لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

مرده می برند ،کوچه به کوچه

همه مردگان بالقوه ایم.می پرسی چرا اینجوری نگاه می کنم؟اینو داشته باشم،اونو داشته باشم،وقتی می ری همه چیز رنگ می بازه،افسردگی نگرفتم،واقع بینی می کنم.هی بدو بدو،بزرگ شو،ازدواج کن،بچه دار شو،بزرگشون کن،عروس و دامادشون کن،بعد نوه،بعدشم بیفت بمیر،چه دور و تسلسل بیهوده ای.دوستی قراره از ایران بره،قراره بریم کافی شاپ و ازش خداحافظی کنیم.ساعت شش و نیم بعد از ظهره و من توی آژانس نشستم(آتیش زدم به مالم)غوغاست،پارکینگی به نام تهران.از شیشه نگاه می کنم.یکی پشت فرمون،عصبانیه،یکی صدای موزیکش بلنده،چند تا پسر توی یک ماشین دارن از سرو کول هم بالا می رن و می خندند.بعضی ها مثل راننده آژانس،خسته است،بعضی ها کارمندند و دارن بر می گردند.بعضی ها ماشین گرون،بعضی ها ماشین ارزون،بعضی خوشگل و شیک.بعضی ریخت وپاش.آسمون ابریه،بوی پاییزه،شعر اخوان میاد سراغم،آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ،ابر،با آن پوستین سرد نمناکش..فکر کردم وقتی برگشتم پست پاییز را که پارسال گذاشتم بخونم،وقتی ابره،حالم خوبه،مادرم همیشه می گفت اگر بارون بیاد خاک روی برگ ها رو می شوره و بعدش میشه پنجره را باز کرد،و من همیشه بهش می گفتم چرا شما از این دیدنگاه می کنی؟بگو اگر بارون بیاد هوا قشنگ میشه،الان زیر خاک های زیادی خوابیده،از امسال حتما پاییز که بشه خیلی غصه می خورم،ای بابا توی تاکسی که جای گریه نیست،یه دفترچه دارم توی کله ام و یه دفترچه دارم توی کامپیوترم از کله به کامپیوتر،از خروس لاری به مرغ همسایهآخی خیابون کمی خلوت شد و هوای خنک غروب از شیشه به صورتم می خوره. 

 

پ.ن۱-:اول مهر روز تولد استاد شجریان،به پاس قدر دانی از تلاش ایشان برای اعتلای فرهنگ این مرز و بوم،روز آواز عشق نامیده شد. 

 

پ.ن۲-:روز های ۱۴ و۱۵ و ۱۶ مهر ماه کنسرت کامگار ها در سالن نمایشگاه برج میلاد بر گزار می شود. 

 

پ.ن۳-:آمدن پاییز مبارک./ساعت یک و نیم نیمه شبه.واصلا جاتون اینجا خالی نیست.چون چنان سر و صدایی در دو ساختمان روبرویی ،برای امد وشد کامیون ها و دادو بیداد کارگرها هست که چشمتان روز بد نبینه.خوشم میاد راحتند .انگار نه انگار

تناقض

بارها زمزمه کرده بودم که باید از تمام آنچه به خودم آویزان کرده بودم خلاص شوم.یک تصویر تناقض نمایی در ذهنم جریان می یابد.تصویری گرم که نمی خواهم از آن دور شوم.یک پارادکس،انسان آزمند سیری نا پذیر،هیجان زده و بی طاقت،چنان در مسیرحیاتش جلو می رود،می درد و ویران می کند که روی هرچه حیوان درنده را سیاه کرده است.و دستان من هم آلوده است.در ماندگاری تمایلاتم،در خواهش هایم،در نخواستن هایم،در رد شدن آنجایی که مکث لازم است.و در ماندن ،آنجایی که باید جریان پیدا می کردم.بارها به خودم گفتم که از زنده ماندن نه گریزی و نه گزیری داری،پس کجاست اندیشه ی پویایی که در پرورشش به دست آوردی،یا باید به دست می آوردی.حضورت در زمین معنای بخوان دارد.ودر خواندن ،دانستن،ودر دانستن،بار مسئولیت،وچه سنگین وچه سنگین ،ومن هر روز گاه را بیگاه می کنم.به هرز می دهم.همچون چشمه ای که به کویر سرریز شود،حاصلی ندارد.زمان حقش را از من خواهد خواست.ومن در جوابش جز روزمرگی و بطالت ،حرفی ندارم.وتاوانش گذر بی بهره ی حیات من است.

