسته ام از سوال های سخت 

 

از پاسخ های پیچیده 

 

از کلمات سنگین ، از فکر های عمیق 

 

نشانه های با معنا ، بی معنا 

 

دلم تنگ می شود گاهی ،  برای یک 

 

؛ دوستت دارم ساده 

 

دو فنجان قهوه ی داغ 

 

سه روز تعطیلی در زمستان 

 

چهار خنده ی بلند 

 

و پنج انگشت دوست داشتنی 

 

شعر :مصطفی مستور

 

جن

الان روز جمعه ۱۶دی ماه سال نود خورشیدی است و ساعت ۲ و ۷ دقیقه بعد از ظهره.دیشب کتابی خوندم به نام جامعه شناسی دین ،در بخشی از این کتاب راجع به ریشه ی اعتقاد به جن در باورهای حتی انسان های اولیه نوشته بود ،با علاقه ی فراوان خوندمش.هیچکس خونه نبود ،رفته اند مسافرت و من می توانستم یک نفس راحت تا صبح بشینم.کلاْ به کتاب های رد یابی افکار رایج مردم علاقه دارم.مثلاْدر کتاب ؛کوچه ؛ شاملو می گوید :می دانید چرا وقتی یک چیزی ضایع میشه و خراب میشه می گوییم سه شد؟بعد جواب می ده که این یک اصطلاح مکانیک هاست.وقتی ماشین خوب کار نمی کنه می گویند از چهارتا شمعش ، سه تا کار می کنه و بعد ها به صورت کنایه هر کاری که درست از آب در نمیاد می گویند :سه شد.بگذریم،داشتم می گفتم بعد از خوندن کتاب های عرفانی زدم تو کار این جور کتاب ها.چند روز قبل هم نگاهی به این بخش کرده بودم ولی دیشب هر بخش را کامل خوندم و از آنی میست ها به خرافه پرست های عربستانی و بعد ...همه را خوندم.دیگه چشمم خسته شد و خواستم بخوابم.دیدم گرسنه ام.کمی نون وپنیر آوردم و پیش خودم گفتم زود بخورم و بخوابم چون می خواستم صبح زود برم بهشت زهرا.اما اوضاع لحظه به لحظه داشت وخیم تر می شد تو دلم شور افتاده بود و حس می کردم دارند نگاهم می کنند .در یک بخش کتاب نوشته بود که اعراب جاهلی فکر می کردند وقتی دارند غذا می خورند اجانین روی سقف نشستند و نگاه می کنند، با ترس به بالای سرم نگاه کردم کسی نبود ولی اضطرابم لحظه به لحظه داشت زیاد می شد.دستم داشت می لرزید نون و پنیر را گذاشتم تو یخچال و قیدش را زدم چپیدم تو اتاقم و در را بستم.در لحظات ترس و بی تابی همیشه سازم را برمی دارم، همین کار را کردم ولی اتاق پر از چشم شده بود ، و از سازم کاری بر نمی آمد.شروع کردم بلند بلند آوازی را خوندم.نشد .به ذهنم فشار آوردم یادم اومد که باید بسم الله بگویم گفتم اما نشد.به خودم گفتم خودتو کنترل کن این ها فقط ساخته ی ذهن خودت است ،اما اشباح تمام خانه را تسخیر کرده بودند.داشتم با خودم حرف می زدم .تمام چراغ ها روشن مانده بود و من جرئت بیرون رفتن از اتاقم را نداشتم.ساعت دو و نیم نیمه شب را نشان می داد نمیشد به کسی زنگ بزنم.گفتم برم روی صفحه ی ایمیلم شاید کسی بیدار باشه باهاش چت کنم اما چنان سرمایی تمام وجودم را گرفته بود که انگشتانم یخ کرده بود.تمام لوازم اتاق تق تق می کرد.واقعاْ داشتم می مردم.بخاری برقی را روشن کردم و رفتم زیر پتو همینطور زل زده بودم که خوابم برده بود.توی خواب بیابانی را دیدم که یک گروه جن به دنبال من هستند و من دارم فرار می کنم.دویدم داخل خانه ای و در را بستم اما آن ها رسیدند و چنان به در می کوبیدند که در از جا داشت در میومد بیدار شدم تمام بدنم خیس عرق بود دیدم واقعاْ دارند به در می زنند.نمی دونم چرا سکته نکردم،گوش کردم دیدم دست بردار نیست،هوا کمی روشن بود موبایلم زنگ خورد دوستم گفت چرا در را باز نمی کنی ؟مگر قرار نبود بریم بهشت زهرا.پاشدم در را باز کردم او ماتش برد ،چی شده ؟ چرا رنگت پریده؟داستان را گفتم.گفت خدا یک جو عقل به تو بده و یک کامیون دلار هم به من،بابا جان می خواهی خودکشی کنی چرا خودتو زجر کش می کنی ،سیانوری، مرگ موشی....لباس پوشیدم و رفتیم بهشت زهرا.تو راه بهش گفتم راست گفتند قبل از داشتن و یا دانستن هر چیزی ،خدا جنبه اش را بدهد.من که جنبه ندارم  چرا.....گفت خوشم میاد همه چی رو هم می دونی.شدی واعظ غیر متعظ . 

 

پ.ن۱= راستی این کتاب ،خیلی تحقیقی و خوب است .بی جنبه بودن من به نویسنده ی بیچاره ربطی نداره 

 

پ.ن۲= می گویند بعضی ها ،بعضی مواد مصرف می کنند تا توهم بزنند ،پیشنهاد می کنم ازین کتابا بخونند که وقتی روز شد و توهم تموم شد ،حداقل معلوماتشون بالا بره 

 

بعد نوشت: هیچوقت لطیفه یادم نمی مونه ولی این دوتا را دوستم تو راه بهشت زهرا گفتم: 

۱- آقاهه از آموزش رانندگی برگشت ،دوستش گفت چطور بود؟گفت خوب بود و فضا خیلی معنوی شده بود.گفت چطور؟گفت هر وقت می پیچیدم مربی ام می گفت: 

 یا ابوالفضل  

۲-یک مردی داشت با اشتها کباب می خورد،مردی که از پشت شیشه به تماشای او مشغول بود ، به شیشه زد و گفت پیازم بخور/والا این که جوک نیست گریه داره