خیال

از صبح رفته بودم بیرون و خیلی کار کردم.هوا خیلی خوب بود مقدار زیادی از راه را پیاده اومدم و شروع کردم توی ذهنم خیال بافتن:توی چند بانک حساب قرض الحسنه گذاشتم با حداقل موجودی برای باز کردن حساب.با خودم فکر کردم: یه دفعه رفتی خونه و دیدی یکیشون برنده صد میلیون تومان شدی.به به چکار می کنی؟فورا هر چی هست و نیست را هم می فروشم و می زنم تو جاده.سال هاست آرزو دارم کل کویر ایران را و استان بزرگ خراسان را وجب به وجب بگردم.برم تربت جام ، پیش عثمان دو تار یاد بگیرم یکسال اونجا بمونم.و...رسیدم جلوی خونه دیدم یه پاکت جلوی در افتاده و روش نوشته مالک:واسمم را نوشته.داشتم ذوقمرگ می شدم.یعنی چی؟به این زودی جواب آرزومو گرفتم.عکس یک چشم روی پاکت بود و من توجهی به قسمت های دیگه ی پاکت نکردم.کیف و هر چی دستم بود انداختم .در پاکت را باز کردم...ای وای:راننده محترم خانم...شما به علت سرعت در تونل توحید{راه بهشت زهرا}بیست هزار تومان جریمه شدیدوا رفتم .به خودم گفتم واقعا خجالت نمی کشی ،این دیگه چه جورشه؟گاهی به اندازه ی یک کودک سه ساله می شوی.از کودک هم بدتر.خیال می بافی و بعد تازه می خواهی عینیت هم پیداکند.خیلی از خودم خجالت کشیدم.خوب ببخشید خیاله دیگه.تازه یاد جریمه افتادم،ای بابا من تند نرفتم؟ولی خوب رفتم دیگه ،عکسم را انداختند.باز دارم خیال می بافم :ببین ویس در آنجا هم اعمالت را با سند میارند جلوی چشمت.......ای بابا ولم کن بابا حالم بده. 

 

پ.ن۱-:یه آقایی لب رودخونه نشسته بود یک نعل اسب پیدا کرد با خودش فکر کرد اگر من یک اسب داشتم این نعل را بهش می زدم.بعد می گشتم براش یک مادیان با اصل و نسب پیدا می کردم بعد اونا بچه دار می شدند و باز اونا هم جفت گیری می کردند و بعد از مدت کوتاهی صاحب یک گله اسب می شدم و پولدار.اونوقت زنم هم پیر شده می رفتم  دختر ارباب را می گرفتم،در همین خیالات ،آب بالا اومد ونعل از دستش در آب افتاد.فکر کر د،الان زنم چه غذایی درست کرده بلند شم برم بخورم.زن خوب و به سازی دارم. 

 

پ.ن۲-:روزه یکسو شد و عید آمد و دل ها برخاست 

 

می زخمخانه بجوش آمد ،می باید خواست 

 

عید فطر براتون مبارک باشه.همیشه فقط همین یک بیت حافظ را برای فطر می نویسم 

 

پ.ن۳-هیچوقت لطیفه یاد نمی گیرم فقط همین یکی را بلدم از شدت بی مزگی شاید بخندید:یه روز یه آقایی می ره خیاطی میگه آقا برای این دکمه من میشه یک کت و شلوار بدوزید

اخبار

اخبار ،اخبار به کی باید بگم که حالم از اخبار به هم می خوره.ای بابا بنده تاریک الذهنم.شما منور الفکر ها حداقل صدای اخبار را کم کنید.از این کانال به اون کانال،ساعت ۸ حالا ۹ حالا نه و نیم بعدش ساعت ده.بعد..مغزم داره می ترکه.اومدم تو اتاقم در را بستم بازم صداش میومد.بله معمرالقذافی سقوط کردو مردم طرابلس را گرفتند.آنجلینا جولی رفت به سومالی،آخی طفلک چقدر انسان دوست!!به من چه.سازم را که برداشتم بزنم.بیچاره اونم حالش به هم خورد.گذاشتمش کنار.بخش موزیکم را باز کردم وصلش کردم به باند .بعد بلندش کردم.خیلی بلند.نشستم نگاه کردم ببینم در اتاق برای اعتراض کی باز میشه.دلم برای جرو بحث لک زده بود.مثل یک بچه ی تخس نشستم و به در خیره شدم.موهای تنم از صدای موزیک بلند ،سیخ شده بود.ولی هیچکس نیومد.می خواستم کم نیارم.حدود نیم ساعت گذشت،رفتم روی برنامه دکتر نصرت بلند بلند انگلیسی گوش کردم.بد جوری سکوت بود.مشکوک شدم .چرا کسی اعتراض نکرد.یواش در را باز کردم رفتم توی هال دیدم جلوی تلویزیون خواب تشریف دارند.البته فکر کنم تمارض بود.تلویزیون را خاموش کردم.گفت بذار ببینم قذافی را گرفتند؟گفتم شما که خواب بودید.تازه چه فرقی داره؟گفت فرق داره بچه جان.گرفتن او در سیاست منطقه تاثیر می گذاره.گفتم حالا بادی گاردهایش که بیشتر زن بودند چی میشن؟اینم شد تعطیلات آخر هفته.باور کنید ازالان به دو سه روز تعطیلی آخر هفته ی دیگه فکر می کنم.باید یک خرابکاری در سیستم اطلاع رسانی بکنم.از تلویزیون همیشه بدم می اومده. 

 

پ.ن۱-:چرا خونه در روز های تعطیل،خاستگاه امیال پدران و شوهران و برادران می شود؟ 

 

پ.ن۲-:چرا پیرمردها در پارک ها با هم می نشینند وظهر ها برای ناهار می رن خونه؟کی پیرزن ها بی دغدغه بیان بیرون ووقتی می رن خونه غذاشون حاضر باشه! چرا باز نشستگی فقط برای آقایون است؟

 

پ.ن۳-:چرا تو خونه همه باید چیزی را که پدر گوش می کنه،گوش کنند.برای همینه که به تعداد اهل خونه و در هر اتاقی یک تلویزیون هست. 

 

پ.ن۴-:من اصلا ضد مرد نیستم.خود مردا عمدا کاری می کنند لج همه در بیاد.من با جهان یک جنسی مخالفم.با برتری مرد بر زن،و برتری زن بر مرد مخالفم.من با برتری اندیشه موافقم.  

 

ساعت یک و پنجاه و سه دقیقه نیمه شب./وبلاگ من ساعت نمی زنه ومن تلفن ۱۱۹ هستم.ساعت یک و پنجاه و چار دقیقه.این قافله عمر عجب می گذرد.البته گوینده ۱۱۹ نمی گه:این قافله عمر....فکر کن اگر می گفت چی میشد

 

کباب برگ

تو کوچه ی ما یه خونه ی بزرگه که ماشینای توشو اگر تخمینی بخوام بگم ،نزدیک یک میلیارد قیمت داره.هیچوقت آمدو رفتی نیست و فقط گاهی مرد خانه ،که خیلی هم چشم چرونه با لکسوسش میاد بیرون.وچون سه چهارتا خونه اونور خونه ماست کاملا در تیررس نگاهه و من در آمد و شدی که دارم انواع باغبان و خدم و حشم را می بینم.اصلا برام مهم نیست بیشتر خنده ام می گیره.اما موقعی لجم می گیره که یک هفته مونده به عاشورا،یه عالم کارگر میان و توی حیاط داربست می زنند و روز عاشورا غذا میده.و شب بیست و سوم ماه رمضان،یعنی امشب.هیچوقت ندیدم هیچ همسایه ای بره اونجا و غذا بگیره.چند تا ماشین از ما بهترون...می ایستند و بعدش همه دو باره جمع میشه.داشتم حرص می خوردم،ای بابا اینجور آدما برند یک روز سیزده آبان،داروی یک بیمار بی پول را تهیه کنند،یا خرج تحصیل یک دانشجو را بدهند،یا جهیزیه بدهند یا...که بسیار خدا پسندانه تره.چیه غذا به شکم سیر دادن که هنر نیست.اما امشب {الان ساعت یک و نیم نیمه شبه}فکر کردم و به خودم گفتم نباید قضاوت کنم ،از کجا می دانم که او کار درستی می کند یانه؟خدا باید قبول کند.اما باز فکر کردم که اینکار با خط کش دین هم سازگاری ندارد.دوستم گفت این ها ،ردمظالم می کنند.اگر برای مولاست ،بهتر است شیعه اش روش او را در پیش بگیرند.نه اینکه زندگیشان شبیه معاویه باشد و دم از علی بزنند 

 

از علی آموز اخلاص عمل 

 

شیر حق را دان،منزه از دغل 

 

پس دغلبازی برای علی ممنوع. 

 

اگر الان در همین جناب را بزنم و بگویم یک نفر برای صدهزار تومان در حال مرگ است،می گوید از این آدما زیادند. 

 

دوستم گفت بشین برم ببینم چی میدند؟بابا ول کن.گفت نه باید برم و از در زد بیرون،نیم ساعتی طول کشید تا برگشت.گفت در را بستند و پشت در چند تا کارگر شهرداری و چند تا کارگر ساختمانی ایستادند.بوی کباب می اومده و یکی از کارگرها گفته مثل اینکه به جای زرشک پلو،اینجا برنج با کباب برگ می دهند.دوستم هم که دیگه داشته از بغض می ترکیده هی زنگ زده ووقتی در باز نشده هرچی بلد بوده ،گفته و با لب ولوچه ی آویزون برگشته پیش من.از حرصش گفت با من حرف نزن می خوام جوشن کبیر بخونم. 

 

پ.ن۱-:شعر بسیار زیبایی در باره ی علی ،چندین پست قبل گذاشتم که اگر حوصله داری بخونید.خیلی قشنگه  

 

پ.ن۲-:خدا رحمت کند استاد شهریار را:علی ای همای رحمت....

  

پ.ن۳-:علی در چاه فریاد می کشیده،واقعا از دست چه کسانی؟چه غربتی؟چقدر تنهایی 

 

در بخش جهاد در نهج البلاغه به اطرافیان دغلبازش می فرماید:ای نه مردان به ظاهر مرد،زشت بادید و زشتی بهره ی شما باد